- ارسالیها
- 27
- پسندها
- 131
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #11
چند روز گذشت و من وقتم رو صرف تمرین کردن گذروندم که یک خدمتکار در زد.
- ارباب جوان براتون اسنک آوردم.
- آها بیا تو خیلی ممنون.
- داشتین جادوگری تمرین میکردید؟
- بله.
- خیلی هم عالی، آها راستی امروز خدمتکارهایی که بهتون خدمت میکنند رو انتخاب میکنین و دایهای که براتون انتخاب شده رو میبینید.
- باشه ممنون.
بعد از اینکه تمرین رو تموم کردم و یکم تنقلات خوردم یه چرت کوچیک زدم که یهو یه صدایی رو شنیدم:
- ارباب جوان، ارباب جوان...
چشمام رو که باز کردم خدمتکارها رو دیدم که بالای سرم بودن.
- ارباب جوان بلند شین.
- بلند شدم.
- بفرمایید که شما رو میخوایم ببریم برای انتخاب خدمتکار.
- آها راست میگی الان اومدم.
وقتی تو راه بودیم سه خدمتکار پشتم بودن که هالهشون با خدمتکارهای قبلی فرق میکرد...
- ارباب جوان براتون اسنک آوردم.
- آها بیا تو خیلی ممنون.
- داشتین جادوگری تمرین میکردید؟
- بله.
- خیلی هم عالی، آها راستی امروز خدمتکارهایی که بهتون خدمت میکنند رو انتخاب میکنین و دایهای که براتون انتخاب شده رو میبینید.
- باشه ممنون.
بعد از اینکه تمرین رو تموم کردم و یکم تنقلات خوردم یه چرت کوچیک زدم که یهو یه صدایی رو شنیدم:
- ارباب جوان، ارباب جوان...
چشمام رو که باز کردم خدمتکارها رو دیدم که بالای سرم بودن.
- ارباب جوان بلند شین.
- بلند شدم.
- بفرمایید که شما رو میخوایم ببریم برای انتخاب خدمتکار.
- آها راست میگی الان اومدم.
وقتی تو راه بودیم سه خدمتکار پشتم بودن که هالهشون با خدمتکارهای قبلی فرق میکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر