متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خدای زمینی بانو | ریحانه عسکری کاربر انجمن یک رمان

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
چند روز گذشت و من وقتم رو صرف تمرین کردن گذروندم که یک خدمتکار در زد.
- ارباب جوان براتون اسنک آوردم.
- آها بیا تو خیلی ممنون.
- داشتین جادوگری تمرین می‌کردید؟
- بله.
- خیلی هم عالی، آها راستی امروز خدمتکارهایی که بهتون خدمت می‌کنند رو انتخاب می‌کنین و دایه‌ای که براتون انتخاب شده رو می‌بینید.
- باشه ممنون.
بعد از اینکه تمرین رو تموم کردم و یکم تنقلات خوردم یه چرت کوچیک زدم که یهو یه صدایی رو شنیدم:
- ارباب جوان، ارباب جوان...
چشمام رو که باز کردم خدمتکارها رو دیدم که بالای سرم بودن.
- ارباب جوان بلند شین.
- بلند شدم.
- بفرمایید که شما رو می‌خوایم ببریم برای انتخاب خدمتکار.
- آها راست میگی الان اومدم.
وقتی تو راه بودیم سه خدمتکار پشتم بودن که هاله‌شون با خدمتکار‌های قبلی فرق می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
- من در واستون باز می‌کنم.
بعد از اینکه درو باز کرد من یه لحظه سر جای خودم خشکم زد یک اتاق خیلی بزرگ مجلل که مخصوص یک جادوگر بود اون طرف یه کتابخونه خیلی بزرگ بود آزمایشگاه و موادها هم یه طرف یک تخت بزرگ با یک اتاق لباس که خیلی بزرگ بود و یک نشیمن‌گاه خیلی لاکچری کلاً اتاق‌های بزرگ و شیکی بود که مخصوص یک جادوگر ساخته شده بود و خیلی من دوستش داشتم.
- تا وقتی می‌ریم اتاقتونو نگاه کنین من میرم یکم هله هوله واستون بیارم.
بعد از اینکه لیلی رفت من رفتم و روی نشیمن‌گاه نشستم بعدش یه حس عجیبی بهم دست داد یک چیزی را احساس کردم یک هاله عجیب که من رو به سمت خودش می‌کشوند و من به سمت اون حالا رفتم و یک پرده خیلی بزرگ را دیدم وقتی پرده رو کنار کشیدم یک در دیدم که خیلی شکل آشنایی داشت خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
بعد به اتاقم رفتم و استراحت کردم روز بعد شد و من کاری برای انجام دادن نداشتم پس تصمیم گرفتم برم تو اتاق تمرین و تمرین جادوگری بکنم رفتم تو اون اتاقو تمرینم و شروع کردم تمرینی رو کامل انجام می‌دادم تمرین بعدی خودش رو تو کتاب نشون می‌داد بعد این مدت خسته شدم و تصمیم گرفتم استراحت کنم که صدای در رو شنیدم تصمیم گرفتم برم بیرون تو کسی نفهمه که اینجا هستم وقتی رفتم بیرون خودم رو مرتب کردم و روی مبل نشستم بعدش گفتم :
- بیاین تو .
لیلی و دوتا بچه‌ها بودن که با تنقلات اومده بودن تو اتاق من انقدر غرق جادو شده بودم که نمی‌دونستم عصر شده بعدش تنقلات رو نوشیدنی رو جلوی من گذاشتن و خودشون کنار ایستادند من هم حس خوبی بهم دست نداد و بهشون گفتم که بیان کنارم و باهام بخورن یک مدت شد و سکوت حاکم بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
یک هفته گذشت و من وقتم رو صرف کلاس و انجام دادن مشقام کردم، راستش به اون جالبی که فکرش می‌کردم نبود و خیلی خسته کننده بود، فکر می‌کردم کلاس‌ها در مورد جادوگری و همچین چیزایی باشن از اونجایی که من فرزند یک جادوگرم.
همین جور نشسته بودم و داشتم تنقلات می‌خوردم و با خودم غر می‌زدم که یه دفعه دایه اومد پیشم و گفت:
- خسته شدین؟
منم گفتم:
- آره کلاس خیلی خسته کننده‌تر از چیزی که فکرشو می‌کردم.
- ولی بازم کارتونو عالی انجام دادین همه چیزو کامل انجام دادین استادتون گفت کارتون عالی بود، و اینکه نگران نباشین کلاستون تو این یه هفته خیلی فشرده بوده از این به بعد کمتر میشه می‌تونین کاری که دوست دارینو انجام بدین.
خوشحال شدم چون بالاخره وقت خالی واسه رفتن به اتاق تمرین جادوگری رو داشتم. بعد در رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
روز بعد شد و من دوباره به اتاق تمرین رفتم که تمرین بعدیم رو انجام بدم کتاب رو که باز کردم دیدم که تمرین جدیدم بردن جادوم به مرکز بدنم بود به نظر آسون میومد، وردای خیلی سختی هم نداشت شروع کردم به تمرین کردن و قدرتم رو به مرکز بدنم هدایت کردم که یهو دیدم چند قطره آب داره از دهنم می‌ریزه و بعد اون یک درد خیلی زیادی رو در مرکز بدنم احساس کردم وقتی نگاه کردم دیدم که خونه بعد فهمیدم که این تمرین به اون راحتی که فکرش رو می‌کردم نیست چند بار تمرین کردم و دوباره همین درد رو احساس کردم ولی تسلیم نشدم.
برای بار دهم احساس کردم که بالاخره دارم موفق میشم که یهو یک انفجار رخ داد و من پرت شدم اون طرف احساس کردم دستم خیلی درد می‌کنه که یهو صدای در زدن و شنیدم و فهمیدم که عصر شده لباسام رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
تا حالا لیلی رو انقدر آشفته ندیده بودم یعنی اینقدر این مراسم مهمه؟ افراد زیادی دارن میان؟ بعد از لیلی پرسیدم:
- لیلی این مراسم چیه؟
لیلی یه نفس عمیق کشید و گفت:
- این مراسم تو نگاه اول به نظر می‌رسه که یک شام ساده است ولی... .
- ولی؟
- ولی تو این مراسم نشون میده که تو لیاقت جایگاهت رو داری یا نه.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه از همین الان باید معلم آداب معاشرتتو بیاریم و تکمیل کنیم آداب معاشرتت رو.
- چی!
- مارگارت... .
- بله؟
- زود برو معلم آداب معاشرتو بیار .
- چشم.
- صبر کن خیاط رو هم بیار.
- چشم.
- کریس!
- بله دایه؟
- زود همه چیو جمع کن و وسایل آموزش رو بیار.
- بله .
- ارباب جوان بیاین باید لباستون را عوض کنید و آماده شید.
- هاه؟
بعد لباسام رو عوض کردم و معلم و خیاطم اومدم و بعد اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
منم یه قیافه جدی گرفتم و می‌خواستم پتو رو بکشم رو سرم که یهو دیدم که لیلی خدمتکار رو صدا زد و یکی بهش گفت یه جورایی حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.
- معذرت می‌خوام ارباب جوان.
- چی؟
- اون بدین.
- هاه؟
بعد دیدم یکی از اون خدمتکارا و دوتا کیسه کوچیک پارچه‌ای رو دادن به لیلی و لیلی یهو کیسه‌ها رو گذاشت و گونه‌هام و یهو از شدت سرما شوکه شدم چشمام رو باز کردم.
- اوکی بیدار شدین.
بعد یه بشکن زد و گفت:
- بیان ارباب جوان رو بلند کنید و ببریدش.
و من رو سه بار در حالی که تو شوک بودم بردن حموم.
بعد از حمام مکرر نوبت لباس پوشیدن شد و صدها لباس جواهرات آورد و انگار می‌خواستن تن من کنن، یهو تا لباس‌ها رو آوردن بدون اینکه بفهمم انرژیم رو باز کردم و یهو داد زدم:
- صبر کنید!
همه جادوم رو تو کل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
آدمایی رو دیدم که خودشون رو با جواهرات آراسته بودند و روی صندلی و جلوی اون میز تجملاتی نشسته بودند و با تعجب بهم نگاه می‌کردن و شروع کردن به پچ پچ کردن :
- مگه اون بار اولش نیست چه جور تونست بیاد داخل؟ از کجا فهمید که باید چیکار کنه؟ بیشتر ما حتی آزمون اول رو رد نکردیم ،این چه جور تونست تو این زمان کم بیاد داخل؟
خیلی خفه کننده بود همه داشتن بهم نگاه می‌کردن و پچ پچ می‌کردن که یهو نگام به یکیشون خورد که یه جوری بهم نگاه می‌کرد که انگار به خونم تشنه بود قبل از دیدن اونا حس می کردم خیلی جواهرات دور خودم کردم ولی با دیدن جواهرات و آرایش اونا فهمیدم خیلی عادی هستم بعد اون زن نگاه خودش را از روم برداشت و با صدای بلند گفت:
- جواهرات جادویی که برادرم بهم داده بود رو نشونتون دادم؟

بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
چند ثانیه سکوت کل سالن را در بر گرفت و بعد چند ثانیه دیگه یهو همه هجوم آوردن و پرسیدن :
- کی ؟چه کسی ؟از آخرین باری که یک ارشد انتخاب کردی خیلی وقت گذشته، دلیلش چیه و چه جور بدون تست انتخاب کردین؟
- نیازی به تست نیست اون شخص از قبل خودشو ثابت کرده.
بعد همه با هم پرسیدن:
- کی؟
- نمی‌دونم یکی قدرت شب رو داره و تونسته ورودی رو به یک آسمون شب تبدیل کنه جوری که حتی با قدرت من هم از بین نرفت. یهو همه شوکه شدن و پچ پچ‌ها شروع شد.
- هرکی که بوده مطمئناً عاشق شب بوده چون اون مکان با یه قدرت اصیل و قوه تخیل عالی کار می‌کنه و این شخص آدم جدیدیه چون قبلاً این اتفاق نیفتاده.
یهو یه حس عجیب بهم دست داد اون دختری که کلی اعتماد به نفس داشت از عصبانیت سرخ شده بود و خیلی سخت مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ملورین آسل

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
27
پسندها
131
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
بعد از تموم شدن شام اون خانم بلند شد و آماده شد برای رفتن ولی نزدیک من که شد ایستاد؛ یک لحظه استرس گرفتم و بعد ناخودآگاه قبل از اینکه بهم نگاه کنه رفتم و زیر میز قایم شدم، بعد یه صدای ریز خنده رو شنیدم و بعد صدای باز شدن در و با صدای کفشش فهمیدم که رفت بیرون ،بقیه هم یکی یکی شروع کردم به بیرون رفتن من هم یواش یواش بعد چند دقیقه از اونجا رفتم بیرون. بیرون که رفتم یه لحظه شوکه شدم اون آسمون پرستاره از بین رفته بود و به یک راهروی تجملی تبدیل شده بود از اون راه گذشتم و رفتم سمت اتاق در رو که باز کردم لیلی رو دیدم که با کلی استرس یه گوشه نشسته بود وقتی اومدم داخل با دیدن صورت خسته من هیچی نپرسید و از کریس خواست که توی عوض کردن لباسم به من کمک کنه و بعد عوض کردن لباسم رفتم تو تختم و گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا