متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 3,062
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #21
گوشی لرزان و نام سعیدی که بر رویش نشست خنده بهار را خورد.
- خاک بر سرت این سعید بیچاره از بس زنگ زد ببینه اومدی یا نه ،دستش پینه بست... شعور نداری که.
گوشی روی گوش نگذاشته گفت.
- نگران نباش عزیزم... نکبت تشریفشو آورد حالش از من و تو هم بهتر... همچین منو شستو رو بند انداخت که نگو... لیاقت نداره که!
ئاوان بی‌توجه به بهار و تلفن درون دستش در اتاق کوچکش که با بهار به اشتراک گرفته، باز کرد و بر روی تخت فنری پر صدایش نشست و به تنها عکس روی دیوار روبه رویش نگریست که روز نامزدی بهار هر سه درون یک قاب خود را جا کرده بوداند. چه روز شادی بود و خنده‌های آن دو از اعماق وجودشان در تصویر ماندگار شد. با صدای در که پر شتاب بر دیوار گچی اتاق خورد از ان عکس مسکوت پر حرف چشم گرفت و بر هیکل کج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #22
ئاوان از استدلال بی‌پایه‌اش به خنده افتاد.
-اخ قربون توی درس خون برم... .
با صدای سوت کتری برو برو گویان از اتاق بیرون رفت و با صدایی بلند‌تر از حد معمول ادامه نظریه هایش را به خورد دخترک مغموم روی تخت داد.
-دعا کن بشم رئیس آموزش عالی اونوقت تنظیم خانواده رو واحد عملی می‌کنم تا همچین خوب برای دانشجوا جا بیوفته... .
به خدایی آخر حرف‌هایش نشاند و ئاوان را با چشمانی که اینبار با خنده اشک ریزان بود تنها گذاشت.
-بشین تا با این ذهن مریضت بشی... (گوشی را از کیف بیرون آورد و نا امید از تماس دانیار به شارژ زد) طرف یه نفره وارد دانشگاه میشه دو نفره فارغ‌والتحصیل تازه شانس بیار مشمول دوقلو و سه قلو نشه.
بهار دست به چهار چوب، با سر به داخل اتاق سرک کشید.
-اتفاقا تقدیر و تشکرم داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #23
بهار ایشی گفت و شالش را روی سر مرتب و موهای از فرق باز کرده‌اش را به بیرون انداخت.
- هرچی داشتم دادم اون دماغ آویزونتو توش چپوندی... ببین هرچی هم گریه کنی طرف زنده نمیشه... اینجور که می‌بینم به تعداد موهای نداشتش بچه تکثیر کرده... از این دفتر دارا هیچ بعید نیست چنتا دیگه این گوشه کنار برای روز مبادا زن و بچه کنار گذاشته باشن... از من گفتن.
ئاوان با چشمان قرمز نگاهش کرد. آمادگی آن را داشت تا اخلاق چیز مرغیش را نشانش دهد. دندان بر هم فشرد و گفت:
- به من و توچه... نه ارثی بهمون می‌رسه که از ترس کم شدنش بترسیم نه چیزی.
بهار قری به گردن کوتاهش داد و موهای بیرون افتاده از شالش را بین حریر بی اثرش مخفی کرد.
-دِ نه دِ... نمی‌دونی بدون، برای باز شدن اون دفتر خونه بی صاحاب شده باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #24
بهار پوزخندی زد و بی‌توجه به محیط اطراف و قبرهایی که زیر پایش لگد می‌شد قری به کمر داد.
- اخیش دلم خنگ شد... قیافشو نگاه... یه آب بخور پس نیوفتی بابا... تا تو باشی تن و بدن منو نلرزونی... حیف، حیف سعید نذاشت وگرنه می‌خواستم پیاز داغشم زیاد کنم. تو رو از رفتن پیش بچه‌هاش منصرف کنم که مبادا به جرم قتل طرف بگیرنند... فکر کن، توی اون بازداشتگاه پر شپش بخوابی... اَییی.
- مطمئن باش به جرم کشتن اون پیرمرد خرفت نرم احوال‌پرسی اون شپشا، به جرم کشتن تو با افتخار میرم... .
سعید به ئاوان نگاه کرد که پره‌های بینی قلمیش با خشم باز و بسته می‌شد و بهاری که هوم کشان صورت برگرداند.
- ئاوان جان، من با شهروز صحبت کردم گفت مشکلی نیست باید بریم ثبت احوال در خواست استعلام بدیم خودشون درستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #25
-عزیزم شما نگران نباش کار ما انقدر کوچیکه که تو فاصله رفتن ایشون از این اتاق تا آسانسورم حل میشه... بالاخره باید از این اتاق بیرون بیان... شما خودتو ناراحت نکن.
-چه میدونم... من به خاطر خودتون گفتم.
بهار چشمکی بر صورت برزخی دخترک زد.
-ما راحتیم عزیزم نمیخواد نگران ما باشین... مهم اینکه ما از هم صحبتی با شما لذت می‌بریم.
دخترک برای تمرکز سرش را مابین مانیتور روی میزش پنهان کرد.تا پوزخند کج بهاررا نبیند و دست به دامان نگهبان ساختمان نشود.
بهار دست ئاوان را کشید و کنار خود، روی مبل چرم مشکی سالن انتظار دراز و پرطمطراق شرکت پرهام نیک نام نشاند.
- بتمرک... مثلاً برای تو دارم جز میزنم انوقت خانم مثل ماست وایسادی... .

بهار کیف چرم طوسیش را به بغل کشید و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #26
بهار پشت در بسته اتاق از جلوی چشمان‌شان ناپدید شد و منشی به سمت پیرمرد مبهوت جلوی در خیز برداشت.
- آقا داوود چی‌کار می‌کنی؟
مانتوی کوتاه بادمجانی دخترک از پشت به سمت بالا متمایل شد و حرف ملی شدن بهار درون گوش‌های ئاوان زنگ خورد. مقنعه کوتاه دور گردن افتاده‌اش را به روی موهای پر کلاغیش کشیدِ با چند ضربه در اتاق را باز کرد.
- جناب مهندس... .
منشی بی‌خبر و غافل نفسی عمیق کشید و با سری رو به پایین بله چشم گویان به بیرون آمد. با بستن در چشمان پررنگ و نگارش را غضبناک به داوود نام کنار در دوخت.
- وای به حالت اگه مهندس بخواد توبیخم کنه... .
تیر نگاهش ئاوان را هم بی‌نسیب نگذاشت و با همان کفش‌های پاشنه بلندش محکم بر سرامیک‌های کرم کف کوبید و پشت میزش نشست. ئاوان همچون داوودِ بلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #27
ئاوان از خیرگی نگاه پرهام سر به پایین انداخت و از گیر بودن کارش به این مردک چشم چران در دل آه و ناله کرد. با حرف‌های بهار نقطه ضعف دخترک میان مشت‌های پرهام مچاله شد و به آنی در ذهنش نقشه‌ها پروراند. پرهام برای تمرکز صدایی صاف کرد و برای مشکوک نکردن آن دو جواب بهار را این چنین داد.
- حق با شماست، حق این خانم برازنده نیست که دچار این حرف و حدیث‌های خاله زنکی بشن.

با آرامش پیپ روی میز را به دست گرفت و با توتون درون کیسه چرم شتریش درونش را پر کرد.
- واقعا متاسفم برای این جور عقاید دِمُده که... .
برای تاثیر بیشتر حرفش را خورد و ادامه نداد. پیپ خاموش را روی لب گذاشت و ادامه داد.
- در هر صورت من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم... .
با پوکی که گونه‌های خوش‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #28
به علت حجم پارتهای قبلی این پارت چند پاراگراف تکراریست

- خب حالا تواَم... تِن یوز چی؟ اون که دیگه شاملش میشه، نمی‌شه؟... خیلیم به من و تو چه! ناسلامتی شوهر سابقتونن!
گردنی قر داد و چون نیک‌نام بانو را کشدار ادا کرد. ئاوان بی‌ادبی گفت و با قدم‌هایی بلند از او جلو افتاد.
- هو کجا؟... زلیخای من، بیا ماشین بگیریم.
همیشه همین بود. نگاه پر برق مردان عذابش می‌داد و او را می‌ترساند.
- من پیاده میرم... .
کتفش توسط بهار کشیده شد.
- چت شد تو؟ اون مرتیکه زیر و روت کرده پاچه منو می‌گیری؟
- نکه تو هم همچین بدت اومد...؟ خانم کم مونده بود اللّه‌والبر نذار دهنم بازشه!
بهار چشم و ابروی برایش چپ و راست کرد.
- حیف،حیف گیر سعیدم... .
ئاوان محکم بر فرق سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #29
ئاوان از حرص شانه دردناکش را از میان پنجه‌های بهار بیرون کشید قدمی بلند برداشت که بهار برای رسیدن به او می‌دوید.
- ای بابا عجب آدمی هستیا... وایسا ببینم...
نفسی می‌گیرد.
- از شوخی گذشته این آدما مثل کف دستن برام، همون قدر که گنده گوزی می‌کنن همون قدرم ترسون. یادت نیست اون پسرِ شروین و چطوری دست به سر کردم.

با به یادآوری آن خاطره هر دو به خنده افتادند. صورت رنگ پریده پسرک بعد از دیدن پدرش چند روزی سوژه خنده‌هایشان بود. ئاوان کمی خیالش راحت شدو دوباره به پوسته چراغ هشدارش برگشت.
- یه وقت از این تجربات گران بهات برای سعید تعریف نکنی... بی‌چاره سکته می‌کنه.
هر دو نگاه‌شان به امتداد پیاده‌رو و فک‌شان گرم صحبت. تنها آنان بودند که در این ساعت روز و گرمای ظهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #30
ئاوان از درد، کمرش خم شد و کنار ستون در سر خورد و به گلایه‌های ماه‌بانو گوش داد.
- من این چیزا حالیم نیست همین امروز ساکتو جمع می‌کنی واز اون خراب شده بلیط می‌گیری و میایی سنندج... من دیگه نمی‌تونم حرف بکشم. بهت گفته باشم بابات از دستت آتیشیه نذار بیشتر از این گُر بگیره که من یکی از پسش برنمیام!
خوب می‌دانست! ماه بانو راست می‌گوید، هیرش همیشه خاکستر زیر آتش بود و با کوچک‌ترین چوبی آتش می‌گرفت.
- چشم مامان جان... بذارین ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
ماه‌بانو خوددانی گفت و بی‌خداحافظی گوشی را بر روی پایه کوبید، گویی بر دل او کوبیده و از دردش چشمانش به آب نشسته. صدای در ئاوان را به خود آورد و با پشت دست خیسی صورتش را خشک کرد.
- آره نکه اونم خیلی ناراحته... به یکی بگه باور کنه نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا