• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زوال ماه | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع spring<
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1,336
  • کاربران تگ شده هیچ

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
کریمی پا روی پا انداخت و با نگاهی که بیشتر از جدیت کاری، حاوی نوعی بررسی موشکافانه بود، خیره‌ی ساحل شد. انگشتانش را روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفت و لبخند کم‌رنگی زد.
- خب، خانم کمالی… خوشحالم که از این به بعد، کارای ما رو شما پیگیری می‌کنید. یه تغییر خوب توی این دفتر بالاخره رخ داد.
ساحل سعی کرد حالت چهره‌اش را کنترل کند. این نگاه و لحن را خوب می‌شناخت. بارها و بارها، در موقعیت‌های مختلف، آدم‌هایی را دیده بود که همین‌طور غیرمستقیم سعی می‌کردند مرزهایشان را امتحان کنند. بااین‌حال، نمی‌خواست از همان روز اول، جوی ایجاد کند که به ضررش تمام شود.
با لحنی رسمی گفت:
- ممنونم، آقای کریمی. درضمن، کمالوند هستم!
کریمی دستش را به چانه‌اش کشید، نگاهش را روی صورت او نگه داشت و گفت:
- دیگه داشتم از داشتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
ساحل هنوز داشت اثر نگاه سنگین کریمی را از ذهنش پاک می‌کرد که صدای شایان، آرام اما با لحنی که به طعنه آغشته بود، در فضا پیچید:
- خوبه، حداقل زود دست به کار شد.
ساحل سر بلند کرد، ابروهایش ناخودآگاه کمی درهم رفت.
- چی؟
شایان بدون اینکه نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور بردارد، ادامه داد:
- کریمی. معمولاً چند جلسه صبر می‌کنه بعد وارد فاز لاس زدن می‌شه، ولی ظاهراً شما این روند رو تسریع کردید.
ساحل، که حالا کاملاً متوجه کنایه‌ی او شده بود، نفسش را با حرص بیرون داد.
- جالبه. حتماً من بودم که این روند رو تسریع کردم!
شایان شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌اعتنایی گفت:
- من که چیزی نگفتم. چرا به خودتون گرفتین.
بعد سرش را کمی به سمت او چرخاند، گوشه‌ی لبش کمی کج شد.
- ولی خب، اگه قراره اینجا کار کنید، باید یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
شایان با دیدن خودکاری که به سمتش پرت شد، دستش را بلند کرد و بی‌آنکه ذره‌ای از جای خود تکان بخورد، آن را در هوا گرفت. چهره‌اش جدی بود، نگاهش خالی از هر نوع شوخ‌طبعی.
- خانم کمالوند، اینجا محل کاره، نه زمین بازی.
صدایش محکم و رسمی بود، سردتر از آنچه ساحل انتظار داشت.
سکوتی سنگین بینشان افتاد. حتی سمیرا هم که تا چند ثانیه قبل از خنده خم شده بود، حالا سر جایش صاف نشست و با نگاهی مردد بین آن دو جابه‌جا شد.
ساحل گلویش را صاف کرد و خودش را جمع‌وجور کرد. نمی‌خواست اولین روز کاری‌اش را با تنش شروع کند.
- متوجه شدم، آقای دادرسان.
شایان بدون اینکه جواب بدهد، خودکار را روی میز گذاشت و به سمت پرونده‌هایش برگشت، انگار که همین حالا، این مکالمه برایش کاملاً تمام شده باشد.
سمیرا که فضا را سنگین دید، سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
نیم ساعت بعد، ساحل و سمیرا با قدم‌هایی محکم اما دروناً مضطرب، راهی دفتر کامران صامتی شدند.
درِ دفتر نیمه‌باز بود. صامتی پشت میز نشسته و مشغول بررسی پرونده‌ای بود. سمیرا زمزمه کرد:
- منم بیام باهات داخل؟
ساحل سری تکان داد. صدای ورق زدن برگه‌ها در سکوت اتاق طنین انداخت. ساحل، آهسته تقه‌ای به در زد. بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:
- بفرمایید داخل.
ساحل و سمیرا روی صندلی‌های مقابل میز نشستند. صامتی بالاخره نگاهش را از پرونده برداشت و مستقیم به آن‌ها خیره شد.
- خب، خانم‌های کمالوند، همون‌طور که گفتم، تصمیم گرفتیم بعضی جزئیات کاریتون رو دقیق‌تر تنظیم کنیم.
خودکارش را روی میز گذاشت و دستانش را درهم قلاب کرد.
- شایان دادرسان از عملکرد امروز شما ابراز رضایت کرده. اما…
نگاهش لحظه‌ای روی ساحل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
ساحل با قدم‌های تند از راهروی شلوغ مجتمع بالا رفت. دست‌هایش را مشت کرده بود و نفسش را آرام و عمیق بیرون می‌داد تا خشمش را کنترل کند. ولی بی‌فایده بود. هنوز نمی‌توانست باور کند که شایان دادرسان بعد از چند ساعت کار، بدون هیچ هشداری، رفته و به صامتی گزارش داده که او با کریمی دوستانه رفتار کرده؛ حتی از شوخیِ لحظه‌ای و گذرای او نیز، گذشت نکرده بود.
وقتی به درِ اتاق رسید، بدون اینکه لحظه‌ای مکث کند، ضربه‌ای محکم زد و بدون دعوت، در را باز کرد.
شایان پشت میزش نشسته بود، قلم در دست، پرونده‌ای را امضا می‌کرد. نگاهش بی‌اعتنا و آرام، حتی بدون کوچک‌ترین نشانه‌ای از تعجب، بالا آمد و به چهره‌ی درهم کشیده‌ی ساحل خیره شد. گویا از اول، خود را آماده کرده بود و می‌دانست ساحل، کارش را بی‌پاسخ نخواهد گذاشت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
ساحل دست‌هایش را روی میز گذاشت و کمی جلوتر رفت.
- ببینین، آقای دادرسان. من از روز اول کارم، تلاشم رو کردم که حرفه‌ای باشم. اما این که شما انتظار دارین من یه ربات باشم و هیچ‌وقت یه لبخند نزنم، غیرواقعیه. اگه این تعریف شما از محیط کاریه، پس باید بگم خیلی سخت‌گیرانه‌ست.
چند لحظه بین‌شان سکوت حاکم شد.
شایان بدون اینکه پلک بزند، به چشمان ساحل خیره شد. انگار دنبال کلماتی می‌گشت که برای اولین‌بار درون ذهنش ناآشنا بودند. بعد از مکثی طولانی، با لحنی آرام ولی جدی گفت:
- شما تازه شروع کردین، خانم کمالوند. فقط دارم بهتون کمک می‌کنم که دوام بیارین. اینطوری و با این وضعیت، نمی‌تونین چند روزی بیشتر تحمل کنین.
ساحل نگاهش را از او گرفت و صاف ایستاد.
- پس ممنون از لطف‌تون. ولی من می‌دونم چطور کارم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
ساحل، سرش را با پرونده‌های روی میزش گرم کرد. پرونده‌های نیازی را که ساعاتی قبل، جلسه‌شان به پایان رسیده بود را در کمد کنار‌دستش قرار داد.
در آبدارخانه، سمیرا مشغول جارو کردن بود. حسابی از این کار تکراری خسته شده بود. طبق ساعات قبل، سینی به دست از آبدارخانه خارج شد. اما این بار، حالش آنطور که باید خوب نبود. گرمای بدنش زیاد شده بود، در حالی که به سختی می‌توانست در دستانش فنجان‌ها را نگه دارد. وقتی دوباره از کنار میز شایان گذشت، نفسش سنگین شد. شایان با نگرانی پرسید:
- شما... حالتون خوبه؟
سمیرا، تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. برای لحظه‌ای خود را ساکن کرد و چشمانش را بر روی میز بست، سعی کرد خود را آرام کند، اما بدنش بیشتر از آنچه که انتظار داشت، زیر فشار بود. یک فنجان را نیز مقابل ساحل قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
شایان سمیرا را روی صندلی عقب ماشین خواباند، در را بست و بدون حرف پشت فرمان نشست. ساحل هم سریع در کنارش جا گرفت. دستان سرد سمیرا را میان انگشتانش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
- تحمل کن... زود می‌رسیم.
ماشین با شتاب از پارکینگ بیرون رفت. چراغ‌های خیابان محو و کم‌نور به نظر می‌رسیدند. شایان، بی‌آنکه چیزی بگوید، نیم‌نگاهی به آینه انداخت؛ صورت رنگ‌پریده‌ی سمیرا هنوز بی‌حرکت بود. دستی روی فرمان فشرد، ابروهایش در هم گره خورد، اما هیچ نگفت. فقط پایش را کمی بیشتر روی پدال فشرد. دست خودش نبود، بی‌علت، ذهنش دوباره داشت حس و حال کنونی‌اش را با آن روز پر از کابوس، تطبیق می‌داد.
لحظات به کندی می‌گذشتند. بالاخره، تابلوی روشن بیمارستان در تاریکی شب نمایان شد. شایان ترمز کرد، با عجله پیاده شد و در را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
آن‌ها پشت شیشه‌ ایستاده بودند. فضای سرد و سفید اتاق با نور مهتابی رنگ گرفته بود. دستگاه نوار قلب، با ریتمی منظم کار می‌کرد. سمیرا بی‌حرکت روی تخت دراز کشیده بود. ساحل به سرعت خود را به داخل اتاق رساند و کنار تختش ایستاد، دست‌های یخ‌زده‌اش را روی دست‌های سمیرا قرار داد و زیر لب گفت:
- سمیرا؟ بیداری؟
پلک‌های سمیرا کمی لرزیدند. چشمانش را به‌سختی باز کرد. نگاه خسته‌اش میان نورهای سفید بیمارستان سرگردان شد. لب‌های خشکش تکان خوردند:
- چی... شد؟ بازم از حال رفتم آره؟
ساحل لبخند کم‌رنگی زد.
- چیزی نیست... حالت بهتره.
چشم‌های سمیرا دوباره خسته بسته شدند. زمزمه کرد:
- ببخشید که بازم باعث دردسر شدم... همیشه فقط باعث میشم نگران بشی.
ساحل با اخم، سری تکان داد.
- بس کن دیگه! این چه حرفیه. چیزی نگو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر تالار خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
529
پسندها
4,455
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
باران همچنان بی‌وقفه می‌بارید. شایان زیر سایه‌بان دکه ایستاد. نور زرد چراغ‌ها روی شیشه‌های مه‌گرفته، حالتی وهم‌آلود ساخته بود. نگاهش بر قفسه‌های سردِ یخچال لغزید، دستی دراز کرد، آب پرتقالی را برداشت و در کنارش، یک بسته بیسکویت نیز برداشت.
لحظه‌ای مکث کرد. یقین داشت در این هوا، یک نوشیدنی گرم نیز انتخاب خوبی باشد.
و از میان ظرف‌های کوچک مقوایی، یک چای ماسالا برداشت. معطر، گرم و آرام‌بخش. همه‌ چیز را در یک کیسه‌ی سفید گذاشت و راهیِ ساختمان شد. وقتی به اتاق بازگشت، سکوتی سنگین فضا را پر کرده بود. ساحل کنار تخت سمیرا نشسته بود، بی‌حرکت، اما چشمانش بیدار، و درگیر هزاران فکر ناتمام.
شایان بی‌کلام وارد شد. کیسه را روی میز گذاشت، بی آنکه منتظر واکنشی باشد. تنها گفت:
- یه چیزی بخورین؛ شب شده و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا