فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خدای زمینی بانو | ریحانه عسکری کاربر انجمن یک رمان

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
خدای زمینی بانو
نام نویسنده:
ریحانه عسکری
ژانر رمان:
#فانتزی #درام
کد رمان: 5633
ناظر: Łacrîmosã AMARGURA

خلاصه:
آرتی یه پسر بچه پنج ساله که کل زندگیش رو توی یک کلبه ساده با خواهر و مادر جادوگرش زندگی می‌کرده و حالا یه سری اتفاقات می‌افته و به قصر بانو میره. بانو کیه؟ قصر آلار چیه؟ بانو زاده‌ها کی اند؟ اون فقط دوست داره که یه جادوگر قدرتمند مثل مادرش بشه و اونو سر بلند کنه ولی اول باید یاد بگیره که چجور تو قصر آلار زندگی کنه و احترام به دست بیاره یعنی آرتی می‌تونه با چالش‌های زندگیش رو به رو بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,799
پسندها
9,459
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
هزاران سال پیش مردم زندگی در جهالت پیش می‌بردند. صلح، علم، تمدن و دوستی هیچ یک وجود نداشت و دنیا به سوی نابودی بود.
خدایان تصمیم گرفتند که قدرتشان را یکی کنند تا از نابودی دنیا جلوگیری کنند.
آنها با هم متحد شدند و قدرتشان را یکی کردند و از آن قدرت یک موجود زمینی به وجود آوردند که به اندازه بزرگترین خدا یا حتی بیشتر قدرت داشته باشد. آنها برای اینکه بهشان خ**یا*نت نشود روی او دو نفرین گذاشتند
نفرینی که باعث شد عشقی بی انتها نسبت به انسان ها پیدا کند و نتواند هیچ وقت به آنها خ**یا*نت کند دومی هم نتواند هیچ خدایی را از بین ببرد و به آنها خ**یا*نت نکند.
خدایان نام آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
آرجی، آرتی(Rj, Rt) بیدار شین.
- مامان چی شده هنوز خیلی زوده.
- بلند شو زود می‌خوایم بریم یه جایی وسایلت رو جمع کن خواهرتم بیدار کن.
اون روز سرمای عجیبی رو از مامانم احساس کردم، اون واسه اولین بار سرم داد زد. راستش خیلی ناراحت شدم، احساس کردم اون لحظه درونم یه چیزی شکسته و مانعی بین من و مامانم درست شده، با بغض نیمه شکسته که داشتم رفتم تا خواهرم را بیدار کنم ، اولش خیلی غر می‌زد ولی بیدار شد‌.
چرا امروز صبح اینجوری بود شده بود یعنی... .
نه نه این امکان نداره حتما می‌خواد یه چیز جدید یاد من بده یا می‌خوایم بریم مسافرت هیچ چیز خاصی نیست.
اون روز ترس و اضطراب خاصی به بهم وارد شد، من خیلی کوچک بودم ولی می‌تونستم احساس کنم که چیزی درست نیست.
- مامان...ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
آترین: اونجا جاییه که شما قراره از این به بعد اینجا زندگی کنین.
آرجی:چی...چی میگی من قراره همچین جای خفنی باشیم عر.
این...این امکان نداره پس برای همین امروز مامان گفت وسایلم را جمع کنیم ولی...ولی چرا ما خودش وسایلش رو جمع نکرد، یهو ترس وحشتناک کل وجودم رو گرفت.
آرتی: ماما... .
یهو مامان بعد این حرفم یهو دستم رو سخت گرفت و با صدا بلند گفت:
- آرتی بس کن ساکت شو.
منم بدون اینکه متوجه بشم شروع کردم به بغض کردن و به مامان نگاه کردم اون هم با دیدن صورتم یکم آروم‌تر شد و دستم رو شل‌تر کرد و سرش رو پایین برد و با صدای یواش گفت:
- آرتی لطفا اینو برای خودت و من سخت‌تر نکن.
بعد اون حرف مامان من ساکت شدم و مامان رفت جلو در.
تا حالا همچین در به این زیبایی ندیده بودم خیلی بزرگ و باشکوه بود، بنظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
- خواهر کوچیکم و صداش می‌زنن(بانوی جدید، بانوی جدید)
با شنیدن آن کلمه حس مبهمم خیلی بیشتر شد یهو حس کردم که حالم داره بد میشه این همه چیز تو یه روز برای من خیلی سنگین بود همانطور که دور خواهرم جمع شده بودن و من تو شوک بودم و حالم بد بود محکم‌تر شدن دست مامانم رو حس کردم اون شروع کرد به سخت بغل کردنم به طوری که انگار نمی‌خواست دیگه ولم کنه بعد یهو بغلم رو ول کرد و رفت، وقتی به خودم اومدم که ازتو اون تجمع بیرون اومده بودم و داشتم مامانم رو صدا می کردم. با دیدن رفتن حس کردم که دیگه قرار نیست مادرم رو ببینم شروع کردم به بغض کردن و بلند فریاد زدم:
- مامان مامان...
و دویدم سمتش وقتی نزدیک‌تر شدم مامانم رفته بود بیرون و تا به در رسیدم در بسته شد بغضم شدیدتر شده همینجور در رو می‌کوبیدم دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
- با توجه به فرمت باید جادوگر باشی نه، شنلت خیلی خوشکله.
- ب...بله من یه جادوگرم، درواقع دارم آموزش می‌بینم.
- از اونجایی که عضو خانواده‌ی بانو هستی باید تو قصر آلار باشی جایی که خانوداه بانو‌ها اونجا زندگی می‌کنند.
- آها ، خیلی ممنون.
- عزیزم نمی‌خواد خیلی نگران باشی اونجا جای خوبیه و زود عادت می‌کنی بهش.
- چشم.
- فقط از اونجایی که یهویی اومدی جایی رو برات آماده نکردن فعلا پس توی اتاق مهمان باش تا اتاقت رو آماده می‌کنیم عزیزم‌
- بله ممنون.
- خواهش می‌کنم عزیزم.
بعد یهو یک صدا از اون وسط اومد.
- هی... .
- چی شده؟
- اون داداششه؟
- احتمالا چون ارباب‌زاده هم داشت با اون حرف می‌زد و بعد بهش گفت که براش اتاق آماده کنن
- دلم براش می‌سوزه.
- چرا... ‌.
- فکر می‌کنی چرا چون اون یه بچه کوچیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
- لطفا چند لحظه صبر کنید بعد یک کلید از توی جیبش درآورد و کلید را به جلو برد و چرخواند وقتی کلید را چرخواند از مرکز کلید اکلیل هایی به وجود آمدند که بعد آن اکلیل ها صحنه ای که جلوی ما بود شروع کرد به تغییر انگار که یک حسار برداشته شده بود .
اول همه چیز عادی بود ولی همینجور که جلوتر میرفتیم همه چی عجیب تر و عجیب تر و همچنین زیباتر میشد یک طرف گل بود یک طرف جواهر یک طرف حیوانات عجیب و غریب یک طرف پرندگان رنگارنگ و متفاوت همینجور که محو دیدن اطراف بودم دوباره یک لحظه خدمتکار اینستاد و گفت که:
- رسیدیم

جلو را نگاه کردم و یک قصر خیلی بزرگ دیدم که به هرچی نگاه میکردم که از چپ و راست و بالا هرچه نگاه میکردی تمامی نداشت جلوی قصر یک در بزرگ بود خیلی بزرگ بود، به نسبت آن قصر کوچک تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
- آرتی عزیزم.
هاه؟ این صدا...صدای مامانه؟
- بیا اینجا دیگه عزیزم... .
وقتی نگاه کردم دیدم اون واقعاً مامانه و شروع کردم به بغض کردن.
- باز دیرمون میشه ها، اگه عجله نکنیم به مراسم ماه شب نمی‌رسیم ها!
- صبر کن این همون مراسمی نبود که یک افسانه بود که ماه عاشق یک آدم شد و و اون موقع جهان رو به ناامیدی و نابودی بود ماه قدرتش رو به یک انسان داد و زمین رو نجات داد؟
من همیشه دوست داشتم این مراسم رو برم ولی مامان اصلا دوسش نداشت و هیچ وقت نمی‌ذاشت که بریم؟ ولی چجور الان داره میگه که بریم؟
- آرتی ما رفتیم ها!
مهم نیست، مهم اینه که مامان الان می‌خواد که بریم.
- واقعا ولت می‌کنیم می‌ریم ها، اینقدر طولش نده.
- هه حالا تو داری به من میگی آرجی، اومدم.
با کلی شوق و ذوق رفتم سمت مامان و اون نوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
32
پسندها
145
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
هاه هاه!
دور و اطرافم رو که نگاه کردم فهمیدم که تو یه اتاقم هستم بعد همه چیز یادم اومد و فهمیدم همش خواب بوده، هنوز اون حس ترس و لرزش رو داشتم و اون صحنه میومد جلو چشمم، بلند شدم که یک لیوان آب بخورم شاید یکم آروم بشم که یه لحظه چیزی رو گردنم حس کردم نگاه که کردم یک گردنبند که وسطش یک الماس آبی درخشان بود و دورش با تزئین طلا بود که شبه یک ستاره‌ی چشمک‌زن شده بود دیدم لمسش کردم و سعی کردم دقیق‌تر ببینمش که یهو یک جعبه‌ی سیاهی که دور قفلش هم رنگ زنجیر گردنبند بود و جواهرات شبیه وسط گردنبند اطراف اون خط نقره‌ای بودند تزئین شده بود و یک قالب دقیقا شکل گردنبند بود وسط جعبه که بنظر می‌رسید قفلش باشه جلوم ظاهر شد. بعد دیدن اون قالب خود به خود حس کردم که باید گردنبند رو وسط جعبه بزارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا