• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 2,258
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
- آروم دختر!
سیوان که صامت ما‌ندنش را می‌بیند نگران سؤال می‌پرسد:
- خوبی؟
روناک با چشمانی درشت شده و بدون هیچ حرکتی میان بازوان سیوان ایستاده‌است و سعی در هضم همان چند ثانیه دارد.
- روناک؟
با بالا رفتن صدای سیوان، تن روناک تکانی می‌خورد.
- ها؟ چیه؟
سیوان سرش را پایین می‌گیرد و به صورت روناک نگاهی می‌اندازد.
- پرسیدم خوبی؟
- آره خوبم، مرسی، یعنی ببخشید.
با برقرار شدن تعادل روناک از او فاصله می‌گیرد و روی مبل مقابلش می‌نشیند. با نشستن سیوان، روناک نیز به جای قبلیش برمی‌گردد.
- از این طرف‌ها پسرعمه؟
روناک منتظر به چشم‌های تیره‌ی سیوان خیره می‌شود.
- شنیدم که... .
با آمدن سیمین، کلام سیوان نصفه می‌ماند؛ روناک لحاف را میان انگشتانش می‌فشارد و با همان کلمه‌ی نیم‌بند، صدای کوبش بی‌امان قلبش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
سؤال سیوان با پرسشی که در ذهن روناک پرسه می‌زد و ذره‌ذره جانش را می‌خورد هیچ شباهت نداشت و همین دلیلی برای گشاد شدن مردمک چشمانش و حبس شدن ثانیه‌ای نفسش میان سی*ن*ه‌اش می‌شود.
- ها!؟
سیوان که سردرگمی و حالِ بد روناک را پای نزدیک بودن چهلم پدرش می‌نویسد، ملایم‌تر سؤالش را تکرار می‌کند:
- واست پیغام فرستاده‌بود، می‌خواست ببینه کِی مساعدی برای برگشتن به عمارت.
- من، ندید... یعنی حواسم... خب... .
روناک لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.
- حالت رو می‌فهمم ولی باید جواب زنی رو که بیشتر از جون خودشم واسش عزیزی رو بدی و احترام پینه‌های دستاش رو نگه‌داری!
سیوان اندکی به جلو خم می‌شود.
- وقتشه که خودت رو جمع کنی روناک! نگاه مردم به توئه. چه بخوای، چه نخوای.
صدای گرفته‌ی روناک بلند می‌شود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
دست سیوان مشت می‌شود و به آرامی کنار بدنش سقوط می‌کند، با سردرگمی سرش را تکان می‌دهد، سپس رو می‌گیرد و گام‌هایش را برای خارج شدن از آنجا سرعت می‌بخشد. در میانه‌ی پله‌ها صدای ساره متوقفش می‌کند:
- آقا‌جان. اتفاقی افتاده؟ نکنه خطایی از ما سر زده که به این زودی دارین میرین؟
- نیازی نیست نگران باشی. خودت که بهتر می‌دونی، فصل کِشته و باید روی سر زمین‌ها باشم.
- هر جور صلاح می‌دونین آقا، فقط بی‌زحمت دستتون رو بدین.
ابروهای سیوان بالا می‌رود و گنگ به ساره چشم‌ می‌دوزد.
- دستم؟
با دیدن ساره که منتظر به دستش نگاه می‌کند آهسته پنجه‌اش را جلو می‌برد که پرشدن دستش با کشک‌های ریز و درشت، گوشه‌ی لبش را بالا می‌برد.
- کشک؟
ساره با گونه‌هایی سرخ سرش را زیر می‌اندازد.
- بچگیتون عاشق کشک‌هایی بودین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
مهدی آهسته با سیوان هم‌قدم می‌شود.
- خداروشکر به لطف بارون‌های امسال بهتر از سا‌ل‌های قبل رشد کردن.
- پس تا الان همه چی داره خوب پیش می... .
با شنیدن صدای همهمه‌ی اهالی چشم تنگ می‌کند و از حرکت می‌ایستد، با خوردن مشتی به بازویش و صدایی که پشت‌بندش شنیده می‌شود به عقب سر می چرخاند:
کاوان*: خسته‌نباشی کدخدا!
سیوان شوکه بی‌حرکت می‌ایستد و ثانیه‌ای بعد خنده‌ی مردانه‌اش به گوش می‌رسد.
سیوان: کاوان! تو... چطوری؟!
ژیرو* از پشت پدرش بیرون می‌آید و کنار کاوان قرار می‌گیرد.
ژیرو: چطوری خان؟
سیوان: ژیرو!
ژیرو به کاوان نگاهی می‌اندازد و با سر به سیوان اشاره می‌کند.
- فکر کنم خراب شده، تک کلمه‌ای فقط اسم میگ... .
با پرت شدن ناگهانی و فشرده‌شدن هر دویشان میان بازوان سیوان، کلامش ناقص می‌ماند. دقایقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا