نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برج ممنوعه‌ی پناه | کوثر موسوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع big boss
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,298
  • کاربران تگ شده هیچ

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
برج ممنوعه‌ی پناه
نام نویسنده:
کوثر موسوی
ژانر رمان:
عاشقانه، طنز، ترسناک
کد رمان:5739
ناظر:
❁S.NAJM SARABAHAR.NAJM

بعد از به چشم دیدن مرگ پدر و مادرش احساساتش برای همیشه مُرد.
حصار دورش رو بزرگ و دست نیافتنی کرد و یک برچسب ممنوعه روش زد! هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به اون رو نداشت تا این‌که با پا گذاشتن توی ساختمونی و با دیدن پنج نفر خل وضع‌تر از خودش، تصمیم به زندگی کردن با اونا گرفت و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,043
پسندها
3,094
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
همه‌ی داستان رو برای نادیا تعریف کردم.
چشماش در آنی به سرخی تغییر کرد.
دستاش رو محکم روی میز کوبید و بلند شد.
داد زد:
- دیوونه شدی؟ واقعا دیوونه‌ای تو!
حتی یک لحظه هم فرصت جواب دادن برام نمی‌ذاشت.
پشت سرهم ناسزا بارم می‌کرد و قدم های بلندی توی اتاق بر می‌داشت.
- دِ آخه احمق، با خودت چی فکر کردی؟ زحمت کشیدی تنهایی این همه فکر کردی؟
پقی زدم زیر خنده که با تهدید نگاهم کرد.
- نخند که میکوبم دهنت ها! نخند رو اعصاب من راه نرو پناه!
دستام رو تسلیم وارانه بالا بردم و با خنده گفتم:
- باشه بابا! به اعصابت مسلط باش نادی جون! خودت هم میدونی که آسمونم بیاد زمین، تصمیم من عوض نمیشه!
پوزخندی تحویلم داد و گفت:
- من ریدم دهن خودت و تصمیمت!
اوه‌اوه نادی جون خطرناک می‌شود! پاشم جمع کنم و رفع زحمت کنم که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
به قدری احساس تنهایی و سردرگمی می‌کردم که نفهمیدم کی به خیابون اصلی رسیدم.
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم.
راننده چندتا فحش بارم کرد.
- مگه کوری احمق؟ کم مونده بود زیر ماشین له بشی!
حتی حوصله جواب دادن به راننده رو هم نداشتم.
بند کوله‌ام رو محکم توی دستم فشردم و سمت پیاده رو رفتم.
آروم قدم برمی‌داشتم و به آینده خودم فکر می‌کردم. اصلا مگه آینده‌ای هم مونده بود؟ مگه مهم بود چقدر زنده باشم؟
من علاوه بر تکیه‌گاه های زندگیم، خودمم از دست داده بودم.
شاید از نظر بقیه دختر قوی و منطقی به نظر می‌رسیدم، ولی در واقع خیلی شکننده بودم. اصلا هم نمی‌خواستم منطقی باشم.
هه منطق؟ تو دنیایی که هیچ‌کس برام نمونده بود، منطق به چه دردم می‌خورد؟
از دار دنیا فقط یه عمو و عمه برام مونده بود. مامانمم که تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
عمه با لحن آرومی گفت:
- قربون شکل ماهت برم، این چه تصمیمیه که تو گرفتی آخه؟
محکم گفتم:
- عمه قبل از این که همچین تصمیمی بگیرم، خیلی درباره‌اش فکر کردم.
عمو که تا اون لحظه ساکت بود، به حرف اومد.
- هر کاری دوست داری انجام بده!
با تعجب نگاهم روی اجزای صورتش چرخید.
عمو بود که داشت این حرف رو میزد؟
عمه رو به عمو غرید.
- رامین! هیچ میفهمی داری چی میگی؟
عمو بی‌توجه به عمه، ادامه داد:
- برو پناه! برو ولی بدون که در خونه‌ی عموت همیشه به روت بازه دخترم.
با اشکی که توی چشمام جمع شده بود، به طرف عمو رفتم و سفت بغلش کردم.
چقدر بوی بابا رو می‌داد.
عمو عوض شده بود، بعد از مرگ بابا، عمو خیلی عوض شده بود.
با نگاه قدردانی به عمو فهموندم که خیلی بهش مدیونم.
عمه همچنان ریز ریز گریه می‌کرد.
به طرفش رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
به لطف آقا محمد تونستم توی مدت کوتاهی، ویلایی که توی شمال داشتیم رو بفروشم و واحد کوچیکی که مبله بود رو بخرم.
امروز قرار بود بالاخره به خونه‌ی جدیدم برم.
قبل از این که وسایلامو جمع کنم، یه سر آرایشگاه زن‌عمو رفتم.
می‌خواستم تغییر کنم ولی برای چی؟ خودمم نمی‌دونستم!
وقتی به زن‌عمو گفتم میخوام موهامو پسرونه بزنم، کلی فوحش بارم کرد.
- آخه مو به این خوشگلی، حیف نیست پناه؟
نگاهی به موهام که الآن تا کمرم رسیده بود، انداختم و سری به طرفین تکون دادم.
- زن‌عمو اذیتم میکنه! یه مدت میخوام از شرشون راحت بشم.
غمگین نگاهم کرد و قیچی رو برم سمت موهام و شروع کرد.
- مبارکت باشه عزیزم.
ممنونی گفتم و به موهام که در حال ریختن به زمین بود، خیره شدم.
دوسشون داشتم، خیلی زیاد!
بعد از تموم شدن کار موهام، نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
در خونه رو قفل کردم و گوشیمو از جیب هودیم بیرون کشیدم تا اسنپی بگیرم که چمدونم رو تا خونه بیاره، چون خودم با موتور می‌رفتم و نمی‌تونستم با خودم ببرمش.
با رمز گوشیم ور می‌رفتم که صدایی باعث شد سرمو بلند کنم.
- جون بابا! شماره بدم پاره کنی جذاب؟!
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با دیدن سارا و مهران، لبخندی روی لبم اومد.
جلوتر رفتم و گفتم:
- نه بانو! من باید شماره بدم خدمت شما!
خندید و تنه‌ای به مهران زد و گفت:
- به خدا مهران، اگه پناه پسر بود خودم مخشو میزدم.
مهران خندید و گفت:
- خیلی هولی سارا!
خندیدم و گفتم:
- خب حالا بگید شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
سارا شونه‌ای بالا انداخت و ریلکس گفت:
- خبر مرگت من اومدم باهات خداحافظی کنم، مهرانم اومده جنابعالی رو تا خونه جدیدش همراهی کنه! روشن شد؟
دستمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
مهران با تعجب گفت:
- یا خدا صدای چی بود؟!
شونه‌ای بالا انداختم که همون لحظه صدای داد گوش‌خراشی از طبقه بالا اومد.
من و مهران همزمان به سمت طبقه بالا دویدیم.
همچنان صدای داد و بیداد می‌اومد!
نزدیک‌تر که شدم صداها واضح‌تر شد!
- وای سوختم! وای مامان بیا که پسرت و جزغاله کردن!
مهران آروم تقه‌ای به در زد که در به سرعت باز شد.
پسره که چشم و ابرو مشکی تشریف داشت با تعجب گفت:
- سلام بفرمایید؟
مهران صداش رو صاف کرد و گفت:
- ببخشید مزاحم شدیم! ما همسایه جدیدتون هستیم. وقتی صداتونو شنیدیم نگران شدیم، اتفاقی افتاده؟!
پسره خنده‌ای کرد و از جلوی در کنار رفت و به پسری که تقریبا کمی از موهاش جزغاله شد بود، اشاره کرد و گفت:
- یه انفجار کوچولو موچولو داشتیم، چیز خاصی نیست!
من و مهران همزمان با دیدن اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
بعد از این که یه چایی دبش به خورد مهران دادم، جور و پلاسش رو جمع کرد و راهی خونشون شد.
حالا با افراد این ساختمون چی‌کار می‌کردم؟!
مهران منو توی بد دردسری انداخته بود و خودش خبر نداشت!
حالا درسته صاحبخونه اینجا نبود و خونه‌اش شهرستان بود، ولی مگه از رفت و آمد های من نمی‌فهمیدن؟
دلم می‌خواست کله‌ی مهران رو بخاطر این دروغش از ته بکنم ولی حیف!
هر از گاهی صدای داد و بیدا از بالا می‌اومد و گاهی صدای خنده‌شون انقدر بالا می‌رفت که با خودم می‌گفتم کاش منم توی جعمشون بودم.
با صدای قار و قور شکمم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نگران نباش عشقم الآن یه غذای دبش و لذیذ مهمونت میکنم!
از جام بلند شدم و نگاهی به یخچال انداختم که از کویر لوط هم خشک و خالی تر بود!
ای تف! من ترجیح میدم الان از گشنگی بمیرم ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
135
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
نگاهی به آیینه انداختم و سر و وضعم مرتب کردم.
درو باز کردم که با دیدن پنج تا پسر گرخیدم! اوها چه وضعشه؟
همون پسره جعبه‌ی شیرینی گذاشت روی دستم و گفت:
- سلام رفیق خوبی؟ ببخشید اومده بودین دم در انقدر درگیر بودم که نتونستم یه خوش‌آمد درست و حسابی بهت بگم!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید داخل!
پسره رو به رفیقاش نگاهی انداخت و با صدای بلندی گفت:
- پس یالله!
اینو که گفت، خودش اول از همه وارد شد و بقیه هم پشت سرش!
ولی من فقط تعارف کرده بودم کثافتا!
ردیفی رو به من وایساده بودند، که اول همون پسر چشم و ابرو مشکی شروع کرد.
- خب عرضم به خدمتت گل پسر! بنده دانیال هستم!
و بعد از خودش پسرا یکی یکی خودشون رو معرفی کردند.
یکیشون که بنظر می‌رسید از همه‌شون ساکت تر و عاقل‌تره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا