متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 138
  • بازدیدها 3,140
  • کاربران تگ شده هیچ

تم رمان رو دوست دارین؟

  • بله

    رای 5 83.3%
  • خیر

    رای 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #41
شادی بی‌آنکه کشش لب‌هایش را حتی ذره‌ای کم رنگ کند، با آن چشمانی که بابت خنده‌اش ریز شده بودند، سرش را قدری جلو کشید و چشم بسته، نفس عمیقی از عطرِ تازه‌ی گل‌ها گرفت و با همان تنِ آرامِ صدایش، گفت:
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد، سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمی‌داشت، گفت:
- با اینکه دلم می‌خواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسه‌ای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش می‌کرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #42
آن چند کلمه که شدند گرمایی دیگر که مقصدش آن ماهیچه‌ای بود که سرعت گرفته از آن واژه‌ها، ذوق بود که جای خون پمپاژ می‌کرد، پشت انگشتانش را آرام فشرده به لب‌های کش آمده‌اش، برقِ چشمانش را به ماه که وسطِ تلالو ستارگان، درخشش را به همگان نشان می‌داد دوخت.
پیشِ چشمانِ ماهی که شده بود نقطه‌ای برای خیره ماندنِ شادی و سیر کردنش در خیالات، بی‌خبر از گذرِ زمان و حرکتِ عقربه‌ها، میثاق بود که کلید انداخته، در را با فشاری آرام به سمتِ داخل، گشود. صدای باز شدنش که در سکوتِ شب به پیچید و رسید به گوشِ صحرایی که خم شده سمتِ گاز، قاشق را درون قابلمه رها می‌کرد، نیم نگاهی کوتاه انداخته به میثاق که در را می‌بست انداخت و سپس چرخیده به عقب، سمت میز خم شد و زیر نگاهِ میثاق که ابرو کشیده سمتِ یکدیگر، حال مقابلِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #43
بخش اول جمله‌اش را که محکم ادا کرد و حاصلش شد پر رنگ‌تر شدنِ لبخندِ میثاق از حرص خوردن او که گویی شده بود سرگرمی‌اش، چنگال را بالا برد و ماکارونی را که داخل دهانش گذاشت و طعمش با بذاقش یکی شده، بالا پریدنِ ابروانش را باعث شد، برق تحسینی نشسته روی چشمانش، همزمان با پایین بردنِ چنگال برای لقمه‌ای دیگر، گفت:
- نه مثل اینکه دستپختت برخلافِ اخلاقت خوبه.
متلکش که بی‌هیچ واکنشی از سمتِ صحرا که ترجیح می‌داد به جایِ گوش دادن به او، از غذایش لذت ببرد، باقی ماند، دست جلو برد و قابلمه را برداشته، با یک دست که آن را مقابلِ شکمش نگه داشت و با دست دیگر، چنگال را نزدیکِ دهانش برد، به عقب چرخید و دمی بعد، همزمان با قورت دادنِ ماکارونی، از آشپزخانه خارج شد.
راه کج کرده سمتِ اتاقی که صحرا وسطش مشغولِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #44
***​
آرام و با دقت، همان‌طور که دستانش را باز کرده رو به جلو، گویی سعی داشت بودنِ مانعی را مقابلش پیش از هر برخوردی با دستانش متوجه شود، سر به بالا گرفته، کنارِ میثاقی که یک نگاهش به او بود و نگاهِ دیگرش به زیر پایِ او که مبادا تعادلش بهم خورده، نتیجه‌اش شود زمین خوردنش، قدم برمی‌داشت. غرق شده بود در سیاهی و نمی‌دانست دقیقا کجاست، تنها چیزی که می‌دانست این بود که رسیده به وقتِ ملاقات با رئیسی که پیشتر آن طور امتحانش کرده بود برای ورود به جمع‌شان.
سرش را هر لحظه به سمتی می‌چرخاند، چون فردی گیج که وارد مکانی ناشناس شده بود با تفاوتِ باز بودنِ دیده‌گانش نه بسته شدن‌شان با پارچه‌ای مشکی رنگ که حتی نوری اندک را از خود عبور نمی‌داد. هیچ نمی‌دید و تنها حسِ فعالش، شنوایی‌اش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #45
کیهان که تا آن لحظه ساکت خیره‌ی صحرایی که علارغم تلاشش برای بستنِ زبانش، نتوانسته بود رنگِ نگاهش را تغییر دهد، بود، تکیه از پشتیِ صندلیِ مشکی رنگش برداشت و قدری خم شده سمتِ میز، آرنج‌هایش را با آن کتِ مشکی رنگی که به تن داشت، به میزِ مقابلش تکیه داد و ترجیح داد ثانیه‌های بیشتری را با سکوت از دم تیغ بگذراند. سکوتی که رفته‌رفته تحملش برای صحرا سخت‌تر از پیش می‌شد و نمی‌دانست زبانی که سعی در بسته نگه داشتنش کرده، چه زمانی کاسه صبر پر کرده و داخل دهانش خواهد جنبید. هیچ دوست نداشت حرفی بزند که بابِ میل کیهان نباشد؛ ولی از طرفی هم سکوتِ افتاده بین‌شان، چون مته‌ای درون سرش فرو می‌رفت و اعصابش را بهم می‌ریخت. آن‌طور آمدنش با چشمانِ بسته و سپس این سکوت و خیره‌گی کیهان به خودش!
زبان کشیده روی لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #46
کف دست فشرده به دسته‌های صندلی، سر پا که شد، دستی کشیده به گوشه‌‌های کتش که به خاطر نشستن قدری کج شده بودند، حینی که رو به راست حرکت می‌کرد تا میز را دور بزند، لحظه‌ای دستش را به میز فشرد و پس از عبور از کنارش، همزمان با برداشتن قدم‌هایش سمتِ صحرایی که همان‌طور خیره نگاهش می‌کرد، با همان جدیت ادامه داد:
- اینکه الان اینجایی معنیش اینه که عواقب همه چی رو قبول کردی، درسته؟
رسیده مقابلِ او، با قدمی فاصله متوقف شده، خیره‌گی نگاهش را مستقیما به چشمانِ او داد و هیچ نگفت تا صحرا ادامه دهنده‌ی بحث‌شان باشد.
صحرا که سکوت او را شنید و فهمید سرِ این بحث به سمت او گرفته شده، نیم قدمی رو به عقب برداشت و سپس چینی ریز انداخته به پیشانیش، لبخندی کج و یک طرفه‌ای که بیشتر شبیه به پوزخند بود، روی لب‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #47
رو گرفته از کیهان، روی پاشنه به عقب چرخید و قدمی برداشته رو به جلو، قصد حرکت سمتِ در را کرد که کیهان دست به جیب شده، نگاهی انداخته به قدومِ رو به جلویِ او‌، کشش محوی به لبهایش داد و سپس با لحنی دستوری گفت:
-وایسا.
دستور صدایش که به گوش صحرا رسید و نگاهِ میثاقی که هم پای صحرا به عقب چرخیده بود را به سمتِ صاحب صدا چرخاند. کیهان، لب فشرده روی هم، سرش را قدری رو به پایین خم کرد و چشم دوخته به نوک کفش‌های مشکی رنگش، ادامه داد:
-از جسارتت خوشم اومد.
سر بلند کرد و صحرا که کششی به لبهایش از بابت گفته‌ی او داد، کیهان لحظه‌ای نگاهش را به میثاق داد و سپس همزمان با چرخیدنش رو به عقب، گفت:
-کارت از همین حالا شروع میشه.
لحظه‌ای سر جایش متوقف شده، خطاب به میثاق که بی‌حرکت مانده بود، ادامه داد:
-مابقیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #48
صحرا دستانش را مشت کرده کنارِ بدنش، گره کوری بین ابروانش انداخت و سپس چشم گرفته از آن مرد و آن چشمانی که گویی قصد داشتند با نگاه خیره‌شان بیشتر از قبل او را به تمسخر بگیرند، روی پاشنه چرخیده سمتِ میثاق، نگاهش را به او دوخت. میثاق لحظه‌ای چشمانش را بین چهره‌ی مرد و صحرای عصبی چرخاند و سپس نگاه به نقطه‌ای نامعلوم داد و دستی کشیده به گردنش، ترجیح داد همان‌طور مسکوت بماند.
پس تمامی‌اش بازی بود که کیهان و میثاق در آورده بودند، اینکه آن مرد به عنوان پلیس آمد و سپس صحرا را تعقیب کرد تماما ساختگی بود و به قصد امتحان کردنِ او. با اینکه سربلند از آن امتحان بیرون آمده بود، ولی باز هم این چنین بازی خوردن برایش سخت بود. او با فکر اینکه اویی که چون شبح سایه به سایه‌اش می‌آمد ماموری‌ست که به قصد گرفتنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #49
صحرا که بی‌هیچ کمکی از سمت میثاق جلو رفت، راستین کیسه‌ای که در دست داشت روی اپن آشپزخانه گذاشته، آرنج‌هایش را به اپن فشرد و قدری کمر خم کرده، خطاب به خواهرش که پشت سینک ایستاده و لیوانی را می‌شست، گفت:
- شوهرت کجاست؟
فرنوش بی‌آنکه سمت راستین بچرخد، جواب داد:
- معین کجا میتونه باشه؟ بار خورد بهش رفت.
نگاهِ مشکی رنگ فرنوش به لیوانی که در دست داشت بود، به آن لکه‌ی کم رنگی که چندان هم به چشم نمی‌آمد ولی نه برای اویی که ذهنش درگیر بود. راستین نگاه سُر داد و از چهره‌ی او به دستش که لیوان را درون سینک رها کرده، دست سمتِ اسکاچ می‌برد، رسید. فرنوش اسکاچ را انداخته درون سینک، دست راستش را جلو برد و مایع ظرفشویی را که برداشت، با هر دو دست آن را فشرده و مقدار زیادی از آن را روی اسکاچ و سینک ریخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,302
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #50
بغض گلویش که علارغم تلاشش قدرتمند‌تر از قبل پیش آمد و خودش را تا نزدیکی چشمانش پیش کشید، سیاهی چشمانش را گرفته از برادرش، سمتِ سینک چرخید. کف دستانش را فشرده به گوشه‌های سینک، بی‌آنکه گوشه‌ی لبش را از چنگال دندانش بیرون بکشد، بیشتر از قبل تیزی برنده‌شان را به پوستش فشرد. تنها راه دفاعی‌اش در برابر آن بغضِ پر توان همان گزیدنِ گوشه‌ی لبش بود که از دست آن هم کاری برنمی‌آمد. بغض آمده بود تا بی‌هیچ تصمیمی برای عقب نشینی، سد مقاومتش را بشکند.
راستین که پیشتر، همان دم که برای چند ثانیه نگاه‌هایشان تلاقی بافت، پی برده بود به سینگینیِ سینه‌ی او، لیوانی که هنوز در دست داشت داخل سینک رها کرده، دستش را جلو برد و پس از بستنِ شیرِ آب، قدری روی پاشنه به سمت چپ چرخید. کنارِ فرنوش که ایستاد، شانه‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا