• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وهمِ ماهوا | سارا بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHOGHA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 1,986
  • کاربران تگ شده هیچ

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
***
بعد از روزی که همه چیز را به او گفتم دیگر هم را ندیده بودیم. تا این‌که امروز پیام داد: « لطفاً بیا کنار دریاچه، یه موضوع مهمی رو باید بهت بگم.»
و حالا کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بودیم. لحظاتی را در سکوت هم‌دیگر را تماشا کردیم. دلتنگی‌ام با نگاه کردنش رفع نمی‌شد، دلم صدایش را می‌خواست، می‌خواستم حرف بزند، مثل همیشه. پس بی‌تردید به او گفتم:
- گفتی موضوع مهمی هست، پس حرف بزن لطفاً.
موضوع برایم اهمیتی نداشت، من می‌خواستم صدایش را بشنوم. گوش‌هایم برای شنیدن یک لحظه صدایش جان می‌دادند. آرام از جایش بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستم را در دستش قرار دادم و از جایم بلند شدم. می‌دانستم می‌خواهد قدم بزنیم. و خودش هم همین را تایید کرد و گفت:
- بریم توی راه، صحبت می‌کنیم.
نمی‌دانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
من در فکر او بودم و او گفت:
- من فکر می‌کنم دنیا یه تکه خواب خداست، و ما فقط تصویرهای گذرای اونیم.
من نیز همین ذهنیت را داشتم و در یک لحظه بی‌فکر گفتم:
- شاید برای همینه که هیچ‌چیز موندگار نیست.
او آرام پرسید:
- ماهوا تو باور داری عشق می‌تونه همه چیز رو درست کنه؟
من نیز سؤالی پرسیدم:
- تو چی؟ تو باور نداری؟
دستم را محکم‌تر گرفت و قدم‌های آرام‌تری برداشتیم که گفت:
- باور دارم؛ ولی ازش می‌ترسم. چون عشق هم مثل خواب، ممکنه تموم شه و بیدار شی وسط هیچی.
حرفش تهِ دلم نشست؛ ولی نمی‌دانستم چرا با همه‌ی حرف‌های فلسفی و ترسناکش، وقتی کنارم بود احساس آرامش می‌کردم. یک جور امنیت غریب. گویا هیچ اتفاق بدی نمی‌توانست برایم کنار او بیفتد. من دوستش داشتم و نمی‌توانستم انکار کنم که او اولین انسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
مازیار هم کنارم می‌نشیند. و پیرزن خطاب به من می‌پرسد:
- می‌دونی چرا اومدی این‌جا؟
هم‌چون کودکی بی‌خبر که وقتی از او سؤالی می‌شود به مادرش نگاه می‌کند، من نیز به مازیار نگاه می‌کنم. او آرام و با اطمینان چشمانش را باز و بسته می‌کند و به من جرأت حرف زدن می‌بخشد.
- دقیق نه؛ ولی می‌خوام بدونم... چرا همه‌چیز این‌قدر شبیه رویاست. چرا چیزایی می‌بینم که واقعی نیستن و اون زندگی‌ای که داشتم رو مطمئنم داشتم، پس چرا اثری ازش نیست و... .
هنوز سؤالاتم ادامه داشتند که پیرزن با نگاه نافذش گفت:
- چون تو واقعاً توی رویا زندگی می‌کنی، ماهوا.
منظورش چه بود؟ در یک لحظه عصبی شدم و گفتم:
- منظورتون اینه که من یه بیمار روانی هستم و توی خیالاتم زندگی می‌کنم؟
لبخند زد. از آن لبخند‌هایی که نیمه‌اش هولناک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
در ذهنم رستاخیز به پا شده بود. به مازیار چشم دوختم از پنجره به نقطه‌ای دور نگاه می‌کرد. جایی که نور با تاریکی ادغام میشد. لب زدم:
- مازیار این همه‌ش یه خواب بود؟
صدایش آرام بود؛ ولی آن‌قدر جان داشت که دلم را تکان دهد. به پیرزن اشاره کرد و گفت:
- خاتون گفت انتخاب با توئه ماهوا... می‌تونی توی این خواب بمونی. پیش من. در دنیایی که مصنوعیه و از لحاظی از دنیای واقعی برای تو امن‌تره و از لحاظی از دنیای واقعی برات خطرناک‌تره.
این را گفت و نفسش را آهسته بیرون داد. به من نگاه کرد. نگاهی که نه درخواست بود، نه خواهش، نه التماس. فقط حقیقت بود. اشک از چشمم چکید.
مازیار دستم را گرفت. با لرزش گفتم:
- پس من تمام این مدت خواب بودم... خانواده جدیدم، زندگی خوب و خوشبختیم، حتی تو مازیار... تو هم واقعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
کمی نزدیک‌تر شد، نه فیزیکی، ذهنی.
- من می‌تونم بگم بمون. می‌تونم بگم… من دوستت دارم و این‌جا می‌تونیم ادامه بدیم؛ اما عشق…اگه آزادی رو از آدم بگیره، دیگه عشق نیست، اسارته.
من گریه می‌کردم، بی‌صدا، هم‌چون نم‌نم بارانی که از شیشه پایین می‌چکد. و او ادامه داد:
- ماه خانم... تو باید برگردی. چون این‌جا،
هر چقدر هم امن و زیبا، باز هم یه زندانه. یه زندان طلایی. من نمی‌تونم تو رو توی چیزی نگه دارم که انتخاب تو نیست. تو هیچ‌وقت نخواستی توی خوابی اسیر بشی و خوشبختی رو توی خواب تجربه کنی.
آهسته‌تر و عمیق‌تر گفت:
- تو رو به اجبار به این خواب تبعید کردن. حالا که خاتون میگه می‌تونه طلسم جادویی رو باطل کنه و تو رو بفرسته به زندگی واقعیت، پس نباید درنگ کنی.
اشک‌هایم بی‌محابا از چشمانم سرازیر می‌شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
***
چشم‌هایم را که بستم، فکر می‌کردم به تاریکی سقوط می‌کنم؛ اما سقوط نبود. یک‌جور فشار بود،
مثل مه‌ای که وارد ریه‌ها می‌شود و اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترک‌خورده گوشه سقف
که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت می‌داد. نه بوی چوب‌های خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمه‌باز بود. صدای خیابان، صدای آدم‌ها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرف‌های فلسفی‌اش گرم کند زندگی‌ام را.
در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود.
در خواب می‌توانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم.
در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشتم. فقط وقتی گفت:
- ماهی برگردیم؟
بی‌هیچ مکثی پاسخ دادم:
- تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباه‌هارو دوبار تکرار نکنم فرهاد.
قاطع. آرام. برای اولین‌بار بدون لرزش.
از کنار فرهاد می‌گذرم. نگاهم پر از خستگی‌ست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ کهنه‌ست که یاد گرفته،ام با همان زخم ادامه دهم. موبایلم را بیرون می‌کشم و تا رسیدن به کتابخانه آهنگی پلی می‌کنم.
«یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت...
یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛
دلِ دیوانه‌ی خود را، به نگاهش دادم.
روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... .
چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛
چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت.
زلف یک خاطره در یاد، پریشان می‌رفت؛
دلِ دیوانه پی‌اش دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا