هر شب تنهایی به سراغم میآید
و تا صبح در گوشم آوازهای مادرانه
زمزمه میکند.
-چنان که چشمه آبی لالایی را-
و من در آن آینهی آبی زلال
تو را جستجوگرانه
میاندیشم.
-در پشت حصار عقل ناقص-
و مدام زمستانهای سرد و سرمهای
در چرخ و فلک روزگار
به گردش در میآیند
و این از شانس نحس است
که گرودنهی گردن شکستهی اقبالت
درست روی زمستان از حرکت باز میایستد
و تو محکوم میشوی
به سرد زیستن
فرشتههای خیالی و کاغذ بیخط
که پیوند خورده بودند بهم
و آرزو را به عقل کال بشر
هدیه آورده بودند
از سرزمینی پوچ
امروز فقط تکه چوب هایی هستند
که زمستان را تحمیل پذیر میکنند
صدای ساطوری که به استخوانت خورد
و چشمهای تو که به آب خشکیدند
فرشتههای قصاب دورهات کردند
و ابرهای تیره بخت گریستند
و من که شاهد شوم صحنه های تو
شبیه مترسکهای خستهی جالیز
و مرگ...
این مرگ عزیز
که همواره به تو میاندیشد
چه آرام و صبور نظاره میکند
اشکها و لبخندهایت را
و تو چه بیرحمانه
او را نادیده گرفتهای
همانطور که سایهات را