• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هفت هزار و ششصد | آذربان کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
هفت‌هزار و ششصد
نام نویسنده:
آذربان
ژانر رمان:
عاشقانه، درام، اجتماعی
کد رمان: 5734
ناظر: @MAEIN


هوالحق

1000057254.jpg
خلاصه:
مغروق در پوست زخیم انزوا، به هم‌آغوشیِ اتفاقی ناغافل دچار و زنجیر اسارت عشق به قلبش آویز می‌شود. ذهنی که محبوس در اتفاقات آینده مانده و لحظه‌به‌لحظه جان می‌بازد، در نهایت چگونه جان سالم به‌در می‌برد؟


خلبان‌ها یه کد دارن به اسم هفت‌هزار و ششصد. مال زمانیه که دیگه نمی‌شه چیزی گفت. یعنی برج مراقبت من نمی‌تونم حرف بزنم؛ اما لطفا تو حواست بهم باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

YEGANEH SALIMI

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,801
پسندها
9,585
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • #2
1002687542.webp
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!

تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
دیدم که بندبند تنم از بسط عشق به یغما می‌رفت و تمامم را باد سرد هلاکت به آغوش می‌کشید. من اما زن جسور قصه‌ای بودم که به انحطاط متولد شد، به زوال رشد یافت و به انقراض خاتمه گرفت. مرا چیزی زمین نزد جز قلبی که تمامش را به تاراج سپردند.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
و راستش را بخواهی، من دوست نداشتم کسی دیگر و در جایی دیگر با سرنوشتی بهتر به دنیا می‌آمدم.
من ترجیح می‌دادم اصلا به دنیا نمی‌آمدم.



فصل اول: بازگشت

در آغوشم که گرفتمش، حس آشنای امنیت چون موجی آرام، در سینه‌ام پخش شد. بوی تنش، آمیخته با رایحه‌ی ملایم ادکلن شیرینی کا زده بود، را دوست داشتم.
بوسه‌ی آرامی روی گونه‌ی نمناک از سرمایش نشاندم و از آغوشش جدا شدم. چند ثانیه به چشمان میشی‌اش زل زدم؛ همان چشم‌هایی که یک دنیا خاطره پشت پلک‌هایش پنهان بود. آهسته زمزمه کردم:
- خوشحال شدم بعد از چند ماه دیدمت. دلم واقعاً واست تنگ شده بود.
لبخندش مثل همیشه نیمه‌کج بود. دستی روی بازویم کشید. گرمای انگشتانش از لایه‌ی ضخیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
مثل خوردنِ مسکن‌های ضعیف که بعد از مدتی دیگر تاثیری روی درد نمی‌گذارند، حالا آنقدر غم‌های عمیقی داشته‌ام که دیگر هیچ اندوهی آنطور که باید مرا غمگین نمی‌کند.


هنوز هم همان بود؛ رک بود، بی‌پرده حرف می‌زد و علاقه‌ای به مقدمه چینی نداشت. همان آدمی که با یک جمله‌ی ناغافل، مهر سکوت را بر دهان آدم می‌کوبید.
نگاهم روی پالتوی سفید آفتاب ثابت ماند. پارچه‌ی تدی‌اش زیر نور چراغ‌ها لطیف‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نگاهم به چشم‌هایش خورد. کمی کنجکاو به نظر می‌رسید. لب پایینش را گزیده بود و نگاهش بین من و گوشی جابه‌جا می‌شد.
آب دهانم را قورت دادم. باید ادامه می‌دادم. هرچند دروغ گفتن برایم سخت و طاقت‌فرسا بود؛ اما نمی‌خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
سرم از تمام تنم سنگین‌تر است، وزن سرم انگار هزار کیلو است، هزار کیلو از افکاری که بر زبان نمی‌آورم.



کمی خم شدم و پشتم را به تنه‌ی زمخت کاج چسباندم. پستی و بلندی‌های ریز پوست درخت، چون تیغ‌های تیزی به لباس و پوستم کشیده می‌شد؛ اما دردش اهمیتی نداشت. چیزی که روحم را خراش می‌داد، خاطره‌هایی بود که مبین از قبر بیرون کشیده بود.
- کی گفته من میام؟
جمله‌ام لرز داشت. او اما انگار نه من را می‌شنید، نه حالم را می‌دید؛ همچون گذشته.
با بی‌خیالی همیشگی‌اش گفت:
- زیاد حرف زدی، شارژ گوشیم تموم شد. کاری؟ چیزی؟
- من گفتم... .
حتی فرصت نکردم، «نه» گفتنم را جار بزنم. میان حرفم پرید:
- فردا من و خانومی ساعت شیش عصر میایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
اوقاتی هم در زندگی پیش می‌آید که انسان می‌خواهد خودش را از تمام تعلقات جهان رها کند، و برای همیشه برود.


از آغوشش که جدا شدم و انگار گرمای آخرین پناهی که داشتم هم از تنم جدا شد. آفتاب هنوز هم بوی آشنای سال‌های دور را می‌داد؛ بویی که عمیقاً دلم را نرم می‌کرد. به‌محض این‌که فاصله گرفتیم، به رویم اخم کرد:
- دارم می‌بینم چقدر خوبی!
لبخندی ساختگی روی لبم نشاندم؛ از آن‌هایی که حتی گوشه‌ی چشم هم تکان نمی‌دهند، چه رسد به قلب! لحظه‌ای مکث کرد، سپس با نگرانی و شک، به حرف آمد.
- برو داخل پس. کاش برنمی‌گشتی اینجا. می‌رفتی یه شهر دیگه. کاش فقط می‌گفتی. واست یه جای بهتر پیدا می‌کردم.
چشمم دنبال نگاهش رفت تا ببیند پشت این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
گفت: می‌گذرد و از یاد می‌بری.
گذشت و من هیچ‌چیز را از یاد نبردم.



خیره‌ی ظرف غذایی بودم که دست‌نخورده باقی مانده بود. بشقابی که بوی خوشش تمام خانه را دربر گرفته بود و حالا برایم هیچ جذابیتی نداشت. اضطراب جانم را چون پیچکی زهرآگین به زوال می‌رساند، دور روحم می‌پیچید و رمق تپش‌های قلبم را می‌بلعید و من، موجود کوچک و درمانده‌ای که در میانه‌ی میدان جنگی بی‌صدا گیر افتاده بودم، جنگی که دشمنش، «من» بود!
نگاهم به صفحه‌ی سیاه و خاموش تلویزیون دوخته شده بود و افکار، موج‌هایی سهمگین می‌شدند که تنم را غرق خود کنند.
از روی راحتی سبز لجنی بلند شدم؛ رنگش همیشه آزارم می‌داد؛ اما جای دنجی داشت. ظرف غذا را برداشتم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
دلم می‌خواهد تمام روزهایی که کنارت خوشحال بودم را پس بگیرم؛ نه اینکه از شادی فراری باشم، یا خوشی زده باشد ز*یر*دلم، فقط به خودم آمدم و دیدم نمی‌ارزید، آن شادی‌های کوتاه به این غم‌های ماندگار، نمی‌ارزید.



روی نیمکت آبی رنگ پارکی که دو کوچه بالاتر از محل زندگی‌ام بود، نشستم. نسیم سردی که می‌وزید، گونه‌هایم را بی‌رحمی چنگ می‌زد. من اما آن‌قدر داغ از فکر بودم که توجهی به این قساوت نداشتم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود؛ اما با شنیدن صدای بشکنی که مقابلم زده شد، از افکارم بیرون کشیده شدم.
- غرق شدی!
صدای مردانه‌ی کنارم، سرم را وادار به چرخش کرد. نیمی از پیاده‌روی طویل پارک، از پشت سرش حالا بهتر به چشمم می‌خورد.
- هی! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
42
 
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,220
پسندها
41,731
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
با هیچ جمعی حس نزدیکی نمی‌کنم و انگار هیچ بحثی به من مربوط نیست. دور ایستاده‌ام و از دور همه‌چیز کوچیک و آرام و بیهوده به نظر می‌رسد.



بی‌اختیار خندیدن‌هایم انگار داشت از دستم خارج می‌شد که باز هم همین حرکت را تکرار کردم.
- مال چند قرن پیشی که از این لفظ استفاده می‌کنی؟
خنده‌هایش انگار مسری بود. به نیمکت تکیه داد و دست چپش را پشت نیمکت رها کرد.
- مال عهد بوق. چطور مگه؟
با خنده سری تکان دادم:
- هیچی.
احوالم کمی بهتر شده‌بود. حالا انگار درختان بی‌بال و پر تنومند بیشتر به چشم می‌خوردند. گوشه و کنار پیاده‌رو و پارک را برگ‌های مرده به تصرف درآورده بودند. گویی زمین بوی مرگ گرفته بود.
زمانی به خود آمدم که با کم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا