نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #51
از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد. حداقل از حالت افسردگی اش خارج شده بود. آذر که خیالش از آرمین راحت شده بود، لیوان نیمه پر قهوه را برداشت و از پشت میز بلند شد.
احمد سر بلند کرد. قبل از اینکه سوالی بپرسد آذر جواب داد:
- امروز روز شلوغیه.
احمد روزنامه را بست. به سمت آذر دولا شد و کنجکاو پرسید:
- در مورد خانوده مقتول، خانواده نماینده مجلس، تحقیق کردی؟
- معلومه.
از وقتی خبر قتل پیچیده بود، آذر تحقیقات خودش را شروع کرده بود. او به اطلاعاتی نیاز داشت تا در مواقع لزوم از آن استفاده کند؛ اطلاعاتی که پلیس در اختیار نداشت.
آرمین همان شب، موقع قتل داخل ویلا بود. به جز آرمین، پسر نماینده مجلس و پسر شهردار، سه نفر دیگر هم داخل ویلا بودند. چند پسر جوان تصمیم گرفته بودند آخر هفته را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #52
از روز اول ازدواجشان با هم قرار گذاشته بودند. احمد قاضی بود و مطیع قانون. آذر مسئول محافظت از خانواده بود و تمام کارهای غیرقانونی را انجام می داد و برای محافظت بهتر، احمد هیچگاه از جزئیات کارهایش سوال نمی پرسید.
آذر به او اطمینان داد:
-می دونی که هدف من همیشه محافظت از خانواده است؟ اگه لازم بشه بهت میگم.
احمد با لبخندی که نشان میداد به آذر اطمینان دارد جواب داد:
- معلومه.
دوباره به پشتی صندلی تکیه داد و غرق روزنامه شد. آذر پالتویش را همراه با لیوان قهوه برداشت و به سمت اتاق کارش که در گوشه دیگر سالن کنار اتاق کار احمد بود به راه افتاد. اتاق کارش کوچکتر و نقلی تر از احمد بود و برای رفت و آمد بهتر، یک در به سالن و یک در به حیاط داشت.
پالتو را روی چوب لباسی گذاشت. میز کوچک قهوه ای رنگش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #53
ته قهوه را سر کشید و در را باز کرد. مجید سلام کرد و وارد دفترش شد. آذر نمی توانست این فکر را از سرش بیرون کند که مجید همیشه حامل اخبار شوم بود. هم کلاسی قدیمی آذر و وکیل خانوادگیشان بود اما هیچگاه چیزی خوبی از او نشنیده بود.
آذر به رسم ادب پرسید:
- چایی یا قهوه؟
مجید روی مبل جلوی میزش افتاد و گفت:
- همین الان از کافی شاپ میام. چیزی نمیخورم.
آذر کنجکاو پشت میزش نشست و لیوان خالی اش را روی میز گذاشت. مجید موهای مشکی اش را که تا شانه می رسید، پشت گوش داد و گفت:
- با چند تا از وکیلا صبحونه میخوردم. می دونی که! دوست های قدیمی! یه چیزهایی شنیدم.
آذر دستانش را روی میز به هم گره کرد و منتظر شنیدن ادامه صحبت هایش شد. مجید که توجه کامل آذر را جلب کرده بود گفت:
- حتما شنیدی که دادگاه میخواد قتل رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #54
مجید کمی رو به جلو خم شد و با لحنی اطمینان بخش و شمرده شمرده پیشنهاد داد:
- من وکیلش میشم. خودم حواسم بهش‌ هست. بهتره ...
آذر بلند شد. فقط خودش می توانست قضیه را حل کند. برنامه امروزش به کل تغییر کرده بود. تبلتش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی اش گذاشت. این تنها چیزی بود که امروز نیاز داشت.
مجید که می توانست حدس بزند آذر قصد چه کاری را دارد پرسید:
-کجا؟
آذر پالتو را برداشت و به سمت در به راه افتاد. مجید پشت سرش به راه افتاد و سعی کرد قانعش کند:
- آذر، دفعه پیش سعی کردی قضیه رو به روش خودت حل کنی اینجوری شد. بذار همه چیز قانونی پیش‌بره.
آذر قدم به حیاط گذاشت و دکمه های پالتویش را بست. مجید دنبالش دوید و گفت:
- ناسلامتی حقوق خوندی. شوهرت قاضیه. می دونی که قانون ...
آذر ایستاد. چرخید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #55
آذر جواب نداد و دوباره به راه افتاد. این بار مجید راه دیگری را در پیش گرفت:
- دفعه پیش که رفتی خونشون، راهت ندادند. یادت نیست نزدیک بود زنگ بزنند پلیس! آذر!
آذر به در ورودی نزدیک شده بود. محافظش جلالی که مرد میان سال، هیکلی و کچلی بود بیرون دوید. آذر بلافاصله دستور داد:
- ماشین رو آماده کن. خودت رانندگی کن. یه محافظ دیگه رو هم بیار.
مجید تسلیم شده کنارش ایستاد و گفت:
- کله شقی! مثل روزهای دانشجویی!
آذر حرفی نزد و منتظر محافظ ماند. مجید دوباره به تلاشش ادامه داد:
- بذار منم باهات بیام.
آذر سر چرخاند و گفت:
- کار تو و احمد بر اساس قانونه. خودتون رو نباید قاطی این حاشیه ها بکنید. بهتره پروندتون پاک باشه. اما من مجبور نیستم.
مجید که می دانست حق با آذر است و مثل همیشه مغلوب شده بود، باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #56
ماشین پیچید و به در سیاه عریضی نزدیک شد. جلالی پیاده شد و زنگ در را زد. بعد از رد و بدل چند جمله در آیفن، جمله آخر جلالی را شنید:
- بگو آذر پایدار اینجاست. میخواد خانم رو ببینند.
اتفاقی نیفتاد. دری باز نشد. جلالی پرسشگر از پنجره جلوی ماشین منتظر دستور به آذر نگاه کرد. می خواست به سمت ماشین حرکت کند که در باز شد.
جلالی سوار شد و متعجب گفت:
- در باز شد!
آذر پوزخندی زد و گفت:
- گفتم که! مطمئنم شکوه الان توی بالکن نشسته، منتظره قیافه عصبانی من رو ببینه‌. به خاطر همین در رو باز کرد.
جلالی سری تکان داد، فرمان را چرخاند و وارد حیاط عریض خانواده باقری شد.
آذر با کینه ادامه داد:
- فقط نمی دونه اگه‌ من رو عصبانی کنه من بدترش رو سرش میارم.
ماشین در نزدیکی عمارت متوقف شد. آذر رو به جلالی گفت:
- تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #57
آذر باز هم سعی کرد لحنی دوستانه داشته باشد و از خشونت فاصله بگیرد. ادامه داد:
- شرایط آرمین بدتر از گذشته است. او هیچ ربطی به قتل نداره. ازتون میخوام از قضیه دور نگهش دارید. مطمئنم اگه از وکیلتون بخواید ...
شکوه پیروزمندانه گفت:
- آذر پایدار داره به من التماس می کنه!
آذر در سکوت او را از نظر گذارند. زیاد بودند آدمهایی که او را دست کم می گرفتند و فکر می کردند بر او‌ پیروز شدند. واکنشی به حرفش نشان نداد. می دانست حرف آخر را خودش میزد و پیروز میدان او بود.
با این حال باز هم سعی کرد از در صلح وارد شود. دوباره ادامه داد:
-می خوام بدونید این قضیه تا چه حد برای من مهمه. به خواهشم چطور جواب میدید؟
در سکوت به شکوه نگاه کرد. زنی با موهای فر نیمه خاکستری کوتاه که اعتماد به نفس کاذب باعث شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #58
فیلم را پخش کرد، به پشتی صندلی تکیه داد و چهره شکوه را زیر نظر گرفت که در ابتدا گیج و سپس شکه شد. آذر می توانست صدای خشونت آمیز پسر شکوه و صدای التماس دختری را بشنود. می دانست هر دو برهنه اند و صد در صد دختر نمی دانست که از او فیلمبرداری می شود.
آذر دستش را زیر چانه زد و با لذت به شکوهی نگاه کرد که شاهد دیدن چهره واقعی پسرش بود. پسری که کشته شده و قربانی به نظر می رسید اما روح بسیاری را کشته بود. آذر قرار نبود از این لحظه به بعد نسبت به شکوه و خانواده اش ذره ای رحم داشته باشد. ته مانده دلسوزیش را در همان جملات اولیه اش خرج کرده بود.
فیلم تمام شد و شکوه هم چنان بهت زده به صفحه تبلت چشم دوخته بود. آذر با صدایی مطمئن گفت:
- این مرحوم پسرتونه که داره به یه دختر بی گناه تعرض می کنه.
مطمئن بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #59
چشمان شکوه گشاد شد و چیزی نگفت. مطمئن بود شکه تر از آن است که حرفی بزند. آذر ادامه داد:
- قاتل حرفی نمیزنه و چیزی نمیگه چون ترجیح میده اعدام بشه تا اینکه پای خواهرش و فیلم هاش وسط بیاد.
با لبخند پیروزمندانه ای ادامه داد:
- اما من از اینجور اصول پیروی نمی کنم. اگه پای آرمین رو نکشید بیرون، همه فیلم ها رو پخش می کنم. وقتی مردم ببینند چجوری پسری داشتید، نه تنها قتل رو حقش می دونند و از قاتل قدردانی می کنند بلکه همسرت و چند نسل بعد از همسرت، بیکار خونه می نشینند.
چنین رسوایی برای نماینده مجلس شناخته شده کشنده بود. آذر می توانست ترس خالص را در چشمان شکوه ببیند. وقتی به این نقطه می رسید، مطمئن بود طرف به درخواستش جواب مثبت می داد.
آذر تبلت را برداشت. بلند شد و حرف نهایی را زد:
- می خوام تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
460
پسندها
2,478
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #60
و سوار ماشین شد. شهاب از او چشم گرفت و ساکت داخل ماشین نشست. همانطور که جلالی ماشین را از حیاط خارج می کرد پرسید:
- انگار این بار قضیه کشدار نشد؟
آذر لبخند ملیحی زد و گفت:
- دفعه پیش بهشون آسون گرفتم. این بار چهره واقعیم رو دیدند.
دست به سینه به تماشای بیرون پرداخت. این قضیه نه تنها به آرمین و حفاظت از او مربوط میشد بلکه موقعیت را برای نشان دادن قدرتش به بقیه فراهم می کرد. نمی خواست اعتراف کند اما وقتی بقیه از او می ترسیدند، او لذت می برد.
با خیالی که راحت شده بود به پشتی صندلی تکیه داد. مطمئن بود خانواده باقری اشتباه احمقانه ای نمی کند وگرنه آذر دودمانشان را به باد می داد. آذر به قدر کافی شهرت داشت که کسی خطر نمی کرد با او در بیفتد.
وقتی جلالی وارد خیابانشان شد، ناگهان هوس چایی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا