نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 162
  • بازدیدها 3,942
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #131
شنیدن واژه‌ی مادر برای دومین بار از زبانِ میثاق که شد تپشی و قلبش را به بازی گرفت، صدایِ خنده‌اش شد طنین‌ اندازِ اطراف و گوش هر دویشان را نوازش کرد، بی‌آنکه نه شادی و نه میثاق باخبر باشند از دختری که کیلومترها دورتر و گذشته از مرزِ سرزمینش، در کشوریِ غریب، دست و پا میزد میانِ دلهره و وحشت. ترنمِ آشوب، پشت سر تکیه داده به دیواره‌ی کامیون که سفت بود و دردآور، نگاهش خیره به سقف بود و تنش، تنش شده بود میدانِ مبارزه‌ی احساسات دگرگونِ مختلفش. هنوز هم راهِ گلویش می‌سوخت، هنوز هم معده‌اش دست به یکی کرده با اضطرابش، به بازیش گرفته بود تا هرازگاهی، دمی را به پیچیدن و درهم کردنِ صورتِ او بگذراند.
چقدر زمان گذشته بود؟ پرسشی که در سرش شکل گرفته بود و پاسخی که فراری بود از روشن شدن! به چه دردش می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #132
شهاب، نگاهش قفل شده به نیم‌رخِ مشوشِ او و خیره‌گی نگاهش به جایی که نمی‌دانست کجاست، قدری روی زمین خودش را جلو کشید و سپس درست نشسته پیش رویِ او، طرحی که شد و جاخوش کرد رویِ مردمک‌هایِ لرزانِ ترنم، سرش را قدری کج کرد و دستش را پیش برده، انگشتانش که بوسه‌ای زدند رویِ داغیِ پوستِ صورتِ او، نگران از آشفتگیِ او که لحظه‌ای رهایش نکرده و گیرش انداخته بود در کلاف سردرگمی، سرش را قدری پیش برد و گفت:
- خوبی ترنم؟
دستش را بالاتر برد و نشانده رویِ پیشانیِ او، ادامه داد:
- چرا تب داری؟
تب نداشت، داغیِ وحشت بود که پوستش را به بازی گرفته و آن‌طور باعثِ سرخ شدنِ چهره‌اش و نم دار کردنِ شقیقه‌هایش شده بود. داغیِ وحشت بود که سعی داشت به چشم شهاب آمده و برای بار هزارم بگوید راه‌شان از خشت اول کج بود که حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #133
زمان برایش ثابت مانده بود در آن لحظه که امضا زده شد پایِ حکمِ واقعی بودنِ دلشوره‌اش‌. زمان برایش نمی‌گذشت، نمی‌گذشت تا حداقل زودتر مواجه شود با بختِ سیاهش!
فقط قدم بود که مقابلش حرکت می‌کرد و صدایِ گریه‌ی دخترکی که وحشتِ از دست دادن پدر و مادرش را داشت‌. بقیه صداها برایش خاموش شده بودند و گویی فقط صدایِ گریه‌ی آن کودک برایش روشن مانده بود و آن هم عجیب خط می‌کشید روی تشویشِ اعصابش‌.
چه باید می‌کرد؟ چه از دستش بر‌می‌آمد؟ می‌توانست بگریزد؟ می‌شد زمان برای همه متوقف شود جز او؟ جز او و بتواند گذر کند از کنارشان و دور شود تا انتهایِ بی‌نهایت؟ نمی‌شد معجزه شود برایش؟‌نمی‌شد زمان، دلش به حالِ او سوخته و دست یاری به سویش دراز کند؟ توقف یا برگشت به عقب، فرقی برایش نداشت، او فقط می‌خواست نجات یابد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #134
***
ساعت گذر کرده از روزِ آشوبِ پیش، رسیده بود به عصرگاهی که راستینِ نشسته رویِ صندلی، پاهایش را جفت شده کنار هم نگه‌داشته و نگاهش خیره به جایِ خالی رویِ صندلیِ پشتِ میز بود. قلبش آشوب بود، آشوب از همه چیز، همه چیزی که می‌رسید به پدری که هنوز هم بستریِ بیمارستان بود و معلوم نبود قلبش تا کی طاقت می‌آورد.
چند دقیقه از نشستنش در آن اتاق می‌گذشت ولی صاحبش گویی اعتنایی به آشفتگی راستین نمی‌داد که هنوز راضی نشده بود به آمدن و ترجیح می‌داد ثانیه‌های کش آمده برای راستین را بیشتر کش دهد. چرا نمی‌آمد؟ خوشش می‌آمد آنطور او را تنها گذاشته در باتلاقِ آشفتگی‌اش، به تماشایِ غرق شدنش بنشیند؟
نگاه از صندلی که خالی بودنش اذیتش می‌کرد گرفت و نگاهی به اطراف که برای چندمین بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #135
راستین، دست برده سمتِ گوشه‌هایِ پیراهنِ سرمه‌ای رنگش که بدون بسته دکمه‌هایش، رویِ تیشرت سفید رنگی پوشیده بودش، دمی بعد روی صندلی نشست تا عزت، تکیه داده به پشتیِ صندلی، خیره به او، گفت:
-خب؟
راستین که می‌دانست آن خب یعنی توضیح بده برای چه آمده‌ای، آب دهانش را قورت داده برای کنار زدنِ دلواپسی که لحظه‌ای امانش نمی‌داد و چنبره زده بود رویِ قلبش، جواب داد:
-فکر کنم آقای دکتر بهتون از من گفتن.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-من راستینم، برای عمل قلب بابام پول لازم دارم و آقا یزدان بهم گفتن شما می‌تونین کمکم کنین.
عزت سری کوتاه تکان داده به نشانه‌یِ شناختنِ او، تکیه از صندلی برداشت و خم شده سمتِ میز، بی‌مقدمه پرسید:
-چقدر؟
نگاهش ماند رویِ چهره‌یِ راستین که انتظار نداشت به آن زودی بحث به آنجا برسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #136
دقایق از تن به اجبار دادنِ راستین گذر کردند تا برسند به عصرگاهی که خورشیدِ در حالِ طلوع، نور نارنجی پاشیده به آسمان، انتظارِ ماه را می‌کشید تا جای داده به او، خود به پایان روز برسد. نارنجیِ آسمان، انعکاسی از خودش را رویِ چشمانِ کیهان که ایستاده سمتِ پنجره، موبایلش را دم گوشش گذاشته و با دقت به گفته‌های فردِ پشت خط گوش سپرده بود، طرح زده بود‌. کیهان، یک دست فرو برده درونِ جیبِ شلوارِ مشکی رنگ و اتو کشیده و مرتبش با پیراهنِ آبیِ روشنی که آستین‌هایش را تا نزدیکی آرنج تا کرده بود، سری کوتاه تکان داد و گفت:
- من قرار رو با سمیعی گذاشتم، خبرش رو بهتون میدم.
مکث کوتاهی کرد و چون تاییدِ مرد را گرفت، زیرلب چشمی کوتاه ادا کرد و سپس موبایل را پایین آورده، روی پاشنه سمتِ میثاق که رویِ مبلِ تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #137
دختری که با پیش‌دستی چینی و گلداری در دستش، تقه‌ای به در زد و سپس دستگیره را میان دستش فشرد و دمی بعد، قدم داخل گذاشت. نگاهش را به پاشا که پشت به او نشسته بود داد و لب‌هایِ براقش بابتِ برق لبی که همیشه به لب داشت، جا خوش کرد به کششی و قدم‌هایش را با آن شلوارِ دمپا و خاکی رنگ، سمتِ پدرش کشید.
رسیده کنارش، لحظه‌ای چشم سمتِ دستِ او و آلبوم قدیمی‌شان چرخاند و سپس زانو خم کرد و درست کنارِ پدرش نشست. پیش دستیِ میوه‌ها پوست کنده و خرد شده را کنارِ خودش روی تخت گذاشت و دست برده سمتِ آلبوم، آن را که رویِ زانوان خودش گذاشت، پاشا تازه از مرور گذشته جدا شد و پی برد به حضورِ دخترکش!
قدری سر چرخاند و چشم دوخته به‌ نیم رخِ او که بابت خم شدنِ سرش و ریخته شدن موهایِ رهایش، کامل دیده نمی‌شدند، لبخندی زده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #138
به حتم‌ برایش تلخ و عذاب‌آور بود و چه بهتر از این برای میثاق!
گذر کرده از لحظاتِ شیرین آن دو، همان‌ دم که پاشا بوسه‌ای دیگر و این‌بار به مقصدِ گونه‌ی شادی روانه کرد، در تاریکیِ تازه اتراق کرده روی زمین، دود سیگاری بود که پخش شده در هوا، قدم سمتِ مردی برداشت و چهره درهم کرد از اویی که هیچ به مذاقش خوش نمی‌آمد سیگار و بویِ آن!
ابرو که درهم پیچید و دست مشت کرده مقابلِ دهانش، سرفه‌ای کوتاه کرد، صدایِ سرفه‌اش پیچیده در آن سکوتِ جاخوش کرده در فضایِ ماشین، مردِ سیگار به دستِ آرنج تکیه داده به شیشه‌ی پایین کشیده شده، از گوشه‌ی چشم، نگاهی به چهره‌ی مرد کرد و گفت:
-نمیدونستم دود سیگار اذیتت میکنه.
ضربه‌ای آرام با نوک انگشت به سیگاری که مابین دو انگشت شصت و اشاره‌ی همان دستِ تکیه داده به شیشه قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #139
یگانه بی هیچ حرفی، عروسک را گذاشته کنارِ بشقابش، دست سمتِ قاشق برد‌‌. قاشق را کج گرفته میان دستش، خواست حرکتش داده و قدری از برنجش را بردار که دلدار، کفگیر را گذاشته رویِ میز، دست سمتِ قاشقِ او برد تا برای خوردن غذا کمکش کند ولی پیش از هر حرکتی، وحید بود که قاشق را از دستِ یگانه می‌گرفت‌. نگاهی کوتاه انداخته به دلدار، همزمان با پر کردن قاشق از برنج و قیمه و بردنش سمتِ دهانِ یگانه‌ای که حال رویِ صندلی به سمتش چرخیده بود گفت:
-تو غذاتو بخور من غذاشو میدم بهش.
دلدار بی‌هیچ حرفی سری کوتاه تکان داد و مشغول ناهارش شد تا وحید لبخندی زده و نگاهش را بدوزد به حرکتِ دهانِ یگانه‌‌ای که محتویاتِ دهانش را قورت می‌داد.
نگاهش رسید به ردی از برنج که گوشه‌یِ لبِ یگانه نشسته بود، دست سمتِ لب او برد و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
215
پسندها
1,345
امتیازها
8,113
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #140
دم عمیقی گرفت و خودش را بیشتر جا داده در آغوشِ او تا همزمان با آرامشِ تازه جان گرفته‌یِ بین آن دو، صحرا، دست به جیب، لگدی به درِ فلزی مقابلش زد و در که با صدای گوش خراشی باز شد و برخورد کرده به دیوارِ کنارش، دوباره سمتِ چهارچوبش برگشت، صحرا، گذر کرده از فاصله‌ی در تا چهارچوب، قدم داخل گذاشت و همزمان با بسته شدن در که با باز ماندنِ گوشه‌اش و لرزی ریز که به جانش مانده بود، بسته می‌شد، قدمی پیش گذاشت. نگاه چرخانده رویِ محوطه‌ی ساکت و خلوتِ پیش رویش، آدامسی که در دهان داشت لای دندان‌هایش نگه‌داشت و با صدایی نسبتا بلند، حینی که چشمانش را رویِ پرایدِ سفید رنگِ پارک شده با متری فاصله از خودش ثابت می‌کرد، داد زد:
-هوی جمال؟
قدمی دیگر پیش گذاشت و چین ریزی به پیشانیش داد از بابت نگرفتن جوابی. جمال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

موضوعات مشابه

عقب
بالا