متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
434
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #71
شکوه که ظاهرا خود را در مظهر قدرت دیده بود، محکم حرف آخرش را زد:
- گفتم که. برای من عدالت برای پسرم مهمه. می خوام روح اون مرحوم در آرامش باشه.
آذر به قدر کافی به این زن فرصت داده بود. تمام روز را وقت نداشت. لازم نبود بیشتر از این مراعاتش را بکند. دست برد، تبلت را بیرون آورد و فیلمی را که چند روز پیش تماشا کرده بود، پیدا کرد.
تبلت را روی میز گذاشت و این بار با صدای تهدید آمیزی گفت:
- می دونی، وقتی پای آذر میاد وسط، بهتره همیشه به خواهشش جواب بدید.
فیلم را پخش کرد، به پشتی صندلی تکیه داد و چهره شکوه را زیر نظر گرفت که در ابتدا گیج و سپس شکه شد. آذر می توانست صدای خشونت آمیز پسر شکوه و صدای التماس دختری را بشنود. می دانست هر دو برهنه اند و صد در صد دختر نمی دانست که از او فیلمبرداری می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
434
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #72
فیلم تمام شد و شکوه هم چنان بهت زده به صفحه تبلت چشم دوخته بود. آذر با صدایی مطمئن گفت:
- این مرحوم پسرتونه که داره به یه دختر بی گناه تعرض می کنه.
مطمئن بود شکوه خودش همین نتیجه گیری را کرده بود. آذر راحت به پشتی صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- این یکی از تازه ترین فیلم هاشه. من تونستم پنج تا از فیلم هاش رو پیدا کنم. مطمئنم بگردم بیشترم هست.
بالاخره شکوه سر بالا کرد و با نفرت به او چشم دوخت. وقتش بود که چهره واقعی آذر را می دید.
آذر با پوزخند ادامه داد:
- عدالت؟! پسرتون به خواهر قاتل تعرض کرده بود. ازش فیلم گرفته و تهدید به پخشش کرده بود‌. به همین خاطر پسرت کشته شد. قتلش، عمدِ عمد بود.
چشمان شکوه گشاد شد و چیزی نگفت. مطمئن بود شکه تر از آن است که حرفی بزند. آذر ادامه داد:
- قاتل حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
434
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #73
چنین رسوایی برای نماینده مجلس شناخته شده کشنده بود. آذر می توانست ترس خالص را در چشمان شکوه ببیند. وقتی به این نقطه می رسید، مطمئن بود طرف به درخواستش جواب مثبت می داد.
آذر تبلت را برداشت. بلند شد و حرف نهایی را زد:
- می خوام تا شنبه خبرهای خوب بشنوم. اگه خبری بشنوم که ناراحتم کنه، کاری می کنم که هم خودت و هم خونوادت برای بقیه عمر ناراحت بشید.
شکوه دندان روی هم فشرد. کاری از دستش برنمی آمد، جز اینکه با حرص به قوری چینی چایی را به هدف ضربه زدن به آذر پرت کند. قوری پر جلوی پای آذر زمین افتاد و شکست.
شهاب به سمتش دوید و موقعیت را بررسی کرد. قطعا قوری تهدید جدی محسوب نمیشد. بلاتکلیف ایستاد و به آذر چشم دوخت. شکوه با دیدن شهاب عقب نشست و بادستانی مشت شده به آذر چشم دوخت. آذر با پوزخندی گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
434
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #74
شهاب گیج و سردرگم دستمالی بیرون آورد و به دست آذر داد. آذر کفشش را تمیز کرد و دستمال را روی زمین جلوی شکوه انداخت.
شکوه از لای دندان های به هم فشرده اش گفت:
- همینجوری که میگند بی رحمی!
آذر لبخندی زد و به راه افتاد. شکوه نمی دانست که این جمله به منزله تعریف برای آذر بود‌. بهتر بود مردم از او بترسند و از خانواده اش دور بایستند تا اینکه در صدد آسیب باشند.
همانطور که با لبخند و با چهره ای پیروز به ماشین نزدیک میشد، صدای شهاب را از پشت سرش شنید:
- انگار به جز من بقیه هم می دونند بی رحمی.
یک تعریف دیگر از آذر! آذر با لبخند گشادتری جواب داد:
- پس بپا سر راهم نباشی.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا