- ارسالیها
- 436
- پسندها
- 6,032
- امتیازها
- 21,413
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #21
گوشی لرزان و نام سعیدی که بر رویش نشست خنده بهار را خورد.
- خاک بر سرت این سعید بیچاره از بس زنگ زد ببینه اومدی یا نه ،دستش پینه بست... شعور نداری که.
گوشی روی گوش نگذاشته گفت.
- نگران نباش عزیزم... نکبت تشریفشو آورد حالش از من و تو هم بهتر... همچین منو شستو رو بند انداخت که نگو... لیاقت نداره که!
ئاوان بیتوجه به بهار و تلفن درون دستش در اتاق کوچکش که با بهار به اشتراک گرفته، باز کرد و بر روی تخت فنری پر صدایش نشست و به تنها عکس روی دیوار روبه رویش نگریست که روز نامزدی بهار هر سه درون یک قاب خود را جا کرده بوداند. چه روز شادی بود و خندههای آن دو از اعماق وجودشان در تصویر ماندگار شد. با صدای در که پر شتاب بر دیوار گچی اتاق خورد از ان عکس مسکوت پر حرف چشم گرفت و بر هیکل کج...
- خاک بر سرت این سعید بیچاره از بس زنگ زد ببینه اومدی یا نه ،دستش پینه بست... شعور نداری که.
گوشی روی گوش نگذاشته گفت.
- نگران نباش عزیزم... نکبت تشریفشو آورد حالش از من و تو هم بهتر... همچین منو شستو رو بند انداخت که نگو... لیاقت نداره که!
ئاوان بیتوجه به بهار و تلفن درون دستش در اتاق کوچکش که با بهار به اشتراک گرفته، باز کرد و بر روی تخت فنری پر صدایش نشست و به تنها عکس روی دیوار روبه رویش نگریست که روز نامزدی بهار هر سه درون یک قاب خود را جا کرده بوداند. چه روز شادی بود و خندههای آن دو از اعماق وجودشان در تصویر ماندگار شد. با صدای در که پر شتاب بر دیوار گچی اتاق خورد از ان عکس مسکوت پر حرف چشم گرفت و بر هیکل کج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش