• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زوال ماه | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع spring<
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,343
  • کاربران تگ شده هیچ

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
***
ساختمان پیش رویشان چیزی فراتر از تصورشان بود. نمای شیشه‌ای عظیم که آسمان را در خود منعکس می‌کرد، سنگ‌فرش‌های صیقلی که در زیر نور صبحگاهی برق می‌زدند، و آدم‌هایی که با لباس‌های رسمی، پرانرژی و هدفمند از کنارشان می‌گذشتند. هر قدمی که برمی‌داشتند، تضاد بین گذشته‌شان و این دنیای جدید را بیشتر حس می‌کردند.
سمیرا آهسته زمزمه کرد:
- مطمئنی جای درستی اومدیم؟ اینجا بیشتر شبیه یه هتل پنج‌ستاره‌ست تا یه دفتر وکالت!
ساحل ناخودآگاه شال روی سرش را مرتب کرد، انگار که هر لحظه ممکن بود کسی از میان این آدم‌های رسمی سر برسد و بگوید که آنها اینجا جایی ندارند. مروتی بدون مکث از پله‌های مرمرین ساختمان بالا رفت. آنها هم با کمی تأخیر دنبالش راه افتادند. وارد لابی که شدند، هوای مطبوع و خنک سیستم تهویه، تضاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
ساحل و سمیرا بی‌صدا روی صندلی‌های چرمی نشستند. حتی جنس صندلی هم برایشان غیرعادی بود، نرم و راحت‌تر از هر چیزی که تا حالا بر روی آن، نشسته بودند.
صامتی کمی به عقب تکیه داد و دست‌هایش را در هم گره کرد.
- چقدر با کامپیوتر آشنا هستید؟
ساحل گلویش را صاف کرد.
- من بلدم با ورد و اکسل کار کنم. کارای اداری مثل تایپ، بایگانی و ثبت اطلاعات رو هم تجربه دارم. قبلا توی پرورشگاه حتی به بقیه بچه‌ها آموزش می‌دادم. توی دانشگاه هم همینطور.
صامتی سری تکان داد.
- سمیرا؟
سمیرا لب‌هایش را تر کرد. مضطرب‌تر از ساحل، به نظر‌ می‌رسید.
- منم با نرم‌افزارای اداری کار کردم، ولی اگه چیزی رو بلد نباشم، زود یاد می‌گیرم. قول میدم بهتون
صامتی لحظه‌ای سکوت کرد. بعد به مروتی نگاهی انداخت که انگار تأییدش می‌کرد. بالاخره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
از درِ ساختمان که بیرون آمدند، انگار هوای تازه‌ای در ریه‌هایشان نشست. همه‌چیز در این چند ساعت آن‌قدر سریع پیش رفته بود که هنوز باورشان نمی‌شد حالا یک شغل دارند، یک دفتر رسمی، و یک آینده‌ای که شاید بالاخره داشت شکل می‌گرفت.
مروتی کلیدهای ماشینش را چرخاند و به آنها نگاه کرد.
- خُب، حالا وقتشه که یه چیز مهم رو هم حل کنیم.
سمیرا با تعجب نگاهش کرد.
- چی رو، آقای مروتی؟
مروتی لبخندی زد و کیف پولش را بیرون آورد.
- شما که نمی‌خواید فردا با همون لباسای قبلیتون برین سرکار، درسته؟ یه دفتر وکالت، یه جای رسمیه. باید طوری لباس بپوشین که وقتی وارد می‌شین، کسی نتونه به خودش اجازه بده، ظاهر شما رو قضاوت کنه.
ساحل کمی جا خورد.
- ولی... ما که نمی‌تونیم این‌جوری الکی پول خرج کنیم. فعلاً باید با همون چیزایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***
بازار شلوغ بود، اما نه از آن شلوغی‌هایی که خسته‌کننده باشد، بلکه از آن مدل‌هایی که آدم را در هیجان غرق می‌کند. نورهای درخشان فروشگاه‌ها، بوی عطرهای تازه در هوا، صدای خنده‌ی آدم‌هایی که از خریدشان راضی بودند. سمیرا اولین کسی بود که در برابر ویترین یک مغازه‌ی لباس رسمی متوقف شد. مانکنی با یک کت‌وشلوار سرمه‌ای و پیراهن سفید، پشت شیشه ایستاده بود، با همان وقاری که انگار می‌خواست به آنها بگوید:
- من برای شما ساخته شده‌ام.
سمیرا دستش را به شیشه چسباند.
- من که اگه اینو بپوشم، خودمم باورم می‌شه که توی اون مجتمع، یه وکیلم!
ساحل خندید.
- اول ببین قیمتش چقدره، بعد ببین هنوزم می‌خوایش یا نه؟
داخل فروشگاه، نورهای گرم روی لباس‌های شیک و اتوکشیده افتاده بود. پارچه‌ها براق و خوش‌دوخت، کفش‌ها تمیز و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
هوای شب، خنک و دلپذیر بود. چراغ‌های خیابان مثل نقطه‌های طلایی روی آسفالت می‌درخشیدند و آدم‌ها هنوز با شتاب و هیجان از کنارشان می‌گذشتند. خریدها هنوز توی دستشان بود، و هرچند که پاهایشان از ساعت‌ها راه رفتن درد گرفته بود، ولی هیچ‌کدام دلشان نمی‌خواست این شب زود تمام شود.
سمیرا دستی به شکمش کشید و با لحن مظلومانه‌ای گفت:
- ساحل، من گرسنه‌ام... حس می‌کنم الاناست که بیهوش بشم به خدا.
ساحل که خودش هم از گرسنگی بی‌رمق شده بود، نگاهی به اطراف انداخت. اتفاقا چند قدم جلوتر، رستورانی با نمای شیشه‌ای و نورهای گرم و دلنشین چشمک می‌زد. صدای خنده و قاشق‌چنگال‌هایی که به هم می‌خورد، از در نیمه‌بازش بیرون می‌آمد.
- بیا اینجا
.ساحل با سر به رستوران اشاره کرد.
داخل که شدند، عطر نان تازه و ادویه‌های خوش‌بو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
بعد رو به سمیرا کرد که هنوز مردد بود.
- همینی که دوستم میگه رو بیار؛ آلفارو؟ چی بود؟ ولش کن همون دیگه؛ با یه نوشیدنی خنک.
پسر سری تکان داد و سفارش را یادداشت کرد. قبل از رفتن، باز هم نگاهی سریع به ساحل انداخت، انگار که می‌خواست چیزی بگوید، ولی منصرف شد. سمیرا که رفتن او را تماشا می‌کرد، آهسته گفت:
- دیدی؟
ساحل اخم کرد.
- چی رو؟
- همین که این گارسونه داشت چپ و راست نگاهت می‌کرد.
ساحل بی‌اعتنا منو را بست.
- توهم زدی سمیرا، گارسون‌ها معمولاً با همه‌ی مشتری‌ها مهربونن!
سمیرا ریز خندید.
- آره، ولی این مهربونیش یه ذره سفارشی‌تر بود.
و دوباره قهقه‌ای زد. ساحل نگاه جدی‌ای به او انداخت، اما لبخند گوشه‌ی لبش لو می‌داد که شاید ته دلش، بی‌تفاوت هم نبود.
بعد از یک شام دلچسب که بیشتر با خنده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
***
نور صبحگاهی آرام از لابه‌لای پرده‌های نازک به درون اتاق خزیده بود. صدای آرام شهر که کم‌کم از خواب بیدار می‌شد، با تیک‌تاک ساعت روی دیوار درهم می‌آمیخت. ساحل چشم‌هایش را باز کرد و برای چند ثانیه به سقف خیره ماند. امروز، اولین روز کاری‌شان بود.
سمیرا که روی تخت مقابلش بود، ناگهان سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- ساحل… ساعت چنده؟
ساحل کش‌وقوسی به بدنش داد.
- نترس خواب نموندیم! پاشو؛ یه چیزی بخوریم و حاضر شیم.
چند دقیقه بعد، مقابل آینه ایستاده بودند، غرق در شوق و وسواس. سمیرا با دقت خط چشمش را می‌کشید و زیر لب گفت:
- قراره توی دفتر وکالت کار کنیم، باید یه‌جوری بریم که انگار از اول هم این کاره بودیم. من البته آدم مهم نیستم راستی! ولی به هر حال باید خوشتیپ باشیم.
ساحل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
اتاق مدیر داخلی، فضایی مرتب و رسمی داشت. قفسه‌هایی پر از پرونده‌های مرتب‌شده، میزی که روی آن هیچ‌چیز اضافی دیده نمی‌شد، و پنجره‌ای که نور صبحگاهی را دقیقاً روی چهره‌ی آقای صامتی می‌انداخت. او مردی بود حدوداً پنجاه‌ساله، با موهای جوگندمی و چهره‌ای که آرامش و جدیت را هم‌زمان در خود داشت.
وقتی ساحل و سمیرا وارد شدند، نگاهی کوتاه به آن‌ها انداخت و با سری که انگار درگیر محاسبات ذهنی بود و همیشه‌ی خدا پایین، گفت:
- خوش اومدین. امیدوارم از پس کارها بربیاین، چون من با ریش سفیدیِ آقای مروتی، این بار هم قبول کردم. چون می‌تونستم خیلی راحت حوالتون بدم به بهزیستی که جای دیگه‌ای رو در نظر بگیره واستون.
ساحل و سمیرا هم‌زمان سر تکان دادند. هیچ‌کدام قصد تشکر و سپاس‌گذاری دوباره از او را نداشتند.
او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
ساحل نگاهی به میز کار خودش انداخت که کمی آن‌طرف‌تر از میز شایان دادرسان قرار داشت. میز چوبی تیره، مرتب و تقریباً خالی بود، جز یک تلفن اداری، چند پوشه‌ی روی هم چیده‌شده و یک مانیتور. برخلاف اتاق‌های دیگر، اینجا فضای باز و گسترده‌ای نداشت؛ کمی صمیمی‌تر بود اما درعین‌حال، جدیت خاصی در آن موج می‌زد.
بلافاصله که نشست، حس عجیبی در وجودش پیچید. این اولین تجربه‌ی رسمی‌اش در یک محیط حرفه‌ای بود، اما چیزی که بیشتر باعث می‌شد احساس معذب بودن کند، این بود که قرار بود هر روز، ساعت‌ها در همین اتاق، در کنار کسی مثل شایان دادرسان کار کند. مردی که از همان اولین برخورد، سرد و سخت‌گیر به نظر می‌رسید.
شایان پشت میز خودش نشسته بود، درحالی‌که به صفحه‌ی مانیتورش خیره شده و چیزی را تایپ می‌کرد. برای دقایقی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,457
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
ساحل هنوز داشت جزئیات پرونده را مرور می‌کرد که صدای زنگ تلفن روی میزش بلند شد. کمی جا خورد، نگاهی به شایان انداخت که بدون هیچ واکنشی، همچنان مشغول کار خودش بود، سپس گوشی را برداشت.
- دفتر آقای دادرسان. بفرمایید؟
صدای زنی از آن طرف خط آمد، لحنی خشک و رسمی داشت.
- منشی جدید هستید؟
ساحل کمی صاف نشست.
- بله، بفرمایید.
- من از دفتر آقای نیازی تماس می‌گیرم. می‌خواستم یادآوری کنم که جلسه‌ی امروز سر ساعت برگزار بشه.
ساحل سریع نگاهی به تقویمِ روی مانیتور انداخت.
- بله، تأیید شده. ساعت یازده، دفتر وکالت. خیالتون راحت
زن بدون حتی یک کلمه‌ی اضافه، خداحافظی کرد و تماس قطع شد. ساحل گوشی را سر جایش گذاشت و زیر لب گفت:
- چه آدم عجیبی.
شایان، که انگار متوجه زمزمه‌ی او شده بود، درحالی‌که همچنان نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا