- ارسالیها
- 208
- پسندها
- 1,334
- امتیازها
- 8,113
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #151
چشمِ مرد را که با دو انگشتش باز کرده بود برای بررسی کردنش بست و کمر صاف کرده، نگاهِ تیرهاش را به پرستاری که درست رو به رو با او و آن سویِ تخت ایستاده بود دوخت و سری به نشانهی تاسف تکان داد.
دستانش را همراه با چراغ قوهی کوچکش داخل جیبهایش فرو برد و گفت:
-متاسفانه مرگ مغزی شده، به خانوادهاش اطلاع بدین خانم پرستار.
پرستار چشمی زیرلب گفت و پروندهی پزشکی که در دست داشت بست و چرخیده به عقب، رویِ کاشیهای سفید و براق قدم برداشت برای گفتن خبرِ ناگواری که به همراه داشت به خانوادهی آن مرد. خانوادهای که نگران و آشفته، پشتِ در، یا ایستاده بودند و یا نشسته. خانوادهای که شامل عروس و همسر و نوهی مرد میشد. همسرش، نشسته رویِ صندلی، سرش را به دیوارِ سفت پشت سرش تکیه داده و بیصدا و آرام اشک...
دستانش را همراه با چراغ قوهی کوچکش داخل جیبهایش فرو برد و گفت:
-متاسفانه مرگ مغزی شده، به خانوادهاش اطلاع بدین خانم پرستار.
پرستار چشمی زیرلب گفت و پروندهی پزشکی که در دست داشت بست و چرخیده به عقب، رویِ کاشیهای سفید و براق قدم برداشت برای گفتن خبرِ ناگواری که به همراه داشت به خانوادهی آن مرد. خانوادهای که نگران و آشفته، پشتِ در، یا ایستاده بودند و یا نشسته. خانوادهای که شامل عروس و همسر و نوهی مرد میشد. همسرش، نشسته رویِ صندلی، سرش را به دیوارِ سفت پشت سرش تکیه داده و بیصدا و آرام اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.