• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زوال ماه | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع spring<
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 727
  • کاربران تگ شده هیچ

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,361
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بادِ سردِ شب، شیشه‌های بلند مجتمع را به نرمی می‌لرزاند. تاریکی از راهروها بالا خزیده بود و سایه‌ها، بی‌صدا بر دیوارها رژه می‌رفتند. شایان، کلید مخصوصش را در قفل چرخاند و وارد شد. طبقات خاموش بودند. هیچ‌کس نبود. طبیعی هم بود، روز کاری به پایان رسیده بود اما او بازگشته بود، به‌دلیل انبوهی از کارهایی که دیگر فرصتی برای تعویق نداشتند.
چراغ اتاقش را روشن کرد. نور زرد، آرام روی اسناد پخش شد. کت را از تن کند، آستین‌ها را بالا زد. لحظه‌ای ایستاد. حتی سکوتِ اینجا، شبیه به فضای بیمارستان بود؛ خفه و بی‌رمق.
پرونده‌ها یکی پس از دیگری گشوده شدند. یادداشت‌هایی پراکنده، اسناد بررسی‌نشده، و ایمیل‌هایی که باید پاسخ داده می‌شدند. برخی مربوط به پرونده‌های تعلیقی بود که منتظر نظر نهایی بخش نظارت بودند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,361
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
صبح، با نوری کمرنگ و خسته از پشت پرده‌ی نیمه‌کشیده به اتاق سرک کشید. ساحل چشم گشود؛ چند ثانیه طول کشید تا یادش بیاید کجاست. صدای منظم نفس‌های سمیرا، اولین چیزی بود که به گوشش رسید. نگاهی به ساعت انداخت. زمان، بی‌رحمانه گذشته بود.
بی‌صدا از جا برخاست. موهایش را به‌سرعت پشت سر بست، صورتی شسته و خسته در آینه‌ی بالای روشویی ظاهر شد. لباسش را مرتب کرد و همان‌طور که زیر لب برنامه‌های روزش را مرور می‌کرد، فرم‌های ترخیص را از کیفش بیرون آورد.
چند دقیقه بعد، پرستار وارد شد. معاینه‌ی کوتاهی انجام داد و با رضایتی ملایم گفت:
- می‌تونین ببریدش. فقط یادتون نره تا چند روز واقعا باید استراحت کنه؛ اگر خدایی نکرده به مشکل خوردید حتما خیلی سریع دوباره مراجعه کنین.
ساحل لبخندی کوتاه زد، تشکری آرام کرد و سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,361
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
شایان پشت میز، میان انبوهی از کاغذها و پرونده‌ها نشسته بود؛ اما سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به ساحل کرد.
ساحل، اندکی جلوتر آمد، ایستاد و با صدایی آرام و رسمی گفت:
- سلام، وقت بخیر...
مکثی کرد و نگاهش برای لحظه‌ای کوتاه روی شایان ماند.
- بابت دیروز واقعاً ممنونم... نمی‌دونم چطور باید جبران کنم. دیروز نشد به خوبی تشکر کنم. اینم کارتتون، حتما آخر ماه که حقوقم رو بگیرم برش می‌گردونم.
شایان نگاهی کوتاه به او انداخت و سرش را اندکی به نشانه‌ی احترام خم کرد.
- کاری نکردم که نیاز به جبران باشه؛ وظیفه‌ی انسانیم بوده.
سکوتی کوتاه میان‌شان نشست؛ سکوتی که نه سرد بود و نه سنگین.
در باز شد. صدای کوبیده‌شدن پاشنه‌های براق کفش، روی کف‌پوش چوبی پیچید. فرهاد غفاری، با چهره‌ای عبوس و خسته و پوشه‌ای سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,361
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
لحظه‌ای سکوت، مثل انفجاری خاموش، در اتاق پیچید. سپس غفاری قدمی به جلو آمد، دستش را بالا برد و یقه‌ی کت شایان را گرفت. صدایش آرام، اما نفس‌هایش سنگین بود:
- تو نمی‌فهمی با کی طرفی، نه؟
شایان بدون آنکه عقب‌نشینی کند، با همان نگاه سرد، به چشم‌هایش، چشم دوخته بود. دستانش مشت شده بود، اما خود را کنترل کرد.
- دستتو بردار، فرهاد.
سکوت دوباره در اتاق نشست، اما این بار سنگین‌تر بود. در حالی که غفاری با تنشی آشکار در چهره‌اش، عقب می‌کشید، دوباره حرف زد:
- تو همیشه همین‌طوری، نه؟ نمی‌خوای همکاری کنی، همیشه می‌خوای خودتو توی گوشه‌ی تاریک نگه‌داری. اسمت رو گذاشتی وکیل پایه یک؟ چه وکیلی هستی که حتی جرعت نداری یه پرونده درست و حسابی رو قبول کنی؟
شایان به آرامی از جایش بلند شد و به غفاری نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا