- ارسالیها
- 9,438
- پسندها
- 40,378
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
ما بیشتر از هرچیزی یاد گرفتهایم که وانمود کنیم. وانمود کنیم که زندهایم درحالی که مدتهاست با تیری در قلبمان مُردهایم.
لبخند لبم شکفت. مهربان بود. دستم را تکان دادم و به او پشت کردم. باید میرفتم؛ میرفتم و با مبین صحبت میکردم. باید تکلیف یک سری مسائل روشن میشد. اینگونه همهمان آرامش داشتیم. نگاهی به ناخنهای ژلیش شدهام انداختم. رنگ گلبهی، به خوبی روی پوست گندمگونم نشسته بود. کنار خیابان ایستادم و شمارهاش را لمس کردم. از وقتنشناسی خوشم نمیآمد. بعد از چند بوق، پاسخگویم شد.
- جان؟
خیره به رفت و آمد ماشینها، آرام گفتم:
- کجایی؟ من کنار خیابونم. روبهروی بستنیفروشیِ... .
پس از کمی مکث، گفت:
- آهان...
لبخند لبم شکفت. مهربان بود. دستم را تکان دادم و به او پشت کردم. باید میرفتم؛ میرفتم و با مبین صحبت میکردم. باید تکلیف یک سری مسائل روشن میشد. اینگونه همهمان آرامش داشتیم. نگاهی به ناخنهای ژلیش شدهام انداختم. رنگ گلبهی، به خوبی روی پوست گندمگونم نشسته بود. کنار خیابان ایستادم و شمارهاش را لمس کردم. از وقتنشناسی خوشم نمیآمد. بعد از چند بوق، پاسخگویم شد.
- جان؟
خیره به رفت و آمد ماشینها، آرام گفتم:
- کجایی؟ من کنار خیابونم. روبهروی بستنیفروشیِ... .
پس از کمی مکث، گفت:
- آهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش