- ارسالیها
- 428
- پسندها
- 2,413
- امتیازها
- 12,213
- مدالها
- 9
- سن
- 4
- نویسنده موضوع
- #61
جلالی با دیدنشان از ماشین پیاده شد و با دیدن لبخند آذر پرسید:
- چی شد خانم؟
- برمی گردیم عمارت.
و سوار ماشین شد. شهاب از او چشم گرفت و ساکت داخل ماشین نشست. همانطور که جلالی ماشین را از حیاط خارج می کرد پرسید:
- انگار این بار قضیه کشدار نشد؟
آذر لبخند ملیحی زد و گفت:
- دفعه پیش بهشون آسون گرفتم. این بار چهره واقعیم رو دیدند.
دست به سینه به تماشای بیرون پرداخت. این قضیه نه تنها به آرمین و حفاظت از او مربوط میشد بلکه موقعیت را برای نشان دادن قدرتش به بقیه فراهم می کرد. نمی خواست اعتراف کند اما وقتی بقیه از او می ترسیدند، او لذت می برد.
با خیالی که راحت شده بود به پشتی صندلی تکیه داد. مطمئن بود خانواده باقری اشتباه احمقانه ای نمی کند وگرنه آذر دودمانشان را به باد می داد. آذر به قدر کافی...
- چی شد خانم؟
- برمی گردیم عمارت.
و سوار ماشین شد. شهاب از او چشم گرفت و ساکت داخل ماشین نشست. همانطور که جلالی ماشین را از حیاط خارج می کرد پرسید:
- انگار این بار قضیه کشدار نشد؟
آذر لبخند ملیحی زد و گفت:
- دفعه پیش بهشون آسون گرفتم. این بار چهره واقعیم رو دیدند.
دست به سینه به تماشای بیرون پرداخت. این قضیه نه تنها به آرمین و حفاظت از او مربوط میشد بلکه موقعیت را برای نشان دادن قدرتش به بقیه فراهم می کرد. نمی خواست اعتراف کند اما وقتی بقیه از او می ترسیدند، او لذت می برد.
با خیالی که راحت شده بود به پشتی صندلی تکیه داد. مطمئن بود خانواده باقری اشتباه احمقانه ای نمی کند وگرنه آذر دودمانشان را به باد می داد. آذر به قدر کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش