نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 1,599
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
***
بیست و دو

در خانه را باز کرد و با سرخوشی و بی‌توجه به عمه و دختر عمه‌اش که در اتاق نشیمن درحال تمرینات "بانوی شایسته" بودند سمت پله‌ها رفت اما هنوز دو پله بالاتر نرفته بود که صدای عمه کورتنی بلند شد:
- رز! زود باش بیا اینجا.
سعی کرد حرصش را سر آدامس توت فرنگی داخل دهانش خالی کند تا مبادا حرفی از دهانش بیرون رود و بی‌چاره‌اش کند.
دست‌هایش را داخل سوییشرت مخمل مشکی‌اش فرو برد و با لبخند سمت نشیمن رفت:
- سلام عمه جون... .
نگاهش را به چشمان قهوه‌ای جولیا که سه کتاب روی سرش بود دوخت و ادامه داد:
- سلام بانوی شایسته‌ی بی‌چاره.
ظاهرا این حرف زیاد به مذاق عمه خوش نیامد زیرا چشمان آبی‌ش را با عصبانیت به نگاه رز گره زد:
- بی‌چاره تویی که درست تربیت نشدی و شان و شخصیت خاصی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
نگاهش به کاترینی که در محوطه عمارت ایستاده بود افتاد و حینی که با لبخند به سمتش می‌رفت گفت:
- وای دختر تو فوق العاده‌ای! چجوری تونستی اون رییس قبیله آدم خوارا رو راضی کنی؟!
اخم ریزی روی ابروهایش نشاند و پرسید:
- میشه ازت درخواست کنم انقدر این لقب رو روی شوهر من نذاری؟!
خنده کوتاهی کرد و پاسخ داد:
- حقیقته دیگه! وقتی عصبانی میشه به راحتی قورتت میده.
خوب می‌دانست رز این عادت‌هایش را هیچگاه ترک نمی‌کند برای همین چشم غره‌ای رفت و گفت:
- راضیش نکردم، بی‌هوشش کردم. چیزی خورده که کم‌کمش تا فردا صبح خوابه.
همان لحظه ترکیبی از حس ترس و تعجب مانند گلوله به رز عصابت کرد و در وجودش جا خوش کرد.
- تو برای اینکه بری سازمان اون بدبخت رو چیز خورش کردی؟!
شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
***
بیست و سه

اگر حضور گاه و بی‌گاه کسانی که کلاب خیابان ریجنت می‌آمدن یا از آن خارج می‌شدند را در نظر نمی‌گرفتیم می‌شد گفت خیابان حسابی خلوت بود اما آنها با حضورشان این تعریف را نقض می‌کردند.
نگاهش را به ساعت مچی‌اش دوخت که دقیقا ساعت دوازده را نشان می‌داد و کم‌کم قرار بود سر و کله آنها پیدا شود.
نگاهش را به اطراف انداخت و یک ون مشکی رنگ را دید که آرام‌آرام درحال نزدیک شدن به او بود و وقتی جلوی پایش توقف کرد فهمید که بالاخره وقتش رسید.
بدون آنکه دری باز شود یا از پشت شیشه‌های دودی ماشین چیزی قابل دیدن باشد صدایی که به واسطه دستگاه کلفت شده بود بلند شد:
- دکتر همادا؟
با نفس عمیقی که کشید سعی کرد استرس داخل وجودش را که درحال جولان دادن بود آرام کند، با خودش تکرار کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
پس از پوشیدن روپوشش سمت در اتاق رفت و تا بازش کرد همزمان چندین در در آن راهرو باز گشت. نگاهش به مردی جوان با چشم‌های سبز و موهای قهوه‌ای همچینین پوششی رسمی و مشکی رنگ انتهای راهرو ایستاده بود افتاد که همگی به سمتش رفتند و از کنارش گذر کردند.
او هم مانند بقیه سرش را پایین انداخت و سمت او رفت اما پیش از آنکه از کنارش گذر کند دست او سمت کارت پرسنلی‌اش رفت و قدم‌هایش را متوقف کرد‌.
- لیزا هامادا؟!
بدون اینکه چیزی بگوید نگاهش را از گوشه چشم به نگاه او گره زد.
- بهت نمی‌خوره اهل ژاپن باشی، دورگه‌ای؟
سرش را به معنای تایید تکان داد.
- ژاپنی‌ها معمولا ژنتیک قوی‌ای دارن اما چشمای آبی و موهای موج‌دار تو مال یک دختر انگلیسیه، حتی کوچیکترین شباهتی هم به اونا نداری.
نگاه عمیق او اذیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
حس عصبانیت با خواندن هر کلمه از مغزش بر کل وجودش می‌پاشید، تا به انتها رسید این حس بر وجودش قالب شد و اولین نشانه‌اش هم مشت شدن نامه کاترین در دستش بود.
نمی‌خواست باور کند که فریب خورده، نمی‌خواست باور کند که مروارید گرانبهایش در اسارت دزدان دریایی‌ست.
در یک آن ذهنش سمت مدارکی که برای کاترین هویت جعلی می‌ساخت رفت و به یک شخص رسید؛ "رز" او بود که بدون اطلاع به سباستین این کار را به علاوه ثبت نام در سازمان برای کاترین انجام داد.
با شتاب سمت کلوزت روم رفت و یک کت مشکی اسپرت برداشت و بدون هیچ عطر و کراواتی بر تن کرد، حتی مقابل آیینه موهایش را مانند همیشه با شانه و اسپری خوش‌حالت نکرد فقط دستی در آنها فرو برد که اندکی از آن حالت شلخته خارجش کرد. امروز عصبانی تر از آن حرف‌ها بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
خودش هم می‌دانست حق با نگهبان است. کاترین اسیر نبود که بدون اجازه او نتواند از خانه خارج شود اما در این لحظه عصبانیت منطق را هم از او ربود که سبب شد با صدایی بلند بگوید:
- از این به بعد بارونس دیگه حق این رو نداره که بدون هماهنگی و اجازه من پاش رو از این خونه بیرون بذاره. وقتی من همراهش نیستم یا اجاره ای برای خروج بهش ندادم نباید بذارین بره حتی خودش رو جلوی چشمای شماها کشت. فهمیدین؟
آخر جمله‌اش را چنان بلند گفت که کلاغ‌هایی که روی شاخه‌های درخت داخل محوطه نشسته بودند از جا پریدند.
نگهبانان از ترس رنگ بر چهره نداشتند. رییسشان آنقدر وحشتناک گشته بود که انگار می‌خواست یک بلایی سر خودش یا آنان بیاورد.
- ب... بله قربان... هرچی شما بگید.
با هُلِ کوچکی یقه نگهبان را ول کرد و سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
حینی که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت:
- بهش زنگ بزن و بگو سریع خودش رو برسونه اینجا.
سپس مقابل چشمان همه به راهش ادامه داد.
آرتور بدون جداکردن نگاهش از پلکان خطاب به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:
- معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که باز زده به سرش.
یک آن صدایی را از پشت سرش شنید که با شادمانی صبح بخیری به همه کسانی که آنجا بودند گفت و صاحب صدا کسی نبود جز رزی که سباستین مانند شکارچی در انتظارش نشسته بود.
سریع سمتش دوید و اما پیش از آنکه چیزی بگوید او اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- میشه ازت خواهش کنم برای دیدن بازیای منچستر یونایتد بری ورزشگاه؟! کل دیشب نتونستم درست بخوابم. موقعی که گل می‌زنن تو خونه می‌دویی یا به بازیکنا فحش میدی و با فریاد راهکار یادشون میدی انگاری صدات رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
- می‌تونم تصور کنم تا چه حد وحشتناک شده، ولی بیا با هم بریم.
به ناچار سری تکان داد و همراه رز سمت طبقه بالا حرکت کرد که پس از طی کردن پلکان به راهرویی که یک سمتش دیوار شیشه‌ای نمای کلاسیک لندن را نشان می‌داد و به درِ اتاق سباستین ختم می‌شد رسیدند.
با هر قدم که به آن در نزدیک‌تر می‌شدند تپش قلبشان هم بالاتر می‌رفت تا سر انجام رسیدند. آرتور پس از وارد کردن دو تقه با پشت انگشت در را باز کرد و سبب شد ترس رز به اوج خودش برسد. از لای پلک‌های بسته‌اش سباستین را دید که پشت میز بزرگش روی مبل تک نفره سلطنتی سورمه‌ای‌ش در انتظار او نشسته بود.
- بیا تو.
چشمانش را باز کرد و تمام سعیش را کرد که به خود مسلط باشد و این‌بار تقریبا موفقیت آمیز بود.
با قدم‌های آرام و البته لرزان خودش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
10
 
ارسالی‌ها
445
پسندها
1,829
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #69
ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی که آرام‌تر شده بود گفت:
- به نظر من بیست و چهار ساعت برو کلیسا از مسیح بخواه که نمیره چون اگه بمیره تو ام مردی.
آرتور که دیگر صبرش تمام شده بود ابتدا روبه سباستین گفت:
- خیلی خب! تمومش کن دیگه! با داد و بی‌دادای تو کاترین برمی‌گرده؟!
و سپس نگاهش را به رزی که هق‌هق امانش را بریده بود انداخت.
- تو مگه همون کسی نبودی که با وحشتناک‌ترین حالت ممکن تئو رو شکنجه کرد؟! الان بخاطر یه تهدید الکی به حال افتادی؟!
اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و پاسخ داد:
- نترسیدم، الان فهمیدم چه کاری کردم و یه جورایی عذاب وجدان گرفتم.
در باز شد و مایک وارد شد و حینی که سمت میز می‌آمد گفت:
- چه خبره اینجا؟! صداتون کل ساختمون رو برداشته.
سباستین با کلافگی به رز اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا