- ارسالیها
- 193
- پسندها
- 1,308
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #141
یگانه بی هیچ حرفی، عروسک را گذاشته کنارِ بشقابش، دست سمتِ قاشق برد. قاشق را کج گرفته میان دستش، خواست حرکتش داده و قدری از برنجش را بردار که دلدار، کفگیر را گذاشته رویِ میز، دست سمتِ قاشقِ او برد تا برای خوردن غذا کمکش کند ولی پیش از هر حرکتی، وحید بود که قاشق را از دستِ یگانه میگرفت. نگاهی کوتاه انداخته به دلدار، همزمان با پر کردن قاشق از برنج و قیمه و بردنش سمتِ دهانِ یگانهای که حال رویِ صندلی به سمتش چرخیده بود گفت:
-تو غذاتو بخور من غذاشو میدم بهش.
دلدار بیهیچ حرفی سری کوتاه تکان داد و مشغول ناهارش شد تا وحید لبخندی زده و نگاهش را بدوزد به حرکتِ دهانِ یگانهای که محتویاتِ دهانش را قورت میداد.
نگاهش رسید به ردی از برنج که گوشهیِ لبِ یگانه نشسته بود، دست سمتِ لب او برد و آرام...
-تو غذاتو بخور من غذاشو میدم بهش.
دلدار بیهیچ حرفی سری کوتاه تکان داد و مشغول ناهارش شد تا وحید لبخندی زده و نگاهش را بدوزد به حرکتِ دهانِ یگانهای که محتویاتِ دهانش را قورت میداد.
نگاهش رسید به ردی از برنج که گوشهیِ لبِ یگانه نشسته بود، دست سمتِ لب او برد و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.