- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 247
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #21
برف سنگینی که تمام روز میبارید، حالا آرامآرام روی زمین مینشست. پشت پنجره ایستاده بودم و تودههای نازک یخ را تماشا میکردم.
مادرم هرسال آرزو میکرد که شبعید برف ببارد و همهجا را سفید پوش کند. و چقدر حیف که حالا در اولین عیدی که جایش در لحظهبهلحظهاش خالیست، برف میبارد...
نفس عمیقی کشیدم و از پشت پنجره کنار رفتم. در میان راه ایستادم. در آینه به خودم خیره شدم؛ پژمردگیام خودم را میترساند! چه برسد به اطرافیانم. سال پیش آنقدر شوق رنگآمیزی تخممرغها را داشتم که ساعتها اردشیر ادایم را در میآورد و میخندید... آنقدر شاد و خوشحال بودم، طوری روبان دور سبزهها را با جان و دل بسته بودم که مادرم دلش نمیآمد آن را باز کند...
با باز شدن در و صدای کوروش، از جا پریدم و به عقب برگشتم. نیم...
مادرم هرسال آرزو میکرد که شبعید برف ببارد و همهجا را سفید پوش کند. و چقدر حیف که حالا در اولین عیدی که جایش در لحظهبهلحظهاش خالیست، برف میبارد...
نفس عمیقی کشیدم و از پشت پنجره کنار رفتم. در میان راه ایستادم. در آینه به خودم خیره شدم؛ پژمردگیام خودم را میترساند! چه برسد به اطرافیانم. سال پیش آنقدر شوق رنگآمیزی تخممرغها را داشتم که ساعتها اردشیر ادایم را در میآورد و میخندید... آنقدر شاد و خوشحال بودم، طوری روبان دور سبزهها را با جان و دل بسته بودم که مادرم دلش نمیآمد آن را باز کند...
با باز شدن در و صدای کوروش، از جا پریدم و به عقب برگشتم. نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر