- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 188
- پسندها
- 598
- امتیازها
- 2,933
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #31
لبخندی غمگین چهره مرد را نقاشی کرد خیرهی چشمهای کشیده و مشکین افسون شد و جادو شده سرش را نزدیک برد که ضربهی دیگری بر سرش خورده و آخش را در آورد:
- دیگر زیادهروی نکن مردک.
خندهاش گرفت و با لحنی که قهقههای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازیهایت را هم بعد از پیوندمان انجام میدهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برایشان حیرت آور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانهای بالا انداخت و گوشهی لبانش را به پایین راند:
- نمیدانم من تاکنون تا به اینجا پیش نرفتهام پسرک!
- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار...
- دیگر زیادهروی نکن مردک.
خندهاش گرفت و با لحنی که قهقههای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازیهایت را هم بعد از پیوندمان انجام میدهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برایشان حیرت آور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانهای بالا انداخت و گوشهی لبانش را به پایین راند:
- نمیدانم من تاکنون تا به اینجا پیش نرفتهام پسرک!
- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.