هر شب تنهایی به سراغم میآید
و تا صبح در گوشم آوازهای مادرانه
زمزمه میکند.
-چنان که چشمه آبی لالایی را-
و من در آن آینهی آبی زلال
تو را جستجوگرانه
میاندیشم.
-در پشت حصار عقل ناقص-
و مدام زمستانهای سرد و سرمهای
در چرخ و فلک روزگار
به گردش در میآیند
و این از شانس نحس است
که گرودنهی گردن شکستهی اقبالت
درست روی زمستان از حرکت باز میایستد
و تو محکوم میشوی
به سرد زیستن