نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
443
پسندها
2,430
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #71
شهاب دو طرف کاپشنش را به هم رساند و خطاب به شیدا پشت گوشی گفت:
- ساعت چهار با دکتر قرار گذاشتم اما نمیرسم برم.
شیدا نگران پرسید:
- این دکتر از کجا پیدا شده؟
نگرانی‌اش را درک می‌کرد. وقتی همه از عمل مادرش ناامید شده بودند، شهاب گزینه دکتر جدید را روی میز گذاشته بود. پدرش با سر رد کرده اما شهاب اصرار داشت تا ته خط بروند. اگر امروز شیفت نداشت، لازم نبود به شیدا رو بیندازد و به این گونه سوالات جواب دهد. شهاب مختصر توضیح داد:
- یکی از همکارها معرفی کرده. باهاش حرف بزن. قبول کرده با گرفتن پول اسممون رو بذاره اول لیست.
منظورش از همکار، پانته آ بود اما لازم نبود شیدا از جزئیات خبردار شود. شیدا او را با سرزنش صدا کرد:
- شهاب!
شهاب مستقیم و بدون حاشیه توضیح داد:
- یک ساله منتظریم. خیلیای دیگه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
443
پسندها
2,430
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #72
شهاب در حال باز کردن در ماشین پرسید:
- کجا میریم؟
- گالری مادر آذر. دسته گل سفارش دادم سر راه می‌گیریم.
شهاب سر تکان داد و سوار شد. بوی عطر آرمین در ماشین پیچیده بود. سر راه دسته گل گران قیمتی گرفتند. همه چیز او را به یاد محافظت از آذین انداخته بود. آذین همیشه اهل خوش پوشیدن، آرایش کردن و دسته گل گرفتن بود. همیشه سر از گالری، نمایشگاه یا مهمانی در می‌آورد. از روی درجه عطرش می‌توانست حدس بزند مهمانی چقدر مهم است. شهاب با یاد گذشته‌ها لبخندی زد. حداقل گالری برای تجدید روحیه آرمین خوب بود.
ماشین رو به روی ساختمان هنری ایستاد. شهاب پشت سر آرمین وارد ورودی سفید رنگ و از آنجا وارد تالار بزرگی شد که دیوار آن با رنگ سیاه پوشیده و تابلوهای رنگی همه جای آن را پوشانده بود.
آرمین به محض دیدن زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
443
پسندها
2,430
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #73
محافظی مشکی پوش با ریش جو گندمی به مبل کناری‌اش اشاره کرد و گفت:
- بشین. قهوه میخوری؟
شهاب سری تکان داد و کنارش نشست. از قوری قهوه ای روی میز، فنجانی برای او ریخت و گفت:
- از خوبی های کار من همینه. همش تو گالری و نمایشگاه و مهمونی.
و آهسته خندید. هر چند شهاب جواب را پیشاپیش حدس زده بود، با این حال پرسید:
- محافظ کی هستی؟
- آذین خانم.
شهاب سریع سر چرخاند. پس آذین اینجا بود! با چشم جمعیت را از نظر گذراند. صدای محافظ به گوشش خورد:
- دیدم با آرمین اومدی. شنیدم اوضاع اون طرف خوب نیست.
شهاب جوابی نداد. فقط به دنبالی دختری زرق برق پوش جمعیت را از نظر می‌گذراند. صدای محافظ دوباره به گوشش خورد:
- کم حرفی!
خودش بود. آذین! کنار آرمین ایستاده بود. با لباس مشکی که حتی از این فاصله برق میزد. تنهاچیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
443
پسندها
2,430
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #74
وقتی به آذر می‌رسید همیشه دوست داشت سرکشی کند. از جایش تکان نخورد. کوتاه جواب داد:
- منتظر آذین خانمم.
آذر در عقب ماشین را باز کرد و قبل از نشستن محکم گفت:
- آذین نمیاد. سوار شو!
شهاب دندان سابید. به پنجره عقب نزدیک شد و پرسید:
- چرا؟
آذر به نگاه خیره‌ای به جلو گفت:
- چون قراره من رو جایی ببری.
شهاب دوباره پافشاری کرد:
- مگه خودت محافظ نداری؟
آذر سر چرخاند و به شهاب چشم غره رفت. شهاب دوباره با اصرار گفت:
- من محافظ آذینم.
آذر با تشر گفت:
- سوار شو!
سرپیچی از آذر به جایی نمی‌رسید. همیشه هر چیزی را می خواست به دست می‌آورد. نفسش را بیرون داد و سوار شد. مختصر پرسید:
- کجا می‌ریم؟
البته که آذر جواب نداد. شهاب نفسش را بیرون داد و صبورانه منتظر شد تا به مقصد برسند. نیم ساعت بعد، رو به روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
443
پسندها
2,430
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #75
شهاب شوکه به او نگاه کرد. جعبه گردنبند در که جیب راست کتش قرار داشت. از کجا فهمیده بود؟
آذر دست دراز کرد و دوباره دستور داد:
- بسته گردنبند رو‌ بده به من!
شهاب دندان روی هم فشرد. دوباره از دستور آذر سر پیچی کرد. آذر با لحن تهدید کننده‌ای گفت:
- فکر کردی می تونی هر کاری خواستی بکنی و کسی نفهمه؟ بده!
شهاب بالاخره تسلیم شد. طاقت نگاه برنده آذر را نداشت. دست برد و جعبه گردنبند را بیرون آورد. روی میز گذاشت. شهاب توضیح داد:
- مال تولدشه.
آذر جعبه را باز کرد. با دیدن گردنبند پوزخند زد. آن را داخل کیفش گذاشت. شهاب دستانش را مشت کرد. به چه اجازه هدیه اش را مصادره کرده بود؟ محکم گفت:
- پسش بده!
آذر با لحن عادی توضیح داد:
- پیش من می‌مونه! وقتی وسایلت رو جمع کردی، بهت پس میدم.
شهاب متعجب پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا