متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خدای زمینی بانو | ریحانه عسکری کاربر انجمن یک رمان

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #21
به چمن‌زاری که با رنگ سبز شروع می‌شد و با رنگ سرخابی تموم می‌شد کلی گل‌ها و گیاه‌های عجیب غریب و زیبا بود ؛ ولی اونا در برابر چیزی که جلو من بودن هیچ بود،‌درخت خیلی بزرگی اونجا بود که انگار هزاران سال سن داشت به جای برگ سنگ‌های کریستال مانندی از اون آویزون بود خیلی زیبا بود جوری که نمی‌خواستم ازش چشم بردارم سرم رو که بالا آوردم بیشتر سر جای خودم خشکم زد ماه به زیبایی خودش رو نشون می‌داد خیلی زیبا بود نگار که نزدیک‌ترین جا به ماه بود، ماه خیلی بزرگ و زیبا دیده می‌شد و یک آسمون پرستاره که ستاره‌ها به خاطر اینکه هیچ نوری نبود مخفی نشده بودند همینجور که در حال نگاه کردن و لذت بردن از منظره بودم که لیلی بهم گفت:
- بفرمایید ارباب جوان.
رفتیم و زیر اون درخت نشستیم لیلی شروع کرد به درآوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #22
- ارباب جوان سر خدمتکار هستم حالتون خوب بوده این مدت.
من هم با بی‌میلی جواب دادم:
- بله ممنون.
سرخدمتکار هم یک لبخند زد و گفت:
- مثل اینکه از دیدن من خیلی خوشحال شدین، اومدم یک خبری بهتون بدم ،سه روز دیگه کلاس خصوصی‌تون تموم میشه و به مدرسه پلار بهترین مدرسه جادوگری منتقل میشین
- چ...چی بهترین مدرسه جادوگری؟ یعنی می‌تونم به طور اختصاصی جادو یاد بگیرم؟
- بله درسته ،چون اون روز خودم کارتون رو دیدم و مقام بالایی دارین بدون ارزیابی وارد مدرسه شدین، امیدوارم در مدرسه اوقات خوبی رو سپری کنید، لباس و وسایل مدرسه‌تون رو تا چند روز دیگه براتون می‌فرستم.
من هم با خوشحالی جواب دادم :
- خیلی ممنون.
و من که توی دنیای خودم بودم و خوشحال بودم که یهو صداش یک صدا شنیدم :
- ارباب جوان، ارباب جوان.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #23
من کیف کوچیکم رو برداشتم بقیه وسایلم توی کالسکه دیگه بود که اون رو خدمتکارها می‌آوردن.
بالا رو که نگاه کردم جلوی مدرسه نوشته بود به مدرسه جادوگری پلار خوش آمدید؛ مدرسه شبیه قصر درست شده بود بزرگ بود ولی اصلاً به پای قصر آلار نمی‌رسید و یک قصر نسبتا خوب و اشرافی بود اطرافمو که نگاه کردم پسرها و دخترها رو دیدم که اون دور و اطراف بودن و لباس‌هایی با رنگ‌های مختلف پوشیده بودن بعضی‌ها هم لباسشون عین من آبی بود ولی به جای یک نوار طلایی با یک نوار ساده آبی تزئین شده بود .
بیشتر که اطرافمون رو نگاه کردم بعضی از پسرها و دخترها هم روی لباسشون نوار سیاه، صورتی، سبز، بنفش و قرمز بود.
بچه‌ها خیلی از من بزرگتر بودن البته بچه‌های کوچک‌تر هم دیده می‌شدند ولی بازم بنظر از من بزرگ‌تر بودند .
در ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #24
بعد من وسایل اضافی رو گذاشتم توی کمد و وسایلم رو مرتب کردم و به سمت مدیر رفتم و بهش گفتم :
- من آمادم.
اونم اشاره کرد به جلو و ما به سمت جلو رفتیم دوباره دو آسانسور دیگه جلومون بود ولی دیگه خبری از راه پله نبود و ما این بار سوار آسانسور سمت راست شدیم و وقتی سوار شدیم
یک دکمه بالا و زیرش سه بار عدد یک تا شش نوشته شده و یک دکمه بود و بالای هر کدوم از یک تا شش‌ها یک، دو و سه نوشته شده بود و مدیر روی عدد یک که توی ردیف اول بود زد و بعد از چند لحظه آسانسور ایستاد و ما به طبقه رسیدیم و از آسانسور بیرون رفتیم و ما از در رد شدیم و وقتی از در رد شدیم و من شش در به رنگ صورتی که روش قلب کشیده شده بود، سبز که یک نمایی از طبیعت رو نشون می‌داد، یک در بنفش که یک گوی وسطش کشیده شده بود و یک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #25
روز بعد شد و من با لیلی به مدرسه رفتیم و به سمت اتاق مدیر حرکت کردیم و وقتی درو باز کردیم مدیر رو دیدیم که پشت میز نشسته بود و بعد از دیدن ما به سمت ما اومد و بعد لیلی و مدیر مشغول حرف زدن شدن، من هم‌مشغول نگاه کردن به اطراف شدم که چشمم به یک کمد شیشه‌ای افتاد که داخلش یک شنل و یک عصای بزرگ جادوگری بود خیلی زیبا بود منم دلم می‌خواست همچین چیزی داشته باشم همینجور که محو دیدن اون بودم مدیرم اومد سمتم و گفت:
- ارباب جوان میشه یک تست بدین؟ می‌خوام سطحتونو بدونم که بفهمم تو چه مقطعی ببرمتون.
بعد هم من قبول کردم و به سمت اتاق تمرین رفتیم وقتی به اتاق تمرین رفتیم یک اتاق تمرین ساده عین اتاق تمرینی که با مامان می‌رفتیم اصلاً به پای اتاق تمرین خودم نمی‌رسید ولی خب خوب بود، بعد بهم گفت که جادوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #26
به داخل سالن که رفتم یه جای خیلی بزرگ با کلی صندلی و بچه‌های مختلف رو دیدم.
آخر کار صندلی‌های ساده‌تر بود و بچه‌هایی که اونجا نشسته بودند هم لباس ساده‌تری پوشیده بودند هرچی جلوتر می‌رفتم صندلی‌های بهتر و بچه‌ها هم لباس بهتر پوشیده بودند همه لباس‌های فرم یکنواخت با رنگ و شکل مختلف بودن از لباس‌هاشون مشخص بود که در چه رشته‌ای درس می‌خونن بچه‌های گروه گروه نشسته بودن بعضی حرف می‌زدن بعضی آروم و ساکت بودن بعضی پر سر و صدا بودند و... .
و من هم طبق چیزایی که از اول اومدنم دیده بودم فهمیدم که باید دنبال بهترین صندلی‌ها بگردم و در جلوترین نقطه و به جلو رفتم و همون چیزی که انتظارشو داشتم دیدم شش تا صندلی که از همه صندلی‌ها تجملی‌تر بود در وسط سالن قرار داشت، بر اختلاف بقیه صندلی‌ها که سمت راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #27
و بعد یک بشکن زد و یک جرقه ایجاد شد و اون‌ها ناپدید شدند اون پسری که اون وسط جلب توجه می‌کرد کنار من نشسته بود و بعد رفتن مدیر به من گفت:
- تو کی هستی؟ نکنه برادر بانویی؟
من هم بدون گفتن چیزی از جام بلند شدم و رفتم و اون یهو عصبانی شد و بلند شد و گفت:
- چه... .
بعدش دختری که کنارش نشسته بود آرومش کرد بعد از اینکه به بیرون رفتم یک نفر از پشت دست به شونم زد و من پشتم رو نگاه کردم و یک مردی رو دیدم و اون گفت:
- ارباب جوان آرتی؟
به من گفتم:
- بله خودمم جناب مدیر منو فرستادن که شما را به سمت کلاستون راهنمایی کنم.
- آها خیلی ممنون.
بین راه که بودم بچه‌ها رو دیدم که با نگاه کردن به من پچ پچ می‌کردن استرس گرفتم و شنلم رو جلوتر آوردم که صورتم معلوم نشه بین راه اون پنج نفر دیگه که کنار من نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #28
بعد از اینکه به اتاق تمرین رفتیم بچه‌ها رو دیدم که به صف شده بودند و چوب‌هاشون روی کمربندشون بود و کتابشون رو دست گرفته بودند و در حالت آماده باش بودن.
هر کدوم از بچه‌ها روی یک مربع آبی ایستاده بودند معلم به من اشاره کرد که به سمت بچه‌ها برم و کنار بچه‌ها یک مربع آبی خالی بود و فهمیدم که باید به اونجا برم وقتی سر جای خودم ایستادم معلم گفت خب بچه‌ها کتاباتون رو باز کنید تا درس امروز رو شروع کنیم، بعد همه با هم جواب دادن:
- چشم!
همه بچه‌ها چوب‌هاشون را بیرون آوردن و یک ورد خوندن و کتاب‌هاشون رو روی حالت شناور گذاشتند و به معلم نگاه کردند، منم نمی‌دونستم چجور باید این کار رو بکنم بخاطر همین یکم خجالت زده و هول شدم.
معلم به من رو دید و فهمید و خودش یک ورد خوند و کتاب من رو هم شناور کرد.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
132
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #29
بیرون که رفتم لیلی رو دم کالسکه دیدم که با یک هاله ترسناک ایستاده بود که یهو چشمش به من افتاد وقتی منو دید یهو اون هاله تاریک از بین رفت و با یک لبخند گرم بهم نگاه کرد و دستش رو به اشاره اینکه برم طرفش دراز کرد من هم به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت کالسکه رفتیم، پشت سرم رو یه لحظه نگاه کردم بچه‌ها رو دیدم که از تعجب خشکشون زده بود.
بین بچه‌ها برترها رو هم دیدم که اونم تعجب کرده بودن، لیلی در رو بست و با یک لبخند روبه‌روم نشست و گفت:
- خب روز اول مدرسه چطور بود؟ کسی که اذیتت نکرد؟
وقتی این جمله رو پرسید چشماش مثل یک شکارچی شده بود که منتظر فرصت برای حمله بود من هم همینجور که زل زده بودم پرسیدم:
- لیلی تو ساحره‌ای؟
اون هم تعجب کرد و یجورایی ناراحت شده بود
-... کی اینو بهت گفته؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] scooarla

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا