- تاریخ ثبتنام
- 25/5/24
- ارسالیها
- 79
- پسندها
- 441
- امتیازها
- 2,548
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #41
شادی بی آنکه کشش لبهایش را حتی ذرهای کم رنگ کند، با آن چشمانی که بابت خندهاش ریز شده بودند، سرش را قدری جلو کشید و چشم بسته، نفس عمیقی از عطرِ تازهی گل ها گرفت و با همان تنِ آرامِ صدایش، گفت:
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد،سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمیداشت، گفت:
- با اینکه دلم میخواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسهای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش می کرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و لبخندش...
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد،سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمیداشت، گفت:
- با اینکه دلم میخواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسهای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش می کرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و لبخندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.