متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم تاریکی | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

از روند این رمان لذت میبرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    2

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
کاش می‌توانستم موبایلم را در بیاورم و با اردشیر تماسی بگیرم اما ترسی که در بندبند وجودم رخنه کرده بود مانع من می‌شد! دیگر به هِن‌هِن افتاده بودم، چیزی نمانده بود تا زانوهایم تا بخورند و پخش زمین بشوم.
تا لحظه‌ای که به روشنایی برسم بارها خودم را لعنت کردم، که چرا درخواست کوروش را رد و بر پیاده روی پافشاری کردم. چند دری با آموزشگاه فاصله داشتم. بیرون آمدن شاهرخ توانست کمی از دلهره‌ام را کم کند. کمی از سرعتم را کم کردم:
- شاهرخ؟
انتظار نداشتم صدای آرام و تحلیل رفته‌ام را بشنود و به سمتم برگردد. وقتی قیافه‌ام را دید، اخمی کرد و ته مانده سیگارش را کنار باغچه انداخت. چند قدمی به سمتم آمد و هنگامی که می‌خواستم روی زانو بیفتم زیر بازویم را گرفت و من را کنترل کرد:
- عه پناه؟ چته تو؟
نفس‌نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
اردشیر از کلاس بیرون آمد، این را از صدای قدم‌ ها و عطر همیشگی‌اش متوجه شدم. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. نور فضا چشمانم را آزرده کرد و چشمانم ناخودآگاه جمع شدند. اردشیر با دیدنم هول کرد و کنار صندلی روی دو زانو نشست. ساعد دستم را گرفت:
- پناه؟ خوبی؟ چی‌شده شاهرخ؟
هر کلمه‌ای از دهانش خارج می‌شد، انگار تبدیل به چکشی می‌شدند رو روی مغز من زخمی ایجاد می‌کردند.
گذشتن دانش آموزان را متوجه شدم. شاهرخ سکوت کرده بود تا آن‌ها بروند و آموزشگاه خلوت شود.
شاهرخ:
- رفتم بیرون سیگار بکشم که دیدمش، فکرکنم یکی دنبالش کرده بود.
اردشیر نگران نگاهم کرد و کمی دستم را فشرد. سرش را کمی به من نزدیک‌تر کرد تا بتواند صورتم را ببیند. اما من کاملاً چشمانم را پوشانده بودم تا حتی ذره‌ای نور به پلک‌هایم نخورد!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
شاهرخ یک دستش را درون جیب فرو برد و سر تکان داد:
- حق با پناهه. الان فقط‌ الکی فکر اونم درگیر می‌کنی! بذار اول خودمون از ماجرا سر در بیاریم بعد!
اردشیر با کمی تردید موبایلش را داخل جیبش گذاشت و دستی به موهایش کشید...
- باشه. فعلاً چیزی بهش نمی‌گم. اما پناه، مراقب خودت باش. اگه دوباره هم‌چنین اتفاقی افتاد، حتماً به من بگو.
نگاهش گرم و نگران بود. همانند کوروش.
- آقای ایزدی میشه چندلحظه بیاید؟
من دوباره نشستم و سرم را میان دستانم کشیدم: شاهرخ چشم‌هایش را بست:
- تو برو، من هستم.
اردشیر نگاهی به من کرد و به سمت کلاس رفت. شاهرخ با نگاه نگران و ناامید به من نگاه کرد و گفت:
- حالت خوب نیست. می‌خوای ببرمت خونه؟
با صدای آرامی گفتم:
- مرسی... اما نمیشه. کلاس دارم.
- باشه‌باشه. پس تاوقته بیا بریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
میان راه هردو سکوت کرده بودیم. من هنوز از اتفاقی که افتاده بود هراس داشتم، مدام عقب را می‌پاییدم و اگر یک ماشین را دوبار می‌دیدم تنفسم را از یاد می‌بردم! مطمئن بودم که اردشیر هم درگیر همین موضوع است.
خواستم کمی امواج منفی را از خودمان دور کنم:
- اردشیر؟
نیم نگاهی به من انداخت و دوباره روبه‌رو را نگاه کرد:
- شاهرخ چجور آدمیه؟
لبخند زد. کمی‌ فکر کرد و همراه با تبسمی گفت:
- شاهرخ؟ عجیب‌وغریب! یه‌ذره مغرور، یه‌ذره مهربون، دو ذره شیطون.
لبخندم عمیق تر شد. اردشیر و شاهرخ از ابتدایی باهم بودند. تمام زمان جدایی‌شان همان چند سالی بود که اردشیر همراه با ما زندگی می‌کرد.
ادامه داد:
- اگه بهش اعتماد کنی، می‌تونه یه‌دوست خوب باشه.
نیم‌نگاهی به من انداخت و پرسید:
- تو راجبش چی فکر می‌کنی؟
به درختانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
کوروش سعی کرد آرامش کند. قدمی سمتش رفت و دستش را بالا برد:
- عزیزدلم. افرا جانم. مگه من گفتم مراقبت باشه؟ فقط گفتم اگر جایی می‌ری یکی باشه که تنها نباشی. همین!
اردوان پشت بندش گفت:
- بعدشم خواهر من مگه بده؟ اون عقب مثل یه ملکه می‌شینی از منظره لذت می‌بری!
افرا خنده ی هیستریکی کرد:
- بچه گول می‌زنین شما دوتا؟ فکرکردین من نمی‌فهمم یه گندی زدین که حالا می‌ترسین؟
من و اردشیر همدیگر را نگاه کردیم. هردوی ما فهمیده بودیم که ماجرای امشب ربطی به این بحث دارد.
اردشیر دسته کلیدش را بالا انداخت و در هوا گرفت:
- علیک سلام خانواده‌ی غوغاگر من! چه‌خبره؟ به ما هم بگید مستفیض بشیم از این دعوای نادر.
افرا خودش را روی مبل انداخت و اشاره‌ای به آن‌دو نفر کرد. چشم غره‌ای به آن‌ها رفت و با کمی عصبانیت گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
هوا ابری و دلِ آسمان پر از باران بود.‌ به خواست دانش آموزان، کلاس را در حیاط برگزار کردیم. آن‌ها که رفتند، من با لیوان چاییِ دوست‌داشتنی‌ام همان‌جا ماندم تا از این آسمان گر‌گ‌ و میش و قطرات دل‌انگیز باران لذت ببرم.
در حال و هوای خودم بودم. جرعه‌ای از چای خوش‌طمع و پر رنگ می‌خوردم و هر از گاهی به آسمان نگاهی می‌انداختم. عاشق این بودم که وقتی سرم را به سمت آسمان می‌گیرم، چشمانم را ببندم و اجازه دهم تا قطرات سرد باران صورتم را نوازش کند. چقدر خوب بود که حالا می‌توانم همین احساس را تجربه کنم!
- به‌به، پناه خانم. می‌بینم که نهایت بُعد از ما اختیار کردی.
صدای شاهرخ که به گوشم رسید، انگار تمام آن سکون و آرامش جای خود را به خطی از اضطراب و هیجان دادند... این چند وقت، هرگاه که او را می‌دیدم همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
195
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
صدایش آهسته‌تر شد، اما در عمقش صداقت و اطمینان موج می‌زد:
- از اون حرف‌ها نیست که پشیمون بشم، پناه. می‌دونم که دیر یا زود باید گفته بشه...
باران شدیدتر شده بود. مقنه‌ی مشکی‌ام به سرم چسبیده بود و قطره‌های باران از فرق سرم چکه می‌کردند. وضعیت او هم بهتر از من نبود! بارانی‌‌اش برای قطرات باران تبدیل به سرسره‌ای لذت‌بخش شده بود، قطرات آب از مژه‌هایش پایین می‌ریختند...
اما این را نه من حس می‌کردم و نه او!
- شاید بارون، شاید همین حس قشنگی که توی این هوا هست، بهترین فرصت برای بیانش باشه!
چه باید می‌گفتم و چه باید می‌کردم؟ دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و بی‌هوا خندیدم. دیوانه نشده بودم و تنها می‌خواستم تا تپش قلبی که تمام وجودم را گرفته بود، جوری خفه کنم. اما بی‌فایده بود. نگاهم دوباره به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا