متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم تاریکی | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

از روند این رمان لذت میبرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    2

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
برف سنگینی که تمام روز می‌بارید، حالا آرام‌آرام روی زمین می‌نشست. پشت پنجره ایستاده بودم و توده‌های نازک یخ را تماشا می‌کردم.
مادرم هرسال آرزو می‌کرد که شب‌عید برف ببارد و همه‌جا را سفید پوش کند. و چقدر حیف که حالا در اولین عیدی که جایش در لحظه‌به‌لحظه‌اش خالیست، برف می‌بارد...
نفس عمیقی کشیدم و از پشت پنجره کنار رفتم. در میان راه ایستادم. در آینه به خودم خیره شدم؛ پژمردگی‌ام خودم را می‌ترساند! چه برسد به اطرافیانم. سال پیش آن‌‌قدر شوق رنگ‌آمیزی تخم‌مرغ‌ها را داشتم که ساعت‌ها اردشیر ادایم را در می‌آورد و می‌خندید... آن‌قدر شاد و خوشحال بودم، طوری روبان دور سبزه‌ها را با جان و دل بسته بودم که مادرم دلش نمی‌آمد آن را باز کند...
با باز شدن در و صدای کوروش، از جا پریدم و به عقب برگشتم. نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
قلب را بستم و میان مشت فشردم. دوباره نگاهی به کوروش انداختم، کاش آن‌قدر شبیه به پدرم لبخند نمی‌زد! خنده و گریه‌ام درهم آمیخته شد. او را در آغوش گرفتم و گونه‌اش را بوسیدم.
کوروش:
- به این گردنبند مثل یه هدیه از طرف مامان و بابا و من نگاه کن. این گردنبند یه یادگاریه، یادگاری از روزگار خوش و پر امیدمون.
عکس گردنبند را نوازش کردم:
- غمشون فراموش نشدنیه کوروش. چطور باید با این غم بگذرونیم؟
کوروش من را به آرامی در آغوش گرفت. روی سرم بوسه‌ای گذاشت:
- پناه، بابا همیشه می‌گفت خانواده نشانه‌ی امیده. یادت که نرفته؟ تو، امید منی، پناهمی! ماهم امید تو. این گردنبند همیشه پهلوت باشه تا یک لحظه‌هم فکر نکنی حالا که
جسم مامان و بابا پیشمون نیست، قراره روح و خاطراتشون هم نباشه! این گردنبند قراره امید تو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
کوروش خنده‌ای آهسته کرد و «بی‌نمک»‌ی گفت. من‌هم به لبخندی اکتفا کردم.
کوروش:
- به‌به عجب بویی میاد! چه‌کرده افرا خانم. قراره حسابی از خجالت این شکم در بیایم.
همان‌لحظه، اردوان همراه با چند پلاستیک از در وارد شد. سری به تأسف تکان داد و در جواب برادرم گفت:
- حالا شمام این شب عیدی دست از زن ذلیلیت برداری نمی‌گن مردی!
کوروش سمتش رفت و من‌هم کنار اردشیر ایستادم. صدای اردشیر مانع شنیدن جواب کوروش شد:
- جودی ابوت ما چطوره؟
نگاهم را از تلوزیون گرفتم و به گلدان کوچک هفت‌سین دوختم...
سفره‌ی هفت‌سینِ کوچکی چیده شده‌بود اما با نبود حضور پدر و مادرم، سفره غمگین و خالی به نظر می‌رسید.
با صدایی که کمی لرزان گفتم:
- خوبه. امیدواره که سال جدید برای همه خوب باشه و آرامش، شادی و برکتش به خونه‌ی ما هم برسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
بالاخره بعد از نیم ساعت به آموزشگاه رسیدیم. صدای آهنگ ملایمی از درون ساختمان گوش‌هایم را نوازش می‌کرد. نگاهی به فضای بیرونی انداختم، نمای مدرن و جوان پسندش نظر هرکسی را جلب می‌کرد.
وقتی وارد شدیم، دیوارهای سبز و خاکستری نگاهم را باز و فکرم را آرامش داد.
افرا سبد گل را روی میز تشریفات گذاشت و کنار کوروش ایستاد.
اردشیر به همراه پسری که همسن و سال خود او بود به سمتمان آمد. کوروش کمی خم شد و دم گوش من گفت:
- اونی که کنار اردشیره، شاهرخه!
نگاهم را از آمدنشان نگرفتم و سری تکان دادم. تصورم از شاهرخ با چیزی که می‌دیدم فرق چندانی نداشت. هیکل و بلندی قدش کمی از اردشیر بیشتر بود. موهایش تقریباً بلندش را پشت سر بسته بود و شکستی ابرویش حالت چهره‌اش را مردانه‌تر می‌کرد. اما اولین چیزی که با دیدن او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
پناه:
- با یک دست یه دونه هندونه برمی‌دارن آقا شاهرخ نه هزارتا.
ماگ‌ها را روی میز گذاشت و لبش را گاز گرفت:
- خوب شد رسیدیا! وگرنه اوضاع خیط می‌شد.
برگه‌ها را از میان دستان من گرفت و به سمت کمد رفت:
- پنج دقیقه بشینی اومدم.
خواستم اعتراض کنم که زودتر گفت:
- ما اینجا زبان درس می‌دیم نه خجالت! اونم خجالت از کی؟ از مافوق. هیع، چشمم روشن! بشین تا بیام.
چاره ای نبود. خندیدم و روی سکو نشستم:
- خیلی‌خب آقای مافوق. نشستم تا بیای.
***

کوروش
ماشین را در گوشه‌ترین قسمت پارکینگی نزدیک به پزشکی قانونی پارک کرده و در ماشین همراه با اردوان انتظار می‌کشیدیم.
کلافه در جا تکانی خوردم و نگاهی به اردوان انداختم. با بی‌حوصلگی به صفحه‌ی موبایلش خیره شده بود.
کوروش:
- فکر نمی‌کنی داره دیر میشه؟ نباید باهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
هردوی ما خوب می‌دانستیم که شهاب بزرگ شده‌ی پرورشگاه است. اما حالا همه‌چیز متناقض است. کم‌کم هویت دروغین بهترین دوستمان در گذشته برای ما دو نفر داشت برملا می‌شد...
دختر:
- خب دیگه. اگر با من کاری ندارید، من برم.
اردوان:
- ما می‌رسونیمتون. شاید بین راه خواستید چیزی به ما بگید. این‌طور نیست؟
دختر پوزخندی زد و بند کوله‌اش را روی دوش انداخت:
- نیازی نیست. تمام گفتنیا رو گفتم، مگر این‌که بهم چیزی الهام بشه!
چشم غره‌ای به اردوان رفتم. از داخل داشبرد پاکت پول را برداشتم و دوباره به دختر نگاه کردم. لبخندی قدردان زدم. پاکت را به سمتش گرفتم:
- خیلی ممنونم ازتون سرکار خانم. امیدوارم بتونم براتون جبران کنم. قابلی نداره...
دختر نگاهش را میان دست من و صورتم به دوران در آورد. سری تکان داد و پوزخندش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
پایم را روی ترمز گذاشتم که ماشین با صدای بدی ایستاد.
او با دست مانع برخورد سرش با داشبرد شد. عصبی گفت:
- احمق!
اما من بهت‌زده به فرمان خیره شده بودم. صدای اردوان در گوشم زنگ می‌زد و به نفس‌نفس افتاده بودم.
اردوان:
- کوروش؟ چت شد؟
سرم را به آهستگی به سمتش چرخاندم.
کوروش:
- اردوان... اگر محفل با آتش سوزی ارتباطی داشته باشه... پس... پس...
سرم را برگرداندم و روی فرمان، به دو دست مشت شده‌ام ضربه زدم.
اردوان مثل همیشه ذهنم را خواند. ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و زمزمه کرد:
- ممکنه جون پناه و افرا هم در خطر باشه!
حرفش را با زمزمه‌ای تکمیل کردم:
- و البته اردشیر...


پناه
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
در ماشین جای گرفتیم. آرام سرتکان‌دادم:
- هوم... تا وقتی رشت بودیم ناشد بود یک‌شب پیاده‌روی نرم! اما از وقتی اومدیم تهران فرصت نشد.
ماشیم را راه انداخت. به نیم‌رخ او خیره شدم. انگار برای گفتن حرفی تعلل داشت.
به خیابان اصلی که رسیدیم گفت:
- پناه‌ میشه امشب شامو با من بگذرونی؟ یه جایی خارج از شهر، با یه مسیر دبش برای پیاده روی!
تعجب کردم. من شاهرخ را زیاد نمی‌شناختم. درحد تعریفاتی بود که از برادر و عموزاده هایم می‌شنیدم... و البته این یک‌ماهی که درکنارش مشغول به تدریس بودم!
انگشت‌هایم را درهم گره‌زده و بهشان خیره شدم. دنبال کلماتی مناسب برای رد کردن درخواستش می‌گشتم.
با ایستادن ماشین نگاهم را بالا آوردم؛ به ترافیک رسیده بودیم. نگاهم را به شاهرخ رساندم، او هم من را نگاه می‌کرد.
نمی‌دانم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
چانه‌اش را خاراند و ژست مبتکرانه‌ای به‌خود گرفت:
- دممو می‌ذارم روی کولم و دِ برو که رفتی. دیگه از این پیشنهادات نمیدم. خوبه؟
سرم را تکان دادم و همراه با او خندیدم. مگر چه اشکالی داشت که مثل خیلی‌ها شام را همراه با دوست و همکارم میل کنم؟
مقصد دربند بود. جایی که در سیزده‌سالگی و برای تولد عمو به آنجا رفته بودم. بعد از کمی پیاده روی هردوی ما از بوی کباب م**س.ت شده بودیم!
از بین رستوران‌ها، جایی که شاهرخ پاتوق خود اعلام کرده بود را انتخاب کردیم و بعد از سفارش روی تختی نشستیم.
چند دقیقه سکوت بینمان حاکم شد. نمی‌دانم چرا در کنار شاهرخ هرلحظه می‌خواستم صحبت کنم! انگار این پرحرفی از او به من انتقال پیدا کرده بود.
شاهرخ:
- خب. یه چیزیو که خیلی مطمئنم. قراره یه اتفاق خوب بیفته!
با کنجکاوی نگاهش کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

nastaranjavan

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
62
پسندها
247
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
از جدیتی که در کلامش استفاده کرده بود خنده‌‌ام گرفت. او واقعاً روی غذا حساس به‌نظر می‌رسید. از آن آدم‌هایی بود که سر غذا می‌تواند آدم بکشد!
انگار دلش از اردشیر حسابی پر بود. دنبال همین موقعیت بود تا خاطره‌ای از نوجوانی هایشان تعریف کند. من هم می‌خندیدم. در میان حرف‌هایش آرامشی را حس می‌کردم که خیلی وقت بود در جست‌وجوی آن بودم.
نزدیک‌های یازده‌شب من را به خانه رساند. در سکوت‌شب و زیر نور چراغ کوچه، او به من خیره بود و من به جلو:
- با اختلاف بهترین همراه بودی پناه. خیلی خوشحالم که مثل اردشیر مورچه نیستی!
دوباره با یادآوری حرف‌هایی که زده بود، خنده‌ام گرفت. اما توانستم کنترلش کنم و بگویم:
- برای منم شب خوبی بود. ممنون از شام و شب خوبی که برام ساختی...
حسی عجیب در وجودم به خروش در آمد. یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nastaranjavan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا