- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #41
شادی بیآنکه کشش لبهایش را حتی ذرهای کم رنگ کند، با آن چشمانی که بابت خندهاش ریز شده بودند، سرش را قدری جلو کشید و چشم بسته، نفس عمیقی از عطرِ تازهی گلها گرفت و با همان تنِ آرامِ صدایش، گفت:
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد، سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمیداشت، گفت:
- با اینکه دلم میخواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسهای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش میکرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و...
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد، سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمیداشت، گفت:
- با اینکه دلم میخواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسهای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش میکرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش