فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #61
جلالی با دیدنشان از ماشین پیاده شد و با دیدن لبخند آذر پرسید:
- چی شد خانم؟
- برمی گردیم عمارت.
و سوار ماشین شد. شهاب از او چشم گرفت و ساکت داخل ماشین نشست. همانطور که جلالی ماشین را از حیاط خارج می کرد پرسید:
- انگار این بار قضیه کشدار نشد؟
آذر لبخند ملیحی زد و گفت:
- دفعه پیش بهشون آسون گرفتم. این بار چهره واقعیم رو دیدند.
دست به سینه به تماشای بیرون پرداخت. این قضیه نه تنها به آرمین و حفاظت از او مربوط میشد بلکه موقعیت را برای نشان دادن قدرتش به بقیه فراهم می کرد. نمی خواست اعتراف کند اما وقتی بقیه از او می ترسیدند، او لذت می برد.
با خیالی که راحت شده بود به پشتی صندلی تکیه داد. مطمئن بود خانواده باقری اشتباه احمقانه ای نمی کند وگرنه آذر دودمانشان را به باد می داد. آذر به قدر کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #62
فصل نهم

صبح بود و باغ بوی نم باران می داد. شب گذشته باران آمده اما اثرش هنوز دیده میشد. شهاب با دقت قدم برمی داشت تا پایش را در چاله های کوچک آب و گل و لای نگذارد. باغ خانه آذر از خانه پدری اش بزرگ تر بود. پر از درخت که الان خشکیده و یک‌ زمین بازی که بزرگتر از پارک سر کوچه بود به چشم می خورد.
هر چند کل باغ و عمارت با دوربین محافظت میشد اما چند دقیقه پیش یکی از دوربین ها ظاهرا از کار افتاده و شهاب را برای بررسی آن فرستاده بودند. به خصوص که دوربین سمت زمین بازی بود.
شهاب طبق نقشه دوربین ها، محلش را پیدا کرد. به ساقه درختی بسته شده بود. نزدیک شد و به دقت نگاه کرد. ظاهرا پلاستیکی بادآورده جلوی آن را گرفته بود. چوبی برداشت و پلاستیک را پایین آورد.
داخل بی سیم گفت:
- درست شد؟ یه پلاستیک بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #63
به تاب نزدیک شد و پرسید:
- مگه الان مدرسه نداری؟
- می خوام بازی کنم.
خجالتی به نظر نمی رسید. چشمش به صادق افتاد که نفس نفس زنان به سمتشان می دوید. سپند با دیدن درماندگی صادق خندید و زبان در آورد. شهاب با دستش تاب را نگه داشت و گفت:
- وقت مدرسه رسیده. پیاده شو.
سپند به سمتش سر چرخاند و اخم کرد. ظاهرا از لحن دستوری شهاب خوشش نیامده بود. با اخم گفت:
- به مامانم میگم اخراجت کنه.
الحق که پسر آذر بود. خنده اش از بین رفته و الان شباهت صورتش به آذر بهتر دیده میشد. صادق نفس نفس زنان کنار تاب ایستاد. شهاب از سپند که هنوز با اخم به او نگاه می کرد چشم گرفت و به راه افتاد.
دست پروده آذر بهتر از این نمیشد. حتی یک پسر هفت ساله جرات داشت شهاب را تهدید به اخراج کند. پوزخندی به خودش زد و آرام به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #64
متوجه حضورش نشده بودند. تصمیم گرفت چند ثانیه ای را صبر کند تا شاید چیزی دستگیرش شود. همان موقع مجید صحبتش را تمام کرد و منتظر واکنشی از طرف آذر ماند. آذر چیزی نگفت. حرکتی نشان نداد که برمبنای مخالفتش باشد. مجید که ظاهرا موافقت آذر را به دست آورده بود، دست برد و از داخل کیفش پاکت زرد رنگی بیرون آورد و به سمت آذر گرفت.
همان موقع گوشی در جیب شهاب لرزید. همان طور که چشم به آذر دوخته و منتظر واکنشی از جانب او بود، دست برد و گوشی اش را بیرون آورد. جعبه پیام ها را باز کرد و پیام تازه رسیده از طرف پانته آ را خواند:
- برات فردا از دکتر وقت گرفتم‌. ساعت چهار. بیمارستان آوین.
تو چیکار می کنی؟
شهاب سر بلند کرد و به آذر چشم دوخت که مردد دستش را دراز کرد و پاکت را از مجید گرفت و بدون نگاه بیشتری به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #65
از پله ها بالا رفت و رو به روی در ایستاد. آن را هل داد و وارد شد. به محض قدم گذاشتن چشمش به خدمتکار مسنی افتاد که سینی پر از نان را در دستش داشت. ایستاد و پرسشگر به او خیره شد.
شهاب توضیح داد:
-آرمین صدام کرده.
-داره صبحونه میخوره. دنبالم بیا.
شهاب به دنبالش به راه افتاد. باید از هر فرصتی استفاده می کرد و به همه جا سرک می کشید. به دنبال خدمتکار به سمت چپ عمارت به راه افتادند و بعد از پایین رفتن از دو پله وارد بخشی شدند که یک میز بزرگ غذاخوری آنجا قرار داشت.
احمد در راس میز روزنامه میخواند. آذر سمت چپش و آرمین سمت راستش نشسته بود. خدمتکار مشغول پر کردن سبدهای نان شد و آذر سرش را از روی چیزی که میخواند بلند کرد. آرمین که پشت به او نشسته بود سر برگرداند و با دیدنش گفت:
-چند دقیق صبر کن تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #66
آذر پوزخندی زد. مجید سرزنشگر رو به آذر ادامه داد:
-هفته پیش رفتی خونه باقری ها؟! چی بهشون گفتی؟
البته که شهاب هفته پیش را به یاد می آورد. آذر کاتالوگ را روی میز گذاشت و گفت:
- ازشون خواستم منطقی باشند.
مجید عصبانی پرسید:
- منطقی؟! چیکار کردی آذر؟!
شهاب هیچ گاه کسی را ندیده بود که جرات داشته باشد با آذر به این شکل صحبت کند. زیرچشمی به احمد نگاهی انداخت که ظاهرا این قضیه باعث تعجبش نشده بود. فقط با آرامش قهوه اش را هم می زد و به مکالمه شان گوش می داد.
آذر به مجید زل زد و آرام جواب داد:
- لازم نیست خودم رو برات توجیه کنم.
احمد آهسته ابرویی به موافقت تکان داد و قهوه را به لب برد. مجید اما مصر ادامه داد:
-معلومه مدرکی داری که وادارشون کرده به عقب نشینی؟ چی داری؟
آذر حرفی نزد که تاییدی بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
2,413
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #67
هیچ گاه تا این حد به مشکلات این خانواده نزدیک نشده بود. محافظت از آذین ساده بود؛ رفتن به مهمانی، مسافرت و دیدن دوستانش. آذین خوش می گذراند و از همه چیز دور مانده بود.
اما آرمین فرق داشت. وسط خطر بود. باید حواسش را بیشتر جمع می کرد. چیزهای زیادی بود که شهاب از آن اطلاعی نداشت اما پتانسیل خطر برای آرمین داشت. اما آذر! شهاب هنوز سر از کارش درنیاورده بود.
آذر با آرامش سراغ کاتالوگ طلایش رفت و خدمتکار برای مجید لیوانی قهوه گذاشت. انگار نه انگار که در مورد مسئله ای جدی بحث کرده بودند. ظاهرا آذر نگران قضیه نبود. شاید هم همه چیز را تحت کنترلش داشت.
مجید مشغول اضافه کردن شیر به قهوه اش شد. بعد از چند ثانیه، خودش را کمی جلو کشید و مشغول ادامه دادن بحث با آذر شد. با لحنی ترغیب کننده ادامه داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا