بیمار گشتهام و علاجی ندارد این درد
سرما رسید بر استخوانم، آفتاب نبود دیگر در آسمانم
رخسارم دیگر نبود بهسان رزهای سرخ
حال، زردی شد تمام ریشه و جانم...
بیرمق، جان از تنم بیرون کشاند
صد آیه خواندم اما هیچ از این عشق نماند.
هزار هزار غزل برایش سرودم اما
گویی او، شعرهایم را دوست نداشت!
در برکهی دلواپسی، جانم روان شد و او
در سی*ن*ه بهجای قلب، سنگ داشت!
شبی در آینه، به خود نگریستم.
چشمهایم دیگر مهتاب آسمانها نبود.
رُخ لالهگونم، سرزنده و شاد نبود.
گیسوانم دیگر به آسمان سیه رنگ شب، شبیه نبود.
جسمم همانند روزهای جوانی، همانند سرو تنومند نبود.
رفتنت یکشبه مرا، یک عمر پیر کرد.
یک روز تابستان بود و خزان آمد.
تو مرا آن روز، خشکیده و رنجور نمودی.
یک روز زمستان میرود و بهار میآید.
آن روز من، شکوفا میشوم.
من اردیبهشتم.
هرگز اسیر تب حسرتها نمیشوم.