- ارسالیها
- 442
- پسندها
- 6,154
- امتیازها
- 21,413
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #161
خان بابا از پنجره باز خانه به آسمان ابری نگریست و آهی کشید.
-خان بابا بزرگترین و حرفتون حکم...اما فکر نمیکنین به اندازه کافی جلوی این پسره کوتاه اومدین؟!
هیرش کمر خم کرده و به شونه های خمیده پدرش نگریست که تنها عصا باعث افراشتگیش بود و بس.
-ده سال پیش گفتی ساک ببند برای دخترت و دل بکن ازش... گفتم چشم و دلمو هرشب مادرش با گریه ها و بیتابیاش خون کرد...گفتی نپرس کجاست تا به وقتش...هنوز بعد ده سال نمیدونم دخترم کجا شبشو صبح کرده و صبحشو شب ...رگ گردنم ترکید ... احترام گذاشتم ودم نزدم.
چه سخت بود امضاء قیومیتی که خان بابا از هیرش گرفت و سرنوشت دخترش دست به دست این مرد شد، حتی اجازه عقد دخترش را هم پدرش داده بود. او چون غریبه ای در کنار سفره پهن شده از قند و نبات تنها بله ای از...
-خان بابا بزرگترین و حرفتون حکم...اما فکر نمیکنین به اندازه کافی جلوی این پسره کوتاه اومدین؟!
هیرش کمر خم کرده و به شونه های خمیده پدرش نگریست که تنها عصا باعث افراشتگیش بود و بس.
-ده سال پیش گفتی ساک ببند برای دخترت و دل بکن ازش... گفتم چشم و دلمو هرشب مادرش با گریه ها و بیتابیاش خون کرد...گفتی نپرس کجاست تا به وقتش...هنوز بعد ده سال نمیدونم دخترم کجا شبشو صبح کرده و صبحشو شب ...رگ گردنم ترکید ... احترام گذاشتم ودم نزدم.
چه سخت بود امضاء قیومیتی که خان بابا از هیرش گرفت و سرنوشت دخترش دست به دست این مرد شد، حتی اجازه عقد دخترش را هم پدرش داده بود. او چون غریبه ای در کنار سفره پهن شده از قند و نبات تنها بله ای از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.