- تاریخ ثبتنام
- 29/8/24
- ارسالیها
- 83
- پسندها
- 261
- امتیازها
- 1,078
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #71
با بلند شدن سیوان هر دو بهسمت باغ میروند و دقایقی بعد، زیر سرو مینشینند. مسعود با دیدن حال سیوان تمام تلاشش را برای عوض کردن روحیهاش به کار میبرد.
- یادته بچگیهامون رو؟ برگهاش اینقدر بلند بود که تا زمین میرسید؛ موقعی که خرابکاری میکردیم میومدیم اینجا، کسی نمیدیدمون.
سیوان با یادآوری خاطرات لبخند خستهای میزند، مسعود با دیدن آشفتگیش، قلبش فشرده میشود و ادامه میدهد:
- حرف نمیزنی؟ چی کلافت کرده؟
- نگرانم.
- نگرانه چی؟
سیوان سرش را به بازویش تکیه میدهد و به آسمان خیره میشود.
- همه چی بهم ریخته، تا میخوام وضعیت رو درست کنم یهو به خودم میام و میبینم هر چی ساختم خراب شده؛ از یه طرف اینجا و از یه طرف هم زنم.
- اینجا رو با هم سامون میدیم، خانومت هم.... خب بهش بگو بیاد اینجا...
- یادته بچگیهامون رو؟ برگهاش اینقدر بلند بود که تا زمین میرسید؛ موقعی که خرابکاری میکردیم میومدیم اینجا، کسی نمیدیدمون.
سیوان با یادآوری خاطرات لبخند خستهای میزند، مسعود با دیدن آشفتگیش، قلبش فشرده میشود و ادامه میدهد:
- حرف نمیزنی؟ چی کلافت کرده؟
- نگرانم.
- نگرانه چی؟
سیوان سرش را به بازویش تکیه میدهد و به آسمان خیره میشود.
- همه چی بهم ریخته، تا میخوام وضعیت رو درست کنم یهو به خودم میام و میبینم هر چی ساختم خراب شده؛ از یه طرف اینجا و از یه طرف هم زنم.
- اینجا رو با هم سامون میدیم، خانومت هم.... خب بهش بگو بیاد اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.