- ارسالیها
- 22
- پسندها
- 34
- امتیازها
- 40
- نویسنده موضوع
- #21
- عجیبه! چقدر زود همه یادشون رفت.
با شنیدن صدایی که برای مغزش آشنا بود، روی برگرداند و با فیلیکس روبهرو شد. هر زمان دیگری بود، فرار میکرد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار، خنثی و خالی از هر حسی به او خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تکتک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر میزد برای در آغوش کشیدن او؛ اما افسوس! افسوس که نمیتوانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق حسی بیهوده و مزخرفی بیش نبود؛ اما خب قلبش این منطق را نمیپذیرفت و نمیفهمید نباید برای این دختر بتپد.
زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش میکند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون سپید رنگ پشتش تکیه داد و به چشمهای سبز رنگ پسر خیره شد. دیگر حتی از او نفرتی نداشت؛ در واقع هیچ احساسی برایش نمانده بود...
با شنیدن صدایی که برای مغزش آشنا بود، روی برگرداند و با فیلیکس روبهرو شد. هر زمان دیگری بود، فرار میکرد یا بابت اومدنش معذب میشد؛ اما این بار، خنثی و خالی از هر حسی به او خیره شد.
- به هوش اومدی؟
با دلتنگی تکتک اجزای صورت کلارا را زیر نظر گذراند. دلش پرپر میزد برای در آغوش کشیدن او؛ اما افسوس! افسوس که نمیتوانست و این عشق ممنوعه بود. افسوس که عشق حسی بیهوده و مزخرفی بیش نبود؛ اما خب قلبش این منطق را نمیپذیرفت و نمیفهمید نباید برای این دختر بتپد.
زبان تر کرد تا به او بفهماند درکش میکند.
- پس تو هم مثل من... .
به ستون سپید رنگ پشتش تکیه داد و به چشمهای سبز رنگ پسر خیره شد. دیگر حتی از او نفرتی نداشت؛ در واقع هیچ احساسی برایش نمانده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.