• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 2,253
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
با بلند شدن سیوان هر دو به‌سمت باغ می‌روند و دقایقی بعد، زیر سرو می‌نشینند. مسعود با دیدن حال سیوان تمام تلاشش را برای عوض کردن روحیه‌اش به کار می‌برد.
- یادته بچگی‌هامون رو؟ برگ‌هاش اینقدر بلند بود که تا زمین می‌رسید؛ موقعی که خرابکاری می‌کردیم میومدیم اینجا، کسی نمی‌دیدمون.
سیوان با یادآوری خاطرات لبخند خسته‌ای می‌زند، مسعود با دیدن آشفتگیش، قلبش فشرده می‌شود و ادامه می‌دهد:
- حرف نمی‌زنی؟ چی کلافت کرده؟
- نگرانم.
- نگرانه چی؟
سیوان سرش را به بازویش تکیه می‌دهد و به آسمان خیره می‌شود.
- همه چی بهم ریخته، تا می‌خوام وضعیت رو درست کنم یهو به خودم میام و می‌بینم هر چی ساختم خراب شده؛ از یه طرف اینجا و از یه طرف هم زنم.
- اینجا رو با هم سامون می‌دیم، خانومت هم.... خب بهش بگو بیاد اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
مسعود با چهره‌ای گرفته به چشم‌های سیوان که هاله‌ای اشک آن را پوشانده‌است نگاه می‌کند.
- حق داری داداش، حق داری.
سیوان سرش را بالا می‌گیرد و با پلک زدن‌های پی‌در‌پی، سعی در جلوگیری ریزش‌ اشک‌هایش را دارد. سیوان نفسی عمیق می‌کشد و با صدایی خسته زمزمه می‌کند:
- مسعود.
با صدای سیوان از زمین نگاه می‌گیرد و به چهره‌ی سرخش چشم می‌دوزد.
- جانم داداش؟
- میری عمارت؟ می‌خوام یه خرده تنها باشم.
مسعود لبخند خسته‌ای می‌زند و بدون به زبان آوردن کلمه‌ای سرش را به تایید تکان می‌دهد و از سیوان فاصله می‌گیرد.
- مسعود!
به طرف سیوان برمی‌گردد.
- جان داداش!
- معذرت می‌خوام!
ابرو‌های مسعود به هم نزدیک می‌شود.
- بابت؟
- صدام رفت بالا.
مسعود تک خندی می‌زند.
- تو ما رو بزن، فقط اینقدر گرفته نباش، باورکن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
سیوان سرش را پایین می‌اندازد و عزیز ادامه می‌دهد:
- با روناک حرف زدم، میگه بعد هفتم می‌خواد برگرده عمارت‌ خودشون.
سیوان سرش را به ضرب بالا می‌گیرد و با صدایی که سعی در کنترلش دارد شروع به حرف زدن می‌کند:
- تنها؟ مگه الکیه، بدون اینکه به من بگ... .
عزیز دستش را به معنای سکوت بلند می‌کند.
- حرف‌هاش رو شنیدم، دلیل‌هاش جای مخالفتی نذاشتن، پس نمی‌خوام باهاش تندی کنی!
با صدایی عصبانی پاسخ می‌دهد:
- اون امانته دستم.
- امانت؟ خوبه که مراقبشی و می‌خوای امانت‌دار خوبی باشی، اما قصد اجازه گرفتن ازت رو نداشتم، فقط خواستم خبر داشته‌ باشی.
- عزیز! چرا شرایط رو درک نمی‌کنین؟ نمی‌ذارم بره اون امان... .
عزیز تشر می‌زند:
- خبه‌خبه، فعلاً غیرتت رو غلاف کن! به جای اینکه حرص و جوش روناک رو بخوری و واسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] briska

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
به آرامی دستش را روی دست سیوان، که به زمین تکیه‌اش داده‌است می‌گذارد.
- من اومدم کمکت باشم، پس نگرانیت بابت خانواده‌ات رو تموم که نه، اما کمترش کن! نه مامانت طفلِ، نه روناک؛ در ضمن، کسی که نتونه مراقب زندگی خودش باشه زندگی بقیه رو هم نمی‌تونه سامون بده. سپس با مکثی کوتاه، نفسش را لرزان بیرون فوت می‌کند و ادامه می‌دهد:
- نمی‌خوام وقتی به خودت اومدی گیر کرده‌ باشی توی برزخ چندسال پیش.
سیوان پلک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد و با مردک‌هایی لرزان به عزیز نگاه می‌کند. شخصیت عزیز نه‌ تنها برای سیوان بلکه برای تمام افرادی که او را می‌شناختند ستودنی بود، زنی که در هیچ شرایطی لب به گله و شکایت باز نمی‌کرد، حواسش به همه‌ی اتفاقات بود و تمام تلاشش را برای برقراری آرامش به کار می‌برد.
- عزیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
با مکثی کوتاه لبخندی بر لب می‌نشاند و ادامه می‌دهد:
- این‌ها رو نگفتم که چشم‌هات خیس بشه، گفتم که بدونی دلم خیلی وقته داره خودش رو آماده می‌کنه و کنار میاد.
به‌طرف سیوان گام بر‌می‌دارد، کنارش می‌نشیند و با انگشتانش نم زیر چشمان سیوان را می‌گیرد.
- خوب نیست حالا که همدیگه رو می‌خواین از هم دور باشین، مخصوصاً وقتی که چشم انتظار همین.
صدای خش دار سیوان بلند می‌شود:
- اما... .
- همین یه کلمه رو بلدی؟
- چ... ها؟
با دیدن ابرو‌های بالا رفته‌اش لبخند می‌زند و کلامش را کامل می‌کند:
- این روستا خانی که بلد نیست ذهن و زندگیش رو آروم کنه نمی‌خواد. باهاش حرف بزن و اگه صلاح دونستین، بعد چهلم محرم بشین، اینطوری رفت و آمدتون راحت‌ و آشفتگی ذهن تو هم کمتر میشه، بعد سال هم هر طور که خواستین جشن بگیرین،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] briska

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
سیوان گوشه‌ی لبش را می‌خاراند و سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- به سیمین و ساره سپردم باهات بیان که تنها نباشی. هر وقت کمک خواستی بهم بگو! باشه؟
روناک به چشمان سیوان خیره می‌شود و تمام سعیش را به کار می‌برد تا لرزش صدایش را کنترل کند.
- این مدت خیلی زحمت کشیدین، ایشا... بتونم جبرا... .
سیوان که از رفتارهای عجیب روناک کلافه شده‌، با لحنی که حال اندکی تند شده‌است کلامش را قطع می‌کند:
- وظیفم بود دختردایی. دیرت نشه!
روناک با پلک‌زدن‌های پشت هم سعی در جلوگیری از ریزش اشک‌هایش دارد.
- مراقب خودتون باشین! با اجازه.
هنوز چند قدمی دور نشده‌است که صدای سیوان متوقفش می‌کند، ساکش را زمین می‌گذارد و آهسته به عقب برمی‌گردد.
- روناک! امانتی دستم، حواسم بهت هست، تو هم مراقب خودت باش!
به چهره‌ی جدی سیوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
- چاوانگم!* اگه نمی‌خوای نیازی نیست؛ حق داری قبول نکنی.
صدای بشاش پریچهر در گوشش می‌پیچد و روح خسته‌اش را اندکی جلا می‌بخشد.
- معلومه که می‌خوام. توی این یه هفته دق کردم، همش با خودم می‌گفتم کاش پیشش بودم، یعنی الان چی‌کار می‌کنه؟ حالش خوبه؟
سیوان نفس حبس شده‌اش را محکم بیرون فوت می‌کند و از فشار انگشتان پیچیده شده‌اش به دور موبایل کاسته می‌شود.
- آخ من فدای تو بشم!
- خدانکنه! الان خیلی خوشحالم سیوان!
- پری اگه بخوای می‌تونیم بعداً عقد بگیریم که هر طور بخوای برگزارش کنی، نمی‌خوام به خاطر تنها نبودن من پا بذاری روی چیزهایی که می خوا... .
- فقط می‌خوام پیشت باشم.
همهمهٔ میان ذهنش خاموش می‌شود، لب‌هایش روی هم چفت می‌شوند و بالاخره از اعماق وجودش می‌خندد.
***
نغمه: خب چی‌شد؟ یه بار دیگه بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
لادن با نگاهی شاکی به نغمه چشم می‌دوزد.
لادن: چیه؟ مگه دروغ میگم؟
صدای پریچهر آمیخته به دلخوری و غم می‌شود:
- همه‌ی برنامه‌هام رو توی این چند وقت کامل می‌کنم، بعدم میرم. نمی‌دونم، شاید... شاید این هم قسمت من که تا می‌خوام خوشحال باشم یه اتفاقی بیفته.
نغمه با دیدن ناراحتی پریچهر دستش را روی پایش می‌گذارد و به‌طرفش خم می‌شود.
نغمه: تو دوست ما نیستی، خواهر مایی، خواهر کوچولوی هر دوی ما. بهمون حق بده نگرانت باشیم. تو اونقدر قلب مهربونی داری که مطمئنم بهترینا واست اتفاق میفته؛ خیلی خب؟ دیگه‌ام حق نداری اینقدر ناراحت کننده درباره خودت حرف بزنی!
لادن با گونه‌هایی خیس، پایین پای پریچهر زانو می‌زند و دستانش را می‌گیرد.
لادن: من فقط نگرانتم پری، خیلی نگران، دلم نمی‌خواد هیچ وقت ناراحت ببینمت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
روناک با صدایی لرزان میان کلام مرد میدود:
- آره، همچین آدمی نیست، لابد دستم رو می‌گیره و واسم بستنی میخره، دوتا آفرین هم می‌چسبونه تنگش. چی با خودت فکر کردی؟ به آروم بودنش نگاه نکن، اگه بفهمه پا روی غیرتش گذاشتم چشمش رو می‌بنده روی همه چی، می‌فهمی؟ زندگیم رو سیاه میکنه، بدبخت میشم.
مرد که از صدای جیغ مانند روناک به ستوه آمده، با لحنی تند جواب می‌دهد:
- اون اینقدر سرگرم زندگی خودش و عروسش که به تو فکر نمی‌کنه، دست از خیال پردازیت بردار! تو اونقدرا هم که خودت فکر میکنی واسش مهم نیستی، فقط از روی یه عادت مواظبته، الان هم چیزی جز یه بار اضافه روی دوشش نیستی که هر لحظه آرزو داره از شرت راحت بشه، پس جای نگرانی برای فهمیدن یا نفهمیدن بقیه به فکر خودت و زندگیت باش!
- عروس؟
با چهره‌ای جا خورده به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
سیوان عصبی قدمی به ساره نزدیک می‌شود و آرام می‌غرد.
- کسی غلط کرده همچین فکری راجبت کنه! خب؟ الانم روی مغزم تاتی‌تاتی نکن و بگو چی شده، والا که حرف کشیدن از بچه راحت‌تر از تا کردن با تو یه نفره.
ساره مردمک‌های لرزانش را به چشم‌های سیوان می‌دوزد.
- چند وقتی هست که حالشون خوب نیست، آقا فکر نکنین کوتاهی کردیم، نه به خدا، خودشون نمیذارن طبیب خبر کنی... .
- از کی؟
ساره متعجب به سیوان نگاه می‌کند.
- چی؟
- پرسیدم از کی حالش بده؟
- از وقتی که اومدیم اینجا، فکر کنم بشه چهارهفته و چند روزی.
- تموم؟
ساره از صورت خسته و موهای بهم ریخته‌ی سیوان چشم می‌گیرد.
- راستش این چند وقت یه چیز‌هایی از بقیه شنیدم که... خب میگن‌... .
- مطمئنی؟
سیوان با دیدن نگاه پرسشی ساره ادامه می‌دهد:
- از شنیده‌هات مطمئنی یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا