- ارسالیها
- 427
- پسندها
- 2,379
- امتیازها
- 12,213
- مدالها
- 9
- سن
- 4
- نویسنده موضوع
- #61
احمد که خیالش از ریشه ناراحتی آرمین راحت شده بود، روزنامه را برداشت و در حال خواندن آن به پشتی صندلی تکیه زد. آذر ناراحت به آرمین نگاه کرد. پدرش با انتخاب مادر برای بچه هایش حسابی گل کاشته بود. هر چقدر هم آذر سعی می کرد جای خالیشان را پر کند، فایده ای نداشت.
ناخوداگاه همزمان به یاد اهداکننده کلیه احمد افتاد. پسر جوانی که در تصادفی فوت کرده و کلیه اش به احمد رسیده بود. او را با آرمین مقایسه کرد. دست خودش نبود. در برنامه هایش پیدا کردن اهدا کننده را در اولویت بیشتری نسبت به پانته آ قرار داد.
قلپی از قهوه اش خورد و به فکر حرفی برای دلداری دادن او افتاد. چه می گفت «همه چیز درست میشه» «مادرت دوستت داره» «معلومه به فکرته». همه اش مشتی دروغ بود.
در عوض برخلاف همیشه که کارهای حنانه را توجیه می...
ناخوداگاه همزمان به یاد اهداکننده کلیه احمد افتاد. پسر جوانی که در تصادفی فوت کرده و کلیه اش به احمد رسیده بود. او را با آرمین مقایسه کرد. دست خودش نبود. در برنامه هایش پیدا کردن اهدا کننده را در اولویت بیشتری نسبت به پانته آ قرار داد.
قلپی از قهوه اش خورد و به فکر حرفی برای دلداری دادن او افتاد. چه می گفت «همه چیز درست میشه» «مادرت دوستت داره» «معلومه به فکرته». همه اش مشتی دروغ بود.
در عوض برخلاف همیشه که کارهای حنانه را توجیه می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.