نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 155
  • بازدیدها 3,751
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #141
صحرا که نگاهش رویِ مسعود و پری که تاری از موهایش اسیرِ دستِ مسعود بود، مانده بود، صورت جمع کرده از رفتارِ آن مرد که مشخص بود قصدِ فریفتنِ پری را دارد، زیر لب ایش کم جانی ادا کرد تا مسعود، مو را پیچیده دور انگشتش، اخم که از چهره‌ی پری رخت بست و به جایش تکان ریزی خورده به لب‌هایش، کششی هر چند محو به چهره‌ی گندمگونش بخشید، مسعود، چون او، محویِ لبخندی را به لب‌هایش مهمان کرد و سر پیش برده، فاصله‌ی بین صورت‌هایشان را که کم کرد، لب زد:
-خیر سرم شوهرتم، مگه میزارم زنم طوریش بشه؟
لبخندِ پری قدم تند کرد و لب‌هایِ قدری ترک خورده‌اش به اطراف دواند تا چهره‌ی صحرا این سو درهم‌تر شود.
مسعود که لبخندِ او را شکار کرد و پی برد به موفق شدنش در آرام کردنِ پری، سر عقب کشید و با ملایمت، تارِ پیچیده دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #142
صحرا پوزخندی زده به گفته‌ی او، خودش را قدمی عقب کشید و لب فاصله داده از هم برای گفتن جوابی ولی صدایِ جمال که از جلوتر از مسعود از اتاقک خارج می‌شد، مانعش شد.
-چه خبره اونجا؟
نگاهِ هر دو کشیده شده سمتِ جمال، پری زودتر به حرف آمد.
-میگم شناس نیستی، جای جواب دادن تهدیدم میکنه.
جمال نگاهی به صحرا انداخت و فاصله گرفته از اتاقک، مقابلِ او که رسید، بی‌آنگه نگاهی به پری بیندازد، با لحنی منظور‌دار گفت:
-خانم خیلی وقته که شناسه!
لحظه‌ای مکث کرد و سپس همان‌طور خیره به صحرا که هنوز هم اخم‌آلود بود ادامه داد:
-تو برو.
پری نگاهی انداخته به صحرا که نیم‌رخش سمتِ او بود، ضربه‌ای به شانه‌ی دخترک زد و او را هل داده به جلو، با رگه‌هایی از عصبانیت که هنوز هم در صدایش مشهود بود گفت:
-راه بیفت.
او رفت تا پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #143
صحرا چشم ریز کرده از پرسشِ یکباره‌ای او، بی‌توجه به نیم قدمِ پیش آمده‌اش که در آن لحظه اهمیتی برایش نداشت، قفل دستانش را گشود و گفت:
-بود و نبود یه نر تو زندگیم دخلش به تو چیه؟
جمال لب روی هم فشرد و بسته را از یک دست داده به دستِ دیگرش،‌ پایش را قدری دیگر پیش کشید و دوباره که نوک کفش‌هایشان برخورد کردند با یکدیگر، ردیف دندان‌هایش را مقابلِ چشمانِ صحرا به نمایش گذاشت و همان‌طور چون پیش، با نهایت پررویی که داشت، گفت:
-مهمه که میپرسم.
لحظه‌ای نگاهش را به دستِ او انداخت و نبود حلقه‌ای را که شکار کرد، لبخندش را غلیظ‌تر کرد.
-پرسیدن نمی‌خواست.
سربرآورد و ادامه داد:
-حلقه نداری پس یعنی همون نری که گفتی تو زندگیت نیست.
مکث کوتاهی کرد تا ادامه دهد برای بالاتر بردنِ دوزِ عصبانیتِ صحرا و رفتن دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #144
مکث کوتاهی کرد و چاقو را که فاصله یافته از گلویِ او دید، دستش را جلوتر برد و دوباره که تیزی و خنکی آن را رویِ گلویِ جمال که حتی از ترسِ کشیده شدنِ چاقو روی پوستش، نمی‌توانست آب دهانش را قورت دهد، نشاند، گفت:
-ملکه‌ات میشم ولی ملکه‌الموتت.
این را که گفت و وحشت درونِ چشمانِ جمال شدیدتر شد، فشارِ چاقو را رویِ گلویِ او بیشتر کرد و به موازاتش پایش را هم بیشتر از قبل رویِ پای او فشرد. به وضوح می‌توانست وحشتِ افتاده به جانِ او را هم از چشمانش و هم ازرنگِ فرار کرده از چهره‌اش ببیند.
پوزخندی زده به چهره‌ی رنگ گرفته از ترسِ او، با تمسخری آشکار در صدایش، گفت:
-آخه توئه پیزوری که از یه چاقو میترسی میخوای سایه بالا سر بشی؟ درخت سایه‌اش از تو سنگین‌تر و امن‌تره.
مکث کوتاهی کرد و گردنِ جمال که عقب‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #145
روشنایی رنگ باخت تا دمی که برسد به تاریکیِ چنبره زده بر شهر، تاریکی که چیره شده بود بر قامتِ مردی ایستاده درست در لبه‌یِ طبقه‌یِ سوم ساختمانی نیمه کاره. نسیمِ خنکِ شبِ به وقتِ ساعت نه، خزیده زیرِ برگه‌ای ک بالایش قدری در دستِ عرق کرده‌یِ او مچاله شده بود، آن را به رقص درآورده و سعی داشت رهایش کند از بندِ آن مچالگی. نوک کفش‌هایش چند سانت فاصله گرفته از لبه، مابین زمین و آسمان بودند و تنها حرکتی کوتاه برای جدایی کامل‌شان از زمینِ خاکی و گاها سیمانی کافی بود. قلبش، تپش گرفته در سینه، ترس تمام وجودش را دربرگرفته بود. ترس از مرگ، از آن هاله‌‌ای که به وضوح سنگینی‌اش را؛ درست پشت سرش حس می‌کرد. آمده بود به پیشواز مرگ، به جای اینکه مرگ به دیدارش بیاید! این مرد، برای گریز از سختیِ زندگی که تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #146
دخترکِ سه ساله‌ای که بی‌خبر از آخرین بار، پدربزرگش را دم خروج از خانه، به آغوش کشید و طلبِ خوراکی کرد موقع برگشتش. دلخور می‌شد اگر پدربزرگ برنمی‌گشت و خوراکی مورد علاقه‌اش را نمی‌آورد؟ دلخور می‌شد از پدربزرگی که چنگی زده به سینه‌اش، چانه‌اش را به سینه‌اش چسباند و زیر لب با لحنی مغموم و گرفتگیِ حاصل از بغضش، زمزمه‌وار گفت:
- منو ببخش صنمِ بابابزرگ. ببخشید که بابابزرگ نمی‌تونه چیزی که ازش خواستی رو برات بیاره.
چانه قدری فاصله داده از سینه‌اش، خیره به طرحِ چهره‌یِ مشوشِ همسرش که حتی دم رفتن هم با چشمانش و زبان بی زبانی منصرف شدنش را فریاد می‌زد، ادامه داد:
-ببخشید که تنهات میزارم ولی حداقل اینطوری پسرمون پیشته.
دم عمیقی گرفت و سربرآورد، تنش را جلوتر کشید تا نصفِ بیشتر پاهایش، از لبه گذشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #147
دوباره که دست به جیب شد، قدم‌هایش را سمتِ مبل تک نفره‌ای کشاند و هم قدم با او، سمیعی بود که رویِ مبلی دست رو به رو با پاشا می‌نشست. دست سمتِ دکمه‌ی کتش که برد و آن را باز کرد برایِ راحت‌تر نشستن، پاشا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و خیره به اویِ در حالِ مرتب کردن کتش، گفت:
-چی باعث شده مهندس سمیعی بعد از مدت‌ها یادی از ما کنه؟
سمیعی تک خنده‌ای کرد و صدایش که فضایِ لحظه‌ای مسکوت شده را پر کرد، چون پاشا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و جواب داد:
-ما که همیشه احوال پرس رئیس هستیم.
مکث کوتاهی کرد و بی‌مقدمه ادامه داد:
-از تعارف بگذریم و برسیم به اصل مطلبی که به خاطرش اومدم.
پاشا سری به نشانه مثبت تکان داد که سمیعی تکیه برداشته از پشتی مبل، رو به جلو متمایل شد و همزمان با جفت کردنِ پاهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #148
تن صدایش را قدری پایین‌ آورد و مرموز و طوری که قصد داشت پاشا را وسوسه کند برای پذیرفتن، ادامه داد:
-پول کمی نیست فقط برای رد کردن‌شون از مرز. فکر کن چند نفر بیشتر سوار ماشین کردی و فروختی.
سکوت بود که پس از آخرین واژه میان‌شان قد علم می‌کرد و وسوسه که دور پاشا می‌چرخید برای اثر گذار شدن. پول کمی نبود، او که هر بار کارش را تمیز و بدون هیچ ردی انجام می‌داد و حتی احدی متوجه نمی‌شد، که آمده و که رفته، پس چه فرقی می‌کرد این وسط قدری مواد هم جا به جا کرده و سهمش را بگیرد؟ سود خوبی داشت، مگر نه؟ سوالی بود که پاشا در ذهن از خودش پرسید و جوابی که تمایل داشت مثبت باشد.
همان‌طور مسکوت خیره به سمیعی که دل‌دل می‌کرد برای شنیدنِ جوابِ مثبتِ او، کمر از پشتی مبل جدا کرد و قدری به سمتِ جلو متمایل شد.
-به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #149
دکمه را که باز و آستینش را تا نزدیکی آرنج تا کرد، دست پیش برد برای تا کردن آستین دیگرش و همان حین، قدم‌هایش بودند که رویِ کفِ کاشی کاری شده‌ی راهرویی، به درِ اتاقی نزدیک شدند. دست راستش تا شده برای باز کردن دکمه‌یِ سرآستینش، دست دیگرش را پیش برد تا دستگیره‌یِ درِ نیمه باز را بگیرد ولی پیش از اینکه حتی فرصتی برای نوک انگشتانش پیش آید، نگاهش از گوشه‌یِ در، به صحرایِ نشسته رویِ صندلیِ فلزی و خم شده به پایین، برای بستنِ بندِ کفشش رسید. لبخندی روی لب‌هایش نشاند از دیدنِ او، خواست در را باز کند که شفیع، پوکی گرفته از سیگارش، درست مقابلِ صحرا ایستاد و خیره به او، مانعی شده برای ورودِ میثاق، گفت:
-دفعه بعدیم تو برو پولو از جمال بگیر.
صحرا همان‌طور خم، حینی که یک بند را دور بعدی می‌پیچید برای گره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,334
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #150
هم‌قدم با قدم‌های دور شده‌ی اویی که فهمیده بود جمال چه کرده و چه گفته به صحرا، قدم‌های دیگری در حال نزدیک شدن به خانه‌ای بودند. قدومی که ایستاده مقابلِ در، دست آزادش همراه با دسته کلیدی که یک کلیدش جدا شده از بقیه، همزمان با پیچیدن صوتِ برخوردِ مابقی کلید‌ها به یکدیگر، سمتِ قفل حرکت می‌کرد برای باز کردن در.
کلید درون قفل چرخید تا صدایِ تیک مانندش و سپس برخوردِ نوکِ کفش مرد به پایین در، فوادِ نشسته رویِ زمین و در حال بازی با کامیون اسباب‌بازیش را، متوجه خود کند‌. دست کشیده از کامیون، آن را که همان‌جا کنارِ پایه‌ی مبل رها کرد، با فشردن کف دستانِ کوچکش به فرش سر پا شد تا همزمان با برخواستنِ او، راستینِ نشسته رویِ مبل، نگاهش را پی او بکشد. خیره به یکباره برخواستن و سپس قدومِ پرسرعتِ او سویِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

موضوعات مشابه

عقب
بالا