متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دهلیزهای تاریک | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #61
احمد که خیالش از ریشه ناراحتی آرمین راحت شده بود، روزنامه را برداشت و در حال خواندن آن به پشتی صندلی تکیه زد. آذر ناراحت به آرمین نگاه کرد. پدرش با انتخاب مادر برای بچه هایش حسابی گل کاشته بود. هر چقدر هم آذر سعی می کرد جای خالیشان را پر کند، فایده ای نداشت.
ناخوداگاه همزمان به یاد اهداکننده کلیه احمد افتاد. پسر جوانی که در تصادفی فوت کرده و کلیه اش به احمد رسیده بود. او را با آرمین مقایسه کرد. دست خودش نبود. در برنامه هایش پیدا کردن اهدا کننده را در اولویت بیشتری نسبت به پانته آ قرار داد.
قلپی از قهوه اش خورد و به فکر حرفی برای دلداری دادن او افتاد. چه می گفت «همه چیز درست میشه» «مادرت دوستت داره» «معلومه به فکرته». همه اش مشتی دروغ بود.
در عوض برخلاف همیشه که کارهای حنانه را توجیه می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #62
از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد. حداقل از حالت افسردگی اش خارج شده بود. آذر که خیالش از آرمین راحت شده بود، لیوان نیمه پر قهوه را برداشت و از پشت میز بلند شد.
احمد سر بلند کرد. قبل از اینکه سوالی بپرسد آذر جواب داد:
- امروز روز شلوغیه.
احمد روزنامه را بست. به سمت آذر دولا شد و کنجکاو پرسید:
- در مورد خانوده مقتول، خانواده نماینده مجلس، تحقیق کردی؟
- معلومه.
از وقتی خبر قتل پیچیده بود، آذر تحقیقات خودش را شروع کرده بود. او به اطلاعاتی نیاز داشت تا در مواقع لزوم از آن استفاده کند؛ اطلاعاتی که پلیس در اختیار نداشت.
آرمین همان شب، موقع قتل داخل ویلا بود. به جز آرمین، پسر نماینده مجلس و پسر شهردار، سه نفر دیگر هم داخل ویلا بودند. چند پسر جوان تصمیم گرفته بودند آخر هفته را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #63
از روز اول ازدواجشان با هم قرار گذاشته بودند. احمد قاضی بود و مطیع قانون. آذر مسئول محافظت از خانواده بود و تمام کارهای غیرقانونی را انجام می داد و برای محافظت بهتر، احمد هیچگاه از جزئیات کارهایش سوال نمی پرسید.
آذر به او اطمینان داد:
-می دونی که هدف من همیشه محافظت از خانواده است؟ اگه لازم بشه بهت میگم.
احمد با لبخندی که نشان میداد به آذر اطمینان دارد جواب داد:
- معلومه.
دوباره به پشتی صندلی تکیه داد و غرق روزنامه شد. آذر پالتویش را همراه با لیوان قهوه برداشت و به سمت اتاق کارش که در گوشه دیگر سالن کنار اتاق کار احمد بود به راه افتاد. اتاق کارش کوچکتر و نقلی تر از احمد بود و برای رفت و آمد بهتر، یک در به سالن و یک در به حیاط داشت.
پالتو را روی چوب لباسی گذاشت. میز کوچک قهوه ای رنگش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #64
ته قهوه را سر کشید و در را باز کرد. مجید سلام کرد و وارد دفترش شد. آذر نمی توانست این فکر را از سرش بیرون کند که مجید همیشه حامل اخبار شوم بود. هم کلاسی قدیمی آذر و وکیل خانوادگیشان بود اما هیچگاه چیزی خوبی از او نشنیده بود.
آذر به رسم ادب پرسید:
- چایی یا قهوه؟
مجید روی مبل جلوی میزش افتاد و گفت:
- همین الان از کافی شاپ میام. چیزی نمیخورم.
آذر کنجکاو پشت میزش نشست و لیوان خالی اش را روی میز گذاشت. مجید موهای مشکی اش را که تا شانه می رسید، پشت گوش داد و گفت:
- با چند تا از وکیلا صبحونه میخوردم. می دونی که! دوست های قدیمی! یه چیزهایی شنیدم.
آذر دستانش را روی میز به هم گره کرد و منتظر شنیدن ادامه صحبت هایش شد. مجید که توجه کامل آذر را جلب کرده بود گفت:
- حتما شنیدی که دادگاه میخواد قتل رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #65
آذر دندان روی هم فشار داد و با نگاهی به مجید گفت:
- اسم آرمین توی پرونده آورده نشده. من خودم ازشون خواستم که ...
- می دونم اما خونواده نماینده مجلس زدند به سیم آخر. دارند به هر چیزی چنگ میزنند. تنها چیزی که میخواند اعدام قاتل پسرشونه.
- اما من ازشون خواسته بودم که ...
آذر ادامه نداد. دستانش را مشت کرد و به گوشه میز چشم دوخت. خوب روزهای بازجویی بعد از گروگانگیریش را به یاد می آورد. آن زمان آرمین تا مرز خودکشی پیش رفته بود. پیدا کردن او با دستی خونی کف هال حسابی آذر را ترسانده بود. نمی توانست یک برادر دیگر را از دست دهد.
شرایط الانش خیلی نزدیک به روزهایی بود که خودکشی کرد. می دانست بازجویی به هر دلیلی، پلیس و فشار به یاد آوردن حوادث، هر چند مستقیم به آرمین مربوط نمیشد، باعث می شود دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #66
مجید کمی رو به جلو خم شد و با لحنی اطمینان بخش و شمرده شمرده پیشنهاد داد:
- من وکیلش میشم. خودم حواسم بهش‌ هست. بهتره ...
آذر بلند شد. فقط خودش می توانست قضیه را حل کند. برنامه امروزش به کل تغییر کرده بود. تبلتش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی اش گذاشت. این تنها چیزی بود که امروز نیاز داشت.
مجید که می توانست حدس بزند آذر قصد چه کاری را دارد پرسید:
-کجا؟
آذر پالتو را برداشت و به سمت در به راه افتاد. مجید پشت سرش به راه افتاد و سعی کرد قانعش کند:
- آذر، دفعه پیش سعی کردی قضیه رو به روش خودت حل کنی اینجوری شد. بذار همه چیز قانونی پیش‌بره.
آذر قدم به حیاط گذاشت و دکمه های پالتویش را بست. مجید دنبالش دوید و گفت:
- ناسلامتی حقوق خوندی. شوهرت قاضیه. می دونی که قانون ...
آذر ایستاد. چرخید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
427
پسندها
2,379
امتیازها
12,213
مدال‌ها
9
سن
4
  • نویسنده موضوع
  • #67
آذر جواب نداد و دوباره به راه افتاد. این بار مجید راه دیگری را در پیش گرفت:
- دفعه پیش که رفتی خونشون، راهت ندادند. یادت نیست نزدیک بود زنگ بزنند پلیس! آذر!
آذر به در ورودی نزدیک شده بود. محافظش جلالی که مرد میان سال، هیکلی و کچلی بود بیرون دوید. آذر بلافاصله دستور داد:
- ماشین رو آماده کن. خودت رانندگی کن. یه محافظ دیگه رو هم بیار.
مجید تسلیم شده کنارش ایستاد و گفت:
- کله شقی! مثل روزهای دانشجویی!
آذر حرفی نزد و منتظر محافظ ماند. مجید دوباره به تلاشش ادامه داد:
- بذار منم باهات بیام.
آذر سر چرخاند و گفت:
- کار تو و احمد بر اساس قانونه. خودتون رو نباید قاطی این حاشیه ها بکنید. بهتره پروندتون پاک باشه. اما من مجبور نیستم.
مجید که می دانست حق با آذر است و مثل همیشه مغلوب شده بود، باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا