نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 160
  • بازدیدها 3,721
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #151
-اون راپرتمو داد و گفت من تارا رو بردم.
دستی بر روی پایش کشید. پای که همان روز زیر دست هیراد شلاق خورده‌بود. اسب مسابقه را تازاندن آن هم با سواری نا بلد برای هیراد گناه کبیره می‌نمود.
-اون شب تب کردم و کف پام از بودن توی آب عفونت کردو کارم به بیمارستان کشید.
پسرک خوب به یاد داشت خان بابا بعد از فهمیدن ماجرا خود را از تهران به سنندج رسانده بود و چه که بر سر هیرش نیاورد. انگشت به سمت فراز کشید.
-حتی یک لحظه هم به خودتون نگفتین یه دختر به خاطر خبط ما این بلا به سرش اومده!
مشت بر سینه فراز کوبید.
-من حتی تو قهر ها هم هوای شما رو داشتم اما شما چی؟
آن‌ها هم داشتند! هیراد را تنهایی در راه مدرسه گیر آوردند و تا غروب بر درخت گردو بر عکس آویزان نگه‌اش داشتند، تا دیگر راپرت کسی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #152
-راه بیوفت تا کل شهرو نفرستادن دنبالمون!
دخترک هرچه استارت زد ماشین جز کمی هن هن کردن کار دیگری از خود نشان نداد.
-همینو کم داشتیم!
فراز با روشن نشدن ماشین و تلاش بی نتیجه ئاوان دست بر روی دست سرد و لرزان ئاوان گذاشت که همچنان بی وقفه استارت میزد وصدای فراز را نمی‌شنید. با لمس دست ئاوان ترس درون دخترک را فهمید.
-بس کن پدر استارت و در اوردی...
ئاوان سر به سمت فراز چرخاند.
-چرا منو تو تو ماشن خراب به تور هم می‌خوریم آخه!
لبان ئاوان می‌لرزید از برق نگاه فراز، که خنده‌ای چاشنی حرف‌اش پاشید.
-شاید تمام کاینات می‌خوان منو تو تنهایی به کار‌های بدمون فکر کنیم!
لب جلو کشبد و چون پسران تخس صورت رنگ پریده و لبان کبود ئاوان را نگریست.
- بعد دوباره انجامشون بدیم... هان، نظر مثبتت چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #153
گویی شستش بر دهانش مزه کرده بود و با وجود آن حرف میزد. ئاوان بر دست‌اش کوبید و شست ورم کرده از گازهای بی‌شمارش را بیرون کشید.
-اَه ...چیِه کردی تو دهنت نمی‌فهمم چی میگی؟
فراز پوفی کرد و بی خیال شست و دهان خشک شده از اضطرابش شد. فردا عروسی‌شان بود و آن‌ها به جای حمام دامادی و خواب خوش، بین زمین و هوا مانده بودند.
-چطور مگه؟
ئاوان تیکه آویزان ناخن را با انگشت کشید.
-آخه دیروز گفت، چه بی خبر!
فراز پنجه میان موهایش کشید. باز شانس آورده بود موهایش را کوتاه کرد، برای فردا یک قدم جلو بود.
-قرار بود امروز عمو کریم بیاد هتل دنبالمون با اون ننه من غریبم بازی که تو در اوردی وقت نشد بهش خبر بدم ما داریم می‌آییم!
ئاوان آهانی گفت و دوباره ناخن نیمه جویده‌اش را در دهان چپاند.
-میگم به نظرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #154
پوز خند نشسته بر ته حرف فراز دلش را چاک چاک کرد و دنیایش را قربانی یک حس کودکانه. به سمتش چرخید تا شاید از آن شب بگوید، شاید حرف‌های دیروز ئارین که پشت تلفن میزد او را به این نقطه رسانده بود. اما صدای ماشین و چراغ‌های روشن پور نوری که از آینه جلوی درون شولت کج شده خان‌بابا را روشن می‌کرد، برای لحظه‌ای تمرکزش را ربود و فرصت هر گونه حرفی را از او گرفت.
-راستی یادم رفت بهت بگم ...امروز با عمو کریم رفتیم صیغه نامه رو فسخ کردیم...اگه با هیراد کنار رودخونه قرار داشتی عذاب وجدان نداشته باش...البته بعید میدونم داشته باشی!
چند باری هیراد را سمت پنجره اتاق ئاوان دیده بود آن هم زمان‌هایی که می‌دانست ئارین خانه نیست. چشمکی حواله حرف‌های نیش دارش کرد و از در قر شده ماشین بیرون رفت. شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #155
هیراد خونسرد و آرام دوباره بر روی صندلی نشست و آرنج بر روی لبه مبل گذاشت و انگشت اشاره به روی لب کشید.
-می‌دونم!
ئاوان به سمت قفسه داروها رفت و یک‌به‌یک را بالاو پایین کرد.
-وقتی بچه بودم کاک همت کار تزریق واکسن اسب‌ها رو به عهده داشت! همیشه با خودم می‌گفتم، چطوری دلش میاد یه سوزن به این بزرگی رو تو گردن یه اسب فرو کنه و عین خیال‌شم نباشه؟
سوزن بزرگی را در دست بالاو پایین کرد.
-فکر نمی‌کردم پسرش جاشو بگیره... تو دل‌و جراتت بیشتر از اون خدا بیامرزه.
به سمت هیراد چرخید شایدقدمی با او فاصله داشت و حالا آن‌چنان که قبلاً از او می‌ترسید، از او ترسی در دل نداشت. هیراد پوزخندی بر لب نهاد، مرد کار کشته و دوره دیده این چرب زبانی‌ها بود. از وقتی پایش در دانشگاه باز شد، روزی را بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #156
***
ساده ترین راه معالجه ندیدن دردایست که تمام وجودت را در برگرفته، با دستی که استخوان‌اش از میان گوشت بیرون زده سنگ بلند کردن و بر سر دشمن کوبیدن، شاید وجودت را از درد جمع کند اما دشمنت را می‌ترساند. حالا ئاوان چون استخوان‌ایست که از میان تن نحیف پیرمرد آن سمت جماعت بیرون مانده بود و فراز سنگ‌ایست که با آن دشمنان‌اش را می‌ترساند. شبیرخان چهره‌اش می‌خندید اما ئاوان بهتر از هر کس دیگری می‌دانست این پیرمرد مغموم و بزرگ‌دار مجلس چه غوغایی در میان تارو پودش برپاست، یک پتک بر نعل زدن و یک پتک بر میخ سرنوشت دو جوان کوبیدن آن‌چنان کار ساده‌ای نیست و او مرد شصت‌و اندی ساله با پتک آهنین کنار سفره نشسته بود و به دو جوانه‌ای می‌نگریست که برای‌شان خروارها آرزو کنار گذاشته بود اما حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #157
فراز کلافه از قرو قمیش رفتن های دخترک دکمه باز کت‌اش را بست و لبخندی روی لب سنجاق کرد. کنار ئاوان نشست و زیر لبی غر زد.
-زودتر جمعش کنه که بد رو مخ‌ان با این سه بازیاشون!
برعکس فراز ئاوان در دنیایی دور از این آتلیه و آدم‌های‌اش سیر می‌کرد. نه عشوه‌های دخترکان را می‌دید که چگونه دور فراز می‌چرخیدند و از علم عکاسی‌شان می‌گفتند، نه از حرف‌های پنهانی فراز، که وصف حال‌اش می‌بود. فراز بر روی صندلی قدرت نشسته بود و تاجی از آرزوهایش بر سر داشت و در یک وجبی‌اش ئاوان چون عروسک خیمه شب بازی با تکان بندهای بسته شده بر سرنوشت و عمر کوتاه‌اش می‌رقصید.
حالا سکانس تالار بود، جایی که فراز وسط سالن ایستاده بود و عروس‌اش می‌رقصید دور فراز چرخی زد و جز کفش‌های چرم مشکی هیچ ندید نه برق چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #158
خاتون بر روی شانه دخترک کوبید وهم پای او از روی پلکان سن پایین رفت. کت و دامن کوتاه‌اش هیکل چهار شانه و خوش تراش‌اش را زیباتر کرده بود. در این تالار تنها پیرزنان لباسان پر چین و خوش رنگ داشتن و دور میزها نشسته سر در گوش هم از چپ و راست رفتن‌های دیگران در لباس‌های به روزشان می‌گفتند. همه چیز به خواست فراز بود مجلسی به روز و تالاری مدرن، خان بابا با تمام مخالفت‌های هیرش پذیرفته بود و فراز برای بستن این قائله از گرفتن کوچکترین کمک مالی از خان بابا و هیمن سر باز زد و تمام و کمال هزینه‌ها را خود پرداخت تا راه مخالفت و دشمنی و زیر فشار گذاشتنی برای هیرش نگذارد. چه زیبا شبیرخان بر مردانگی نوه‌اش بالیده بود.
در محفل مردان ساز و دهل بود و چوپی رفتن‌هایی که حلقه می‌زدند و سر کرده‌شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #159
چشم‌اش به هیراد افتاد که یا لب می‌گزید یا پنجه میان مو می‌کشید. مانند شب عروسی ساحل خوش پوش بود اما چشمان‌اش بر عکس آن شب برق خباثت و نا امیدی داشت.
-شاد ترین شب زندگیمه...
فراز از رکبی می‌گفت که هیراد بر او زده بود غافل از آن که هیراد هم فکر می‌کرد رکب خورده فراز است. اما تنها کسی که حقیقت ماجرا را می‌دانست ئاوان مفلوکی بود که جای هر دو تاوان داده بود. در پستوی ذهن، خاطرات مخوفی داشت که از گفتن می‌ترسید.
-میشه تمومش کنی؟
فراز با پوزخندی که بر لبانش سنجاق کرده بود به سمت ئاوان خم شد و پیشانی تازه عروس‌اش را بوسید.
- کجای کاری،تازه می‌خوام شروع کنم!
آخ از دلی که هر لحظه تکه تکه می‌شد.
-خواهش می‌کنم...!به خدا نمی‌کشم...! می‌ترسم از روزی که پشیمون بشی و راه برگشتی نداشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
442
پسندها
6,153
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #160
نفس عمیق کشید و دست وصله کمر خم شده از تهمت‌های بی روای خان بابا کرد.
-اینم آخریش...
باانگشت شست گوشه‌ی لب خوش فرمش را خاراند.
-باشه قبول، شرط آخرم قبول! فقط همین جا جلو همه بگین که بعد از این کار دیگه برام مانع نمی‌تراشین...دیگه دست از سر من و زندگیم بر می‌دارین؟
خان بابا در تایید حرف فرازسری تکان داد و فراز در جواب، دست بر روی چشم گذاشت.
-به روی جفت چشمام... کی از عشق و حال بدش میاد!

خاتون از بی حیایی فرازلب گزید و با غیض دست روی دست کوبید و دست را روی دهان شیپور خجالت کرد.
-خاک به سرم...فراز!
خان بابا به پوزخند کنج لبان فرازخندید و با کف دست شانه‌ی پهن نوه و پشت خاندان احتشام را مورد عنایت قرار داد.
-حقا که خون خودم تو رگات...!
رو به جمع، به چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا