نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 177
  • بازدیدها 4,460
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #151
چشمِ مرد را که با دو انگشتش باز کرده بود برای بررسی کردنش بست و کمر صاف کرده، نگاهِ تیره‌اش را به پرستاری که درست رو به رو با او و آن سویِ تخت ایستاده بود دوخت و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد.
دستانش را همراه با چراغ قوه‌ی کوچکش داخل جیب‌هایش فرو برد و گفت:
-متاسفانه مرگ مغزی شده، به خانواده‌اش اطلاع بدین خانم پرستار.
پرستار چشمی زیرلب گفت و پرونده‌ی پزشکی که در دست داشت بست و چرخیده به عقب، رویِ کاشی‌های سفید و براق قدم برداشت برای گفتن خبرِ ناگواری که به همراه داشت به خانواده‌ی آن مرد‌. خانواده‌ای که نگران و آشفته، پشتِ در، یا ایستاده بودند و یا نشسته‌. خانواده‌ای که شامل عروس و همسر و نوه‌ی مرد می‌شد. همسرش، نشسته رویِ صندلی، سرش را به دیوارِ سفت پشت سرش تکیه داده و بی‌صدا و آرام اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #152
تمام شد، به همان سادگی مردی سایه‌اش را از روی خانواده‌اش کنار زد و تنهای‌شان گذاشت، به همان سادگی جانی گرفته شد و قلبی ماند برای جانی دیگر که با فاصله‌ی چندین اتاق از آن مرد، روی تختی دیگر دراز کشیده بود، با قلبی که دست و پا می‌زد برای ثانیه‌ای بیشتر تپیدن و رساندن صاحبش به لحظه‌ای که پیوند می‌شد و شانس حیات دوباره با او یار.
موج بغض کوبیده شده به چشمانِ زن و عروسِ مرد، سینه‌شان که سنگین‌تر شد و بریده شد بند امیدشان، عروس‌شان بود که نیم قدمی عقب برمیداشت و تکیه می‌سپرد به دیوار، درست برعکسِ شادی که تکیه برمیداشت از پشتیِ صندلی و خیره‌گی‌ نگاهش را ثابت نگه‌میداشت رویِ صفحه‌ای که کم شدنِ نورش خبر از خاموشی چند ثانیه‌ی دیگرش می‌داد و دوباره و دوباره چون چندین بارِ پیشین، با برخوردِ انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #153
اگر می‌دانست رفت و آمدِ صحرا به جایی که جمال هم آنجا بود، در نهایت به بی‌پروایی او ختم می‌شد، به هیچ وجه اجازه‌یِ نمی‌داد صحرا همراه با شفیع برود ولی حالا که رفته بود و شده بود آنچه که نباید، هرچند که صحرا خود جوابی در خورِ جمال به او داده بود، ولی سکوت را در برابر گستاخیِ او جایز نمی‌دید و ترجیح می‌داد جایگاهش را به او یادآوری کرده و به او بفهماند، هیچ تحمل هرزپریدن‌هایش را ندارد، آن هم وقتی که پایِ صحرا میان باشد، پایِ دختری که برایش، خاطرش طوری دیگر عزیز بود.
موبایل را فاصله داده از چانه‌اش، همان‌طور لم داده به صندلی، صفحه‌اش را گشود و نگاهش ماند رویِ پیامی که از شادی گرفته بود. همان نیم ساعتِ پیش، متوجه پیامش شد ولی بی‌توجه به آن، فکرش را درگیرِ صحرا نگه‌داشت، درگیر صحرایی که فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #154
نگاهِ نگرانش را چرخانده رویِ خانه، فواد را که ندید، ولی از صدایِ گریه‌اش که مابین صدایِ راستینی که سعی داشت آرامَش کند پیچیده بود، نگاهش را سمتِ آشپزخانه کشید و به دنبالش قدم‌هایش بودند که به آن‌سو برداشته می‌شدند و پشت سرش معین هم‌ چون او دل‌نگران جلو رفت.
رسیده به آشپزخانه، یک دستش را به دیوار فشرد و ایستاده وسطِ درگاه، خیره‌ی فواد که بالایِ سرِ لیوانی شکسته ایستاده و راستینی که تکه‌های شکسته را برمیداشت، ماند. نگاهش را از تنِ لرزانِ فواد به دستانِ کوچکش که کنار بدنش ثابت نگه‌داشته بود رساند و چون زخمی روی آن ندید، نفسی آسوده کشید. چشمانش را لحظه‌ای بست و سپس جلو رفت و همزمان با معین که او هم چون فرنوش خیالش از بابت فواد و سالم بودنش راحت می‌شد، مقابلِ فواد روی دو زانویش نشست.
دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #155
کارش اشتباه بود؟ اینکه فقط می‌خواست پدرش را نجات دهد، اشتباه بود؟ او جز زنده ماندن پدرش چیزی دیگر نمی‌خواست، جز اینکه خواهرش آرام شود و دور از آن آشوبی که آرامش را از جانش فراری داده بود. پدرش بود، آن مردی که چندین روز از بستری شدنش و اجبار حیاتش با دستگاه‌هایی که به تنش وصل شده بودند، می‌گذشت، پدرش بود. نمی‌توانست بایستد و به امید اینکه بلاخره روزی نوبتش شده و پیوند می‌شود، طلایی‌ترین دقایق حیاتِ او را از دست دهد. تمام تلاش او، تنها و تنها برای نجات آن مرد بود. راستین اگر تن داد به مرگ کسی دیگر، فقط و فقط به خاطر پدرش بود. عذاب وجدان به چه دردش می‌خورد وقتی تنِ سرد پدرش را به دست خاک می‌سپرد؟ همان عذاب وجدان، لحظه‌ی خاک کردن پدرش، لباسی دیگر به تن می‌کرد و پتکِ اینکه می‌توانستی نجاتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #156
تاریک بود، آسمانی که خزیده در آغوشِ شب، ماه را به بسترش دعوت کرده بود. ماهِ پرنوری که نورش را تابانده به پنجره‌یِ تمام باز، با پرده‌ای توری و سفید رنگ که نسیمِ ملایمِ نیمه شب، دستش را گرفته و هم‌پایِ خودش به رقص درآورده بودش، تا نیمی از چهره‌یِ غرق در خوابِ دلدار را روشن کرده بود. دلدار دراز کشیده به پهلو، با ریتم نفس‌هایی آرام که خبر می‌دادند از عمق یافتنِ خوابش، پشت به وحید که صاف روی تخت دراز کشیده و دست راستش را کج کرده، مچش را به پیشانیش تکیه داده و دستش را هم مشت کرده بود، قرار داشت. ساعتی از دراز کشیدنش، درست همزمان با دلدار می‌گذشت ولی حتی دقیقه‌ای هوس خواب به سر چشمانش نزده بود که برخلاف دلدار، هنوز هم بیدار بود. نگاهش به سقفِ بالای سرش که تابشِ روشنایی ماه، قدری از سفید بودنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #157
لحظه‌ای دستانش را مشت کرده کنار بدنش، نیم قدمی پیش گذاشت تا شروع قدم‌هایش سویِ اتاقِ یگانه شود. هنوز هم تب داشت، هنوز هم چهره‌یِ خندانِ یگانه مقابل چشمانش تاب می‌خورد.خودش هم نمی‌دانست چه می‌کند، فقط می‌دانست هر چه می‌کند تنها و تنها برای هر چه زودتر خلاص شدنش از دست آن احساسِ متلاطم و مزاحم بود.پیش رفت، تا جایی که ایستادهِ مقابلِ اتاق، دستش را آرام پیش کشید برایِ لمسِ خنکیِ فلزِ دستگیره. لمس کرد آن خنکی را که چون خنکی فرش، هیچ نداشت برای عرضه کردن و خودنمایی در برابر داغیِ کف دستِ او و ریز قطرات عرق.
چشم فشرده روی یکدیگر، دم عمیقی گرفت و آرام که لایِ در را گشود، نگاه چرخاند رویِ یگانه‌یِ خوابیده، چون چرخشِ تنِ دلدار روی تخت و دراز کردن دستش سمتِ وحیدِ واهی به قصدِ حلقه کردنش دورِ کمرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #158
آن شب شانس با کدام‌شان یار بود؟ با وحید که درست دمِ خطایش عقب کشیده شد؟ دلدار که متوجه قصدِ همسرش نشد؟ یگانه که در امان ماند از سایه‌یِ شوم آن مرد؟ با هر کدام‌شان که یار بود، با آن زنی که ایستاده مقابلِ پزشک، زیرِ سنگینیِ نگاهِ یزدان و قدری دورتر از او، مردی سر تا پا سیاه پوشیده، گوش سپرده بود به گفته‌هایِ او، یار نبود.
زن، نگاهِ آلوده به غمش را قفل کرده رویِ دیده‌گانِ مشکی رنگِ پزشک، سری به گفته‌اش تکان داد که مرد ادامه داد:
-قبلا پرستار بهتون گفته متاسفانه همسرتون مرگ مغزی شدن و عملا دیگه کاری از دست ما برای بهبودی‌شون برنمیاد ولی ایشون میتونن باعث بهبودی چند تا بیمار چشم به راهِ دیگه بشن، اگه شما برگه‌یِ رضایتِ اهدای عضو رو امضا کنین.
لحظه‌‎ای مکث کرد و نگاهش لغزیده رویِ نم و لغزشِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #159
چون گیر افتادنِ ماه در دامِ طلوع خورشید و شروعِ روزی دیگر. روزی که گلینِ سینی به دست با سه استکانِ تا لبه پر از چایی، با قصدِ خروج از آشپزخانه روزش را سپری می‌کرد و شادیِ نگاه دوخته به صفحه‌یِ روشن موبایلش و حرکات انگشتانش رویِ کیبورد آن. لحظه‌ای دست از نوشتن کشید و بندِ کیفِ مشکی رنگش را روی شانه مرتب کرد و سپس بی‌آنکه حتی لحظه‌ای چشم از آنچه می‌نوشت بگیرد، همزمان با اولین قدمِ گذر کرده از درگاهِ آشپزخانه که متعلق بود به گلین، به آشپزخانه رسید و حین عبورش از کنارِ آن، دستی که به قصدِ مرتب کردنِ موهایِ بیرون از مقنعه‌اش بالا می‌برد، درست زیر سینی کوبید و حاصلش شد هینِ آرامِ گلین و سپس لرزِ استکان‌ها روی سینی و دمی بعد، کج شدن و برخوردشان به یکدیگر. هر سه استکان کج شده و چایی ریخته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
230
پسندها
1,573
امتیازها
9,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #160
صدایش کرد، رسا و بلند و شد دلیلی برای از حرکت ایستادنِ دستِ او. گلین سر سمتِ منبع صدا چرخاند و نگاهش را داده به او، زیر لب جانمی مادرانه نثارش کرد که پاشا، پله‌ای را با حفظ فرو رفتگی دستانش در جیب، پایین آمد.
نگاهش را ثابت کرده رویِ شادی که یک دستش به بندِ کیفش بود و دست دیگرش حاملِ موبایل، اخمی جزئی کرد و گفت:
- کجا با این همه عجله؟
شادی ابروانش را قدری کشیده سمتِ یکدیگر از بابت شنیدن پرسشی که جوابش واضح بود و نفهمیدن چرایی پرسیده شدنش، دستش را آرام از بندِ کیفش سُر داد و گفت:
- دانشگاه، طبق معمول.
پاشا زیر لب آهانی آرام ادا کرد و دو پله‌یِ بعدی را هم پایین آمده، زیر نگاه‌های دخترش و گلین، با قدمی فاصله از شادی، متوقف شد و جمله‌یِ پیشینش را آن‌طور ادامه داد:
- اینو که میدونم، منظورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا