• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 2,245
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
لادن:
- تو فکر کن یه روز این‌ها قرار باشه پیش هم باشن و دیر کنن.
حمید:
- پروژه جدید نزدیک محل کار یاشار و فریاد بود، امروز بچه‌ها خسته بودن، زودتر تعطیل کردیم.
فریاد با شنیدن صدای زنگ نیم‌خیز می‌شود.
فریاد:
- زنگه؟
پریچهر:
- بابا اومد فکر کنم.
تا نیمه های شب مشغول بحث و فوتبال دستی بودند و حال، زمان رفتن فرا می‌رسد‌.
نغمه:
- دستتون درد نکنه، زحمت کشیدین.
پریزاد:
- ببخشید اگه کم و کسری بود.
لادن:
- همه چی عالی بود، مرسی خاله‌!
پریزاد:
- ایشالله دفعه‌‌ی بعدی با سیوان دور هم جمع میشیم.
پسرها سخت مشغول در میان گذاشتن نکات پخت بلال بودند که فریاد با شنیدن این جمله سریع به عقب برمی‌گردد.
فریاد:
- ایشا... .
پریچهر:
- وا... فریاد! چرا اینطوری میگی ایشا... ؟
فریاد ابرویش را بالا می‌اندازد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
سیوان:
- اگه سرت میشه چرا سهم آب بقیه رو می‌بری؟ زن و بچه داری؟ بقیه هم همینه وضعشون. بار آخره اهالی شکایتت رو میارن پیشم! که اگه باز هم تکرار کنی یه مدت سهم آبت قطع میشه، اون موقع فکر نکنم واست محصولی بمونه که بتونی بفروشی، حالا هم به سلامت.
مش‌جواد:
- سرتون سلامت آقا، با اجازه.
با سر پایین افتاده از اتاق کار سیوان خارج می‌شود. با خارج شدن مش‌جواد، مهدی در را می‌بندد و به‌طرف سیوان می‌رود.
مهدی:
- تموم شد آقا، مش‌جواد آخرین نفر بود.
سیوان دستی به چشم‌های دردناکش می‌کشد.
سیوان:
- مهدی.
مهدی:
- جانم آقا؟
سیوان:
- امسال زمین‌های کنار بیداشک رو کمتر کاشتیم، سهم آب اضافیش رو بده مش‌جواد.
مهدی:
- چشم آقا.
کتش را از پشت صندلی بر‌می‌دارد و یقه‌ی بافت تنش را مرتب می‌کند. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
جمیله حرفش را نصفه می‌گذارد و شروع به گریستن می‌کند. صدای خشدار سیوان بالا می‌رود:
- جون به لبم کردین.
مرتضی با دیدن آشفتگی سیوان، خودش را از میان اهالی بیرون می‌کشد و حرف جمیله را کامل می‌کند:
- حالشون بد شد، بردنشون عمارت، طبیب هم پیش پای شما رف... .
بدون توجه به کلام آخر مرتضی، به‌سمت عمارت می‌تازاند. نگرانی تمام وجودش را در برگرفته است. اواخر بهار است و هوا عجیب دلگیر، باران هر لحظه سرعت می‌گیرد و آرو با شتاب در به‌سمت عمارت می‌تازد. پیراهن سفیدی که بر تن دارد در اثر باران به تنش چسبیده‌است و با هر جهش آرو، موهای خیسش بر پیشانیش کوبیده می‌شوند. دقایقی بعد بالاخره به جلوی عمارت می‌رسد و افسار اسب را می‌کشد، معین با شنیدن صدای شیهه‌ی آرو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
- دایی! این حرف‌ها رو نزنین، خودتون خوب می‌شین و مراقبشین.
صدای لرزانش را بالا می‌برد:
- پس این طبیب کجاست؟
سلمان‌خان با آخرین باقی مانده‌ی توانش دست سیوان را می‌فشارد.
- سیوان... سیوان بهم قول بده! قول بده که مراقبشی، خواهش... خواهش می‌کنم... قول بده.
- چشم دایی، چشم! قول میدم، الان طبیب می‌رسه، شما آروم با... .
انگشتانی که تا دقایقی پیش دست سیوان را می‌فشردند حال حرکت نمی‌کنند. تکان نخوردن سی*ن*ه‌ی سلمان‌خان، سیوان را ساکت می‌کند و لحظاتی بعد، آشوب به پا می‌شود، روناک بر سرش می‌کوبد و نازدارخاتون می‌گرید و اهالی درون حیاط مویه سر می‌دهند.
***
سیوان با لباس‌های خاکی، روی پله نشسته‌ و دقایقی است که به زمین خیره شده‌است، عمارت غرق در تاریکی است و برخلاف صبح و گورستان، سکوت در همه جا حکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
- دی... دیگه هی... هیچی رو نم... نمی‌خوام.
سر روناک را از پیراهنش فاصله می‌هد و انگشتش را بر اشک‌های روی گونه‌اش می‌کشد و سعی می‌کند لبخند بزند.
- مردم روستا چشمشون رو دوختن به تنها یادگارِ سلمان‌خان، اما مثل اینکه بابات بد کسی رو انتخاب کرده.
- من.‌‌.. خب... .
به چشم‌های خیس روناک نگاه می‌کند.
- عزیزم! نمیگم که گریه نکن، اتفاقاً ناراحت باش و اشک بریز، اما بعدش بلند شو و همون دختری باش که سلمان‌خان ازت انتظار داره. باشه؟
روناک خودش را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و سیوان پشتش را نوازش می‌کند.
- روناک؟
با شنیدن صدای عزیز، دست سیوان از حرکت می‌ایستد، از هم جدا می‌شوند و به عقب باز می‌گردند. عزیز ساک کوچکش را کنار پایش رها می‌کند و برای در آغوش کشیدن روناک دستانش را باز می‌کند.
- بیا اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
- خاموش شده. لعنتی، این شارژر رو کجا گذاشتم؟ آها، اینه.
سیم شارژر را از زیر بالشت بیرون می‌کشد و با زدن موبایلش به پریز، خودش را روی تخت می‌اندازد. به محض روشن شدن موبایلش، با پیام‌ها و تماس‌های پریچهر مواجه می‌شود. کلافه سرش را به بالشت فشار می‌دهد.
- پری؟ آخ، نگران شده، چقدر بی‌فکری تو پسر، یه پیام می‌دادی نمی‌مردی که!
ساعت چنده؟
با دیدن عقربه‌های ساعت چشم‌هایش درشت می‌شوند.
- سه شبه! حتماً خوابه.
برای اینکه صدای پیامش پریچهر را بیدار نکند، وارد تلگرامش می‌شود و ویس می‌گیرد.
- سلام مانارگم*، گوشیم خاموش شده‌بود، ببخشید که پیام‌هات رو ندیدم. نگرانم نباش! خوبم. فردا خودم بهت زنگ می‌زنم، اگه زنگ بزنی شاید نبیبنم. شبت بخیر!
***
- پریچهر، بیا چایی ریختم مامان. پریچهر؟
پریزاد با نشیدن صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- سیوان!
- چی‌شده عمر سیوان؟
- خوبی؟
- معلومه که خوبم.
- ترسیدم.
- ترس واسه چی دختر؟ مگه من مرده باشم که تو بترس... .
سیوان با بلند شدن صدای گریه‌ی پریچهر شوکه می‌شود.
- پریچهرم!
- چی‌‌شده سیوان؟
- چیزی نشده، چرا الکی نگرانی؟
- پس چرا صدات ناراحته؟ اصلاً چرا دیر جوابم رو دادی؟
- باور کن همه چی خوبه!
- خیلی خب، حالا که چیزی نمیگی زنگ می‌زنم از نجمه می‌پرسم که چی‌شده.
صدای خسته و کلافه‌ی سیوان در گوشی می‌پیچد.
- پری... .
- سیوان! من فقط نگرانتم.
دقایقی از صحبتش با سیوان می‌گذرد و او هنوز به پنجره خیره‌است و بی‌صدا اشک می‌ریزد، با ورود مادرش به اتاق، چشمان نم‌دارش را به صورتش می‌دوزد.
پریزاد با دیدن آشفتگی دخترش و اشک‌هایی که صورتش را پوشانده و چانه‌ی لرزانش، هراسان قدمی به او نزدیک می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
با صدای مادرش مژه‌های خیسش را از همه فاصله می‌دهد.
- مادربزرگم ترک بود، ترک آذربایجان.
نفس عمیقی می‌کشد و با لبخند ادامه می‌دهد:
- پدربزرگم معماری خونده‌بود. یه روز برای ساخت و ساز توی یکی از زمین‌های آذربایجان میره. مثل اینکه قرار بوده بعد از پنج ماه ساختن خونه رو تموم کنه، ولی چند ماهی به این پنج ماه اضافه میشه و برنمی‌گرده.
پریچهر بینی‌اش را بالا می‌کشد و با صدایی گرفته لب می‌زند:
- چرا؟
- غیبتش اینقدر طولانی میشه که اهالی محل میگن بزرگ‌ترین پسر حاج‌جواد که برای ساخت و ساز رفته بوده آذربایجان، پول‌ها رو بالا کشیده و فرار کرده.
پریچهر پوزخند می‌زند.
- پس فرار کرده‌بود.
- نه، برنمی‌گرده چون توی اون روستا گیر میفته.
پریچهر شوک زده چشم‌هایش را تا انتها باز می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
- من... .
الای گوشه‌ی دامن محلی‌اش را بالا می‌گیرد و در حالی که کوزه‌اش را روی شانه‌اش می‌گذارد، قدمی به محسن نزدیک می‌شود.
- واسم من‌من نکن ببینم! تو اون شهر بی‌در و پیکر یه جو غیرت پیدا نمیشه که دنباله ناموس مردم راه میفتی؟
محسن تن خشک شده از تعجبش را تکان می‌دهد و شرم‌زده سرش را زیر می‌اندازد و سعی می‌کند دخترک را آرام کند.
- لطفاً بذارین توضیح بدم!
اِلای انگشت اشاره‌اش را جلوی صورت محسن می‌گیرد‌ و تهدیدوار تکان می‌دهد.
- واسم مهم نیست توی اون شهر بی‌قانون چه غلطی می‌کنین، ولی یادت باشه که اینجا رو با اونجا اشتباه نگیری که دریده شدنت به دست مرد‌های این روستا رو تضمین می‌کنم!
اِلای روسری دور صورتش را که کنار رفته‌بود محکم می‌بندد و با برداشتن کوزه‌اش با قدم‌هایی سریع از کنار محسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
با صدای کوبیده شدن در، که بین صدای برخورد قطرات باران به شیشه‌ گم شده‌است، پلک‌هایش را از هم فاصله می‌دهد و به اطراف نگاهی می‌اندازد. با بلند شدن دوباره‌ی صدا، بالاخره لحاف را از روی تنش کنار می‌زند و متعجب به عقربه‌های ساعت که دو صبح را نشان می‌دهند نگاهی می‌اندازد و حین پوشیدن ژاکتش به‌طرف در می‌رود. با شدیدتر شدن ضرباتی که بر در کوبیده می‌شود، قدم‌هایش را سرعت می‌بخشد. به محض باز کردن در، جسم خیس کدخدا و چند مرد را داخل حیاط خانه‌اش می‌بیند و متعجب به آن‌ها چشم می‌دوزد.
محسن:
- سلام، خیر باشه این وقت شب؟
کدخدا خجالت‌زده دست‌هایش را در هم می‌پیچد، قدمی از در فاصله می‌گیرد و به پایین پله‌ها اشاره می‌کند.
کدخدا:
- عفو کن جوون، قصد مزاحمت نداشتیم. هر چی زنگ زدیم صدایی نیومد، این شد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا