• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وهمِ ماهوا | سارا بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHOGHA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 1,953
  • کاربران تگ شده هیچ

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
***
از لحظه‌ای که از بیرون آمده بودم خستگی‌ام بیشتر شده بود و می‌خواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیه‌ای رهایم نمی‌کرد. او جذاب و دل‌نشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود می‌اندیشیدم که اگر روزی مازیار از این‌که من یک آدم توهمی هستم و تصور می‌کنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشته‌ام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان می‌دهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعه‌ام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن ال‌سی‌دیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
***
پنجاه دقیقه از فیلم کمدی که برای دیدنش آمده بودیم گذشته بود. کنار هم روی صندلی‌های مابینِ سالُن سینما نشسته بودیم و بسته‌های تخمه و پاپ کُرن روی زانوهایمان بود و غرق خنده مشغول تماشای فیلم بودیم که یک آن موبایلم مانند خروسِ بی‌محل زنگ خورد. موبایلم را از کیفم بیرون می‌کشم تا پیش از آن‌که صدای کسی در بیایید، سریع خفه‌اش کنم که چشمم افتاد به صفحه موبایلم. با دیدن اسم مخاطب احساس کردم در یک تونل وحشت و پر از گیجی فرو رفته‌ام. چطور ممکن است؟ اگر نام کسی از زندگیِ گمشده‌ام روی صفحه‌ی موبایلم می‌افتاد شاید کمتر وحشت می‌کردم تا نام دلوین که کنارم نشسته بود و تمام حواسش به تماشای فیلم بود. نمی‌دانم چرا؛ ولی طبق توافقی ناگهانی و نانوشته با خودم، بدونِ پرسیدن چیزی از دلوین، بلند شدم و بی‌توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
باز نگران صدایش پیچید:
- مطمئنی که خوبی؟ نمی‌خوای بیای پیشمون؟
این‌بار نالیدم:
- آره خوبم نگران نباش.
اول صدای نفس عمیقش که بی‌شباهت به نفس راحت نبود و بعد صدای خودش در گوشم پیچید:
- باشه پس بعداً می‌بینمت.
با جبر و اضطراب گفتم:
- باشه دلوین مواظب خودت باش.
دلوین مهربان گفت:
- چشم خواهرکوچولو توام مواظب خودت باش.
فقط لب زدم:
- فعلاً.
ان‌قدر ذهنم سردرگم بود که هیچ درکی از هیچ‌ چیزی نداشتم. تماس را قطع کردم و موبایل به دست، طرف جایگاهی که نشسته بودیم به راه افتادم دلوین که نمی‌دانستم چطور هم‌زمان هم در خانه ساحل پیش او و هم اینجا پیش من بود، هنوزم مشغول خوردن پاپ کُرن بود. چهار صندلی باقی مانده بود که به او برسم که یک‌ آن هم‌زمان که پاپ کُرن‌ها را توی دهانش قرار می‌داد، به طرف من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
***
از آخرین باری که در سینما با دلوین و آن اتفاق ترسناکِ غیب شدنش یا به تأیید خانمی که کنارمان نشسته بود، دلوین اصلاً آن‌جا نبود و من تنهایی به سینما رفته بودم، روبه‌رو شده‌ام دیگر چند روز بود که همه‌ چیز آرام پیش می‌رفت. آن‌قدر آرام که خودم می‌ترسیدم.
آرامش همیشه قبل از یک اتفاق می‌آید. من این را از داستان‌ها نه، بلکه از زندگی یاد گرفته بودم.
درحالی‌که روی پشت میز مطالعه‌ام نشسته و به صفحه لپ تاپ خیره بودم، صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه موبایل که کنارم دستم بود نگاه کردم، مازیار بود. در این چند روز گذشته از هم هیچ خبری نگرفته بودیم. من که درگیر ذهن آشفته‌ام بودم، او را نمی‌دانستم. تماس را متصل می‌کنم و با لحنی که سعی می‌کنم مهربان باشد می‌گویم:
- سلام مازیار.
گوش‌های قلبم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
پاسخ پیام مراجعی به نام الهام را می‌دهم و لحظه‌ای غرق زندگی‌ِ الهام می‌شوم. او دیوانه‌وار عاشق همسرش بود و یک دختر 4 ساله هم داشتند. مشکل این‌جا بود که همسرش از تولد دخترکش تا کنون بنابر دلایلی که خودش هم نمی‌توانست بفهمد، از آن‌ها فاصله گرفته است. می‌گفت 4 سال است که حسرت یک لبخند و روی خوش از همسرش روی دلش مانده است. آن‌ها دخترعمو و پسرعمو هستند و طلاق نگرفته اند تا مبادا دخترکشان با احساس این‌که بچه‌ی طلاق است بزرگ نشود. دوبار باهم ملاقات کرده بودیم. زن جوان و زیبایی بود. در سی سالگی‌اش چشمان آبی و موهای بلوندش می‌درخشیدن. گاهی احساس می‌کردم درگیر پارانویا است، چون رفتارهایش گاهی نامتعادش می‌شدند؛ ولی آن‌قدر غم‌هایش عمیق و خودش معصوم بود که این شک در ذهنم کم‌رنگ میشد.
نوبت بعدی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
***
چهل و پنج دقیقه بود که با الهام صحبت می‌کردم. دیگر داشت تایم صحبتمان تمام میشد؛ ولی هنوز می‌خواستم به او نکاتی را بگویم تا با رعایتشان فکرش را آزادتر کند؛ ولی دخترش ماری مدام بی‌قراری می‌کرد. از طرفی مازیار پیام داد که: «رسیدم، دارم میام بالا.» آن‌قدر از رسیدنش ذوق‌زده بودم که نفهمیدم چطور به الهام گفتم:
- الهام جان عشقم اومده دنبالم، جلسه امروز همین‌جا تمومه. بقیه حرف‌ها بمونه برای نوبت بعدی.
آرام لبخند زد و گفت:
- باشه پس خانم دکتر، شما به عشقتون برسید و من به دخترکم.
از جا بلند شدیم و پیش از آن که از اتاقم خارج شویم، تقه‌ای به در خورد و قامت مازیار پدیدار شد. با ذوق و لبخندی به پهنای صورت خطاب به مازیار گفتم:
- چه به موقع رسیدی.
که در یک لحظه ذوقم در نطفه کور شد. دخترک پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
دلم می‌خواست فریاد بکشم و بگویم؛ اما من که گناهی ندارم... اشک‌هایم سُر خوردند. الهام دست دخترکش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. من ماندم با مازیاری که نامرد از آب در آمده بود و اشک‌هایی که بی محابا روی صورتم سُر می‌خوردند. مازیار به سمتم آمد که آرامم کند؛ اما بی‌تابانه روی صندلی فرود آمدم و گریه کردم. با صدایی که می‌دانستم تمام اهالی ساختمانی که مطبم در آن بود می‌شنیدند. مازیار گفت:
- آروم باش ماهوا... لطفاً آرومِ جونم، آروم باش.
او را پس زدم و با گریه فریاد کشیدم:
- برو پیش زنت.
گویا یک آن کنترلش را از دست داد که متقابلا فریاد کشید:
- الهام زن من نیست.
در چشمان سوخته‌اش خیره شدم و با بغض فریاد کشیدم:
- مادر بچه‌ات که هست.
ساکت شد و مثل همیشه عمیق به من نگاه کرد. چشم از او گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
اشک‌هایم بند می‌آیند و حیرت و غم سرتاسر وجودم را می‌گیرد و زیر لب زمزمه می‌کنم:
- یعنی تو و الهام... زن و شوهر نیستین؟
چشمانش را آرام باز و بسته می‌کند و می‌گوید:
- معلومه که نه. اگه به حرف من اعتماد نداری می‌تونی از بررسی شناسنامه جفتمون که مجردیم تا دی‌ان‌ای ماری که دخترعمومه و سؤال و جواب از خانواده‌ام پیش بریم.
با بغض نگاهش می‌کنم. مازیار به من دروغ نگفته است؟ یعنی الهامی که مدتیست تراپیستش هستم و از عشق خودش به شوهرش و از بی‌مهری شوهرش می‌نالید، زن مازیار نیست؟ احساس می‌کردم از شدت درد و رنج از درون درحال متلاشی شدن هستم. مازیار حقیقت را می‌گفت می‌دانستم. گرچه این را نمی‌دانم چطور؛ ولی به مازیار اعتماد و باوری عمیق داشتم.
سپس بعد از این‌که ماجرای خودش و الهام را برایم شفاف کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
من؛ اما بدنم مثل آبی بود که روی آتش گذاشته‌ اند؛ از بیرون آرام، از درون جوشان. ذهنم در آن لحظه هم‌چون درِ یک انباری تاریک، بی‌اجازه باز و بسته میشد. تصاویر، صداها، خاطراتی که فکر می‌کردم دفنشان کرده‌ام، یکی‌یکی از خاک بیرون می‌آمدند.
چیزهایی که مازیار نمی‌دانست. چیزهایی که اگر می‌فهمید، شاید همان آرامش را از من پس می‌گرفت.
از جایم بلند شدم و لب زدم:
- بریم قدم بزنیم.
سرش را تکان داد و همراهی‌ام کرد. با آرامش از مطب زدیم بیرون و در پارک کنار مطب قدم زدن را شروع کردیم. آسمان می‌غُرید و گواه باران می‌داد. کم‌کم داشت شب میشد. نور پارک کم بود و سکوت سنگین. مازیار می‌گوید:
- تو هنوز از این‌که من ازت یه چیزایی رو پنهون کردم، ناراحتی؟
او که چیزی را پنهان نکرده بود. چه معنی داشت از روز اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
با صدایی که گویا از عمق استخوان‌هایم بیرون می‌آمد گفتم:
- مازایار من آدمی نیستم که همیشه ثابت بمونه. ذهنم، دنیام، گاهی فرو می‌ریزه. گاهی از شدت حال بد خاموش می‌شم. گاهی... نه، نمی‌شه مازیار ما باهم نمی‌تونیم هیچ چیزی رو شروع کنیم؛ چون توی زندگی من، اصلاً مشخص نیست چی واقعیه و چی غیرواقعی.
بی‌ حرف، آرام دستانم را گرفت که احساس امنیت کردم و ادامه دادم:
- من برات هیچ چیز نمی‌تونم باشم. نه دوست، نه معشوق، نه حتی یه آدم معمولی.
به عمق چشمانش که قفل چشمانم بودند نگاه کردم و لرزان‌تر از قبل گفتم:
- من مُدام توهم می‌زنم... من یه زندگی دیگه داشتم، الآن یه زندگی دیگه دارم، نمی‌دونم چطور... می‌فهمی مازیار من نمی‌فهمم چی به چیه.
هنوز صامت به من خیره بود. با تمام حال بد درونم، نسبت به او احساس بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا