متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هفت هزار و ششصد | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
ما بیشتر از هرچیزی یاد گرفته‌ایم که وانمود کنیم. وانمود کنیم که زنده‌ایم درحالی که مدت‌هاست با تیری در قلب‌مان مُرده‌ایم.



لبخند لبم شکفت. مهربان بود. دستم را تکان دادم و به او پشت کردم. باید می‌رفتم؛ می‌رفتم و با مبین صحبت می‌کردم. باید تکلیف یک سری مسائل روشن می‌شد. این‌گونه همه‌مان آرامش داشتیم. نگاهی به ناخن‌های ژلیش شده‌ام انداختم. رنگ گلبهی، به خوبی روی پوست گندم‌گونم نشسته بود. کنار خیابان ایستادم و شماره‌اش را لمس کردم. از وقت‌نشناسی خوشم نمی‌آمد. بعد از چند بوق، پاسخ‌گویم شد.
- جان؟
خیره به رفت و آمد ماشین‌ها، آرام گفتم:
- کجایی؟ من کنار خیابونم. روبه‌روی بستنی‌فروشیِ... .
پس از کمی مکث، گفت:
- آهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
حالا دیگر چه فرقی می‌کند من بُرده باشم یا تو؟ در جنگی که همه مُرده‌اند، چه فرقی می‌کند کدام طرف برنده باشد؟



چشم‌هایم کمی گرد بود. خشک شده بودم. نگاهم روی شانه‌اش گیر کرده بود. انگار جرئت نگاه کردنش را نداشتم. نمی‌توانستم قبول کنم مبین چنین قساوتی به جانم روانه کند. انتظار بیجایی بود. مهرزاد رفیقش بود؛ از برادر نزدیک‌تر!
- سلام بلد نیستی؟
صدای مبین بود که در ماشین پیچید. به خودم که آمدم، نگاه خیره‌ام را از شانه‌اش گرفتم و به مبین دادم.
به زور از میان لب‌هایم زمزمه کردم:
- سلام.
با لبخندِ شیطان‌گونه‌ای خیره‌ی حالت‌هایم بود و من به این فکر می‌کردم که چیزی از سادگی‌هایم کم نشده بود. متوجه شدم که ماشین به حرکت درآمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
وقتی تردید مرا در رفتن دید، نگفت نرو!
آن لحظه بود که من به‌طور جدی تصمیم گرفتم برای همیشه بروم.




عصبی بودم، دلخور بودم، تمام باورهایم فروپاشی کردند؛ اما کسی توجه نکرد، کسی ندید. این من بودم که به تنهایی خودم را بالا کشیدم. آن هم درست وقتی که برای اولین بار طعم یک تکیه‌گاه محکم را چشیده بودم.
این بار خیره‌ی نگاهش بودم. موجِ خشم به جانم زده بود. تمام دلخوری‌هایم را دریای قلبم به ساحلش هدایت کرده بود.
حالات چشم‌هایش را از حفظ بودم. ته نگاهش ترس داشت؛ ترس از حرف زدن. برای همین سکوت کرده بود. وگرنه زبانش درازتر از این صحبت‌ها بود!
- آروم!
پلکم می‌پرید. آرام بودن را چه معنی می‌کرد؟ پوزخندی سمی زدم و خودم را به عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
و از همه‌اش بدتر، زمان هاییست که تو در کنارم هستی اما، من از تمام جهان تنها ترم.



نمی‌توانستم کوتاه بیایم. انگار دمل چرکی دردناکم سر باز کرده بود. پنجه‌هایم را در روکش چرم و مشکی رنگ صندلی ماشین فرو بردم که فریاد نزنم. که تمام دردی که داشتم گریبانش را به قصد کشت، نفشارد.
به سمتش چرخیدم. حین رانندگی هم از آیینه‌ی جلوی ماشین حواسش به من بود.
- چرا؟
با بغض پرسیدم، با چانه‌ای که می‌لرزید می‌پرسیدم، از فرط غم و اندوهی که قلبم را می‌فشرد پرسیدم.
دیدم که لایه‌ی اشک مزاحم جلوی دیدش را گرفت. چیزی در دلم فرو ریخت. هنوز هم از اشک‌هایش فرو می‌ریختم، هنوز هم غم نگاهش جان و تنم را به آتش می‌کشید.
سعی کردم واکنشی نشان ندهم. آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
فکر می‌کردم غمی که مدت‌ها تمام وجودم رو گرفته بود رفته! اما اون نرفته بود، داشت به خشم تبدیل می‌شد. یک خشم بی‌نهایت.



توجهی نکردم و سرم را به سمت پنجره‌ی سمت راستم چرخاندم. دستور دادنش اعصابم را به هم می‌ریخت. نسبتش با من چه بود؟ پلک‌هایم را با عصبانیت به هم فشردم. تکلیفم مشخص نبود. شاد بودم؟ عصبی؟ یا غمگین؟
- همراز بیا. نیای می‌کشم میارمت جلو.
نگاهش کردم. می‌دانستم این کار را می‌کند. قصد آبروریزی نداشتم. آهی کشیدم و لج کردن را کنار گذاشتم.
کنارش که جاگیر شدم، به سمتم چرخید. حین اینکه دستش را به سمت موهایم می‌برد، به حرف آمد.
- دورت بگردم بیا به حرفام گوش بده. چی میشه مگه؟ یه کم بهم گوش بده ببین چی می‌خوام بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
‏بیمِ آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم مبادا خسته شوی و بیمِ آن دارم که سکوت کنم مبادا گمان کنی که دیگر برای قلبم مهم نیستی.



گویی که تک‌تک کلماتی که از زبانم بیرون می‌جهید، خاری بر قلبش می‌شد که آن گونه از درد مات می‌ماند. از گران بودن حرفم لکنت گرفت.
- م...من عذابت میدم همراز؟ من عذابت میدم؟ من همیشه دوستت داشتم.
پلک‌هایم را با درد به هم فشردم. بغض گلویم آزاردهنده شده بود. چشم باز کردم و اشک در چشمانش رقصید.
- به‌خدا دوستت دارم!
صدایش می‌لرزید. بغض کرده بود. کاملا به سمتش چرخیدم. فرو ریختم. پلک که زد گویی جهان با تمام عظمتش روی سرم آوار شد. می‌گریست؛ یک مرد با تمام ابهتی که داشت، مقابلم فرو ریخته بود.
- گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
و آیا آدمی که خود را سال‌هاست که گم کرده، می‌تواند دوباره خوشحال باشد؟



بغض بازگشت و اشک چشمانم آبشار شد. این تئاتر تراژدی گریبانمان را سبعانه می‌فشرد. قلبم می‌لرزید، تمام جان و تنم می‌لرزید. دوست داشتم حضورش را پس بزنم و «به‌درک»ی نثارش کنم؛ اما نمی‌شد. هنوز چیزی در این قلب لعنتی بود که مرا به سمتش سوق می‌داد. پلک زدم. تمام حرف‌هایش، تمام قساوت‌هایش، تمام هزارباری که شکستم و متوجه نبود، به یک باره به ذهنم هجوم آورد.
از او گریختم. تنم را بیشتر به در چسباندم و دستم پایین افتاد. چشم‌هایی که بسته بود، به ضرب باز شد. چانه‌ام از بغض می‌لرزید. دیگر نمی‌توانستم آن رنج را تحمل کنم. درحالی که در را باز می‌کردم، گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
از یک جایی به بعد همه رهایش کردند و تنها چیزی که به او وفادار ماند غم‌هایش بودند.



می‌گفتم و دلم به حال خودم می‌سوخت، می‌گفتم و برای خود مرثیه می‌خواندم. کاش این کابوس تمام می‌شد.
دیدم لرزش گلویش را و آب دهانی را که قورت داد.
- همراز من مقصر نبودم، دیدی که مقصر نبودم. مجبور بودم. درک کن لطفا!
جمله‌ی آخرش آتشم زد. خشم، درونم شعله کشید. من گم شده بودم. میان تمام احساساتی که درون خود کشته بودم و حال، سر از خاکستر بیرون آورده بودند. بی‌اختیار خودم را به جلو کشیدم و پرغضب صدایم را کمی بالا بردم:
- درک کنم؟ بازم من درک کنم؟
تک‌خندی از فرط عصبانیت و ناباوریِ شنیدن حرفش زدم و حرفم را ادامه دادم:
- چی رو درک کنم؟ نمی‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
پرسید با وجود همه‌ی این اتفاقات هنوز هم دوستشان داری؟ گفتم نه. دیگر نه! خیلی وقت است که فقط خودم را دوست دارم.



بازویم که توسط انگشتان قوی و محکمش به عقب کشیده شد، وادار به چرخشم کرد. چشم‌هایش را نگاه نمی‌کردم. چطور باید از تیره‌ی چشمانش می‌گذشتم؟ چطور می‌توانستم؟ کفش‌های مشکی_آبی‌اش به شکل غریبی غول‌پیکر بودند. البته اختلاف جثه‌مان هم چندان بی‌تاثیر نبود!
- دورت بگردم قشنگم! این‌طوری نکن. من غلط کردم، من اشتباه کردم‌. بیا دوباره حلش کنیم.
گرمای تنش را همیشه دوست داشتم. برعکس گرمای معمولی تن من، رو به داغی می‌رفت. نتوانستم نگاهم را پایین نگه دارم و چشم‌هایش همه چیز را پیش چشمم به باد سپرد.
- قانعم کن مهرزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,507
پسندها
40,724
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
با خود خندید و گفت:
- چقدر احمقند که فکر می‌کنند عشق را می‌شود فراموش کرد.




ناگهانی پنجه‌هاش را مشت کرد و خندید.
- من چطوری بغلت نکنم کوچولو؟
چیزی نگفتم. تک‌تک سلول‌های تنم آغوشش را فریاد می‌زدند؛ اما قصد هم‌آغوشی با این مرد، فعلا مناسب نبود. نه تا زمانی که توضیحاتش را بشنوم. آهی کشیدم. من همراز را می‌شناختم، این همراز، همرازِ عاشق بود که با دیدن معشوق دل از کف می‌داد؛ هزارباره.
- مهرزاد نترس از من و واکنشام که خیلی خوب بلدی منو آروم کنی!
چشم‌هایش که برق زد، کلامم را خواندم و چرخی به حرفم دادم.
- منظورم قبلا بود!
خندید؛ بلند. جمله‌ام به چشمش نمی‌آمد. چشم‌هایم را می‌خواند. تک‌تک حالات رفتاری‌ام را می‌شناخت.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا