متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هفت هزار و ششصد | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد داستان: 608
ناظر: Seta~ Seta~


هوالحق
نام داستان کوتاه: هفت هزار و ششصد
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
نویسنده: دیاناس(ماهی قرمز)
خلاصه:
مغروق در پوست زخیم انزوا، به هم‌آغوشیِ اتفاقی ناغافل دچار می‌شود و زنجیر اسارت عشق به قلبش آویز می‌شود. ذهنی که محبوس در اتفاقات آینده مانده و لحظه‌به‌لحظه جان می‌بازد، در نهایت چگونه جان سالم به‌در می‌برد؟


خلبان‌ها یه کد دارن به اسم هفت‌هزار و ششصد. مال زمانیه که دیگه نمی‌شه چیزی گفت. یعنی برج مراقبت من نمی‌تونم حرف بزنم؛ اما لطفا تو حواست بهم باشه.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,379
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۷۱۲_۱۲۴۱۳۱_Samsung Internet.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
دیدم که بندبند تنم از بسط عشق به یغما می‌رفت و تمامم را باد سرد هلاکت به آغوش می‌کشید. من اما زن جسور قصه‌ای بودم که به انحطاط متولد شد، به زوال رشد یافت و به انقراض خاتمه گرفت. مرا چیزی زمین نزد جز قلبی که تمامش را به تاراج سپردند.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
و راستش را بخواهی، من دوست نداشتم کسی دیگر و در جایی دیگر با سرنوشتی بهتر به دنیا می‌آمدم.
من ترجیح می‌دادم اصلا به دنیا نمی‌آمدم.




فصل اول: بازگشت
در آغوش کشیدمش و بوسه‌ی نرمی روی گونه‌اش کاشتم. از آغوش گرمش جدا شدم و خیره به میشی‌های آشنایش به حرف آمدم:
- خوشحال شدم بعد از چند ماه دیدمت!
خندید و دستی به بازویم کشید. موهای لخت قهوه‌ایش میان دستان باد به رقص درآمده بودند.
- باز غلط فلسفی خوردی؟
خندیدیم. خواستم دهان باز کنم و چیزی بگویم که با زنگ خوردن گوشی‌ام، دست داخل جیب پالتوی مشکی‌ رنگم بردم و برداشتمش. خزی که دور کلاه پالتو بود، آزارم می‌داد. با حرص کمی کنارش زدم و خیره به شماره‌ی ناشناس شدم.
- کیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
مثل خوردنِ مسکن‌های ضعیف که بعد از مدتی دیگر تاثیری روی درد نمی‌گذارند، حالا آنقدر غم‌های عمیقی داشته‌ام که دیگر هیچ اندوهی آنطور که باید مرا غمگین نمی‌کند.



هنوز هم رک بود. هنوز هم بی‌مقدمه سر اصل مطلب می‌رفت. هنوز هم با صحبت‌های ناغافلش مهر سکوت به دهان آدم می‌زد.
نگاهم روی پالتوی سفیدرنگ آفتاب نشست. تدی بود! آب دهانم را قورت دادم. باید ادامه می‌دادم. هرچند دروغ گفتن برایم ناخوشایند بود؛ اما چاره‌ای نداشتم. نمی‌خواستم گذشته دامنم را بگیرد.
- گفتم که... خ...خونه‌ام!
ادایم را در آورد:
- خ...خونه‌ای؟!
چیزی نگفتم. برای منی که دروغ گفتن را بلد نبودم، ادامه‌ی این صحبت به زوال ختم می‌شد.
- هی! ببین! اگه قراره بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
سرم از تمام تنم سنگین‌تر است، وزن سرم انگار هزار کیلو است، هزار کیلو از افکاری که بر زبان نمی‌آورم.



کمی خودم را خم کرده و به درخت تکیه دادم. پستی و بلندی‌های اندک تنه‌ زمخت درخت، تنم را خراشید. دوست داشتم گریه کنم. می‌ترسیدم؛ از تکرار اتفاقات گذشته می‌ترسیدم.
- کی گفته من میام؟
و او بی‌توجه به من، احوالم و جمله‌ای که بلغور کرده بودم، جمله‌اش را بیان کرد.
- زیاد حرف زدی، شارژ گوشیم تموم شد. کاری؟ چیزی؟
- من گفتم... .
میان حرفم پرید.
- فردا، من و خانومی ساعت شیش عصر میایم دنبالت.
و قطع کرد. تکیه‌ام را از درخت برداشتم. آفتاب را دیدم که مقابلم ایستاده بود. سرم را پایین انداختم و انگشت شست و سبابه‌ام را دو طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
اوقاتی هم در زندگی پیش می‌آید که انسان می‌خواهد خودش را از تمام تعلقات جهان رها کند، و برای همیشه برود.



از آغوشش که جدا شدم، با اخم‌هایی در هم پاسخ‌گویم شد.
- دارم می‌بینم چقدر خوبی!
تصنعی خندیدم و چیزی نگفتم. این‌ بار او رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- برو داخل پس. کاش باز برنمی‌گشتی اینجا. می‌رفتی یه جای دیگه. کاش می‌گفتی بهم واست یه جای دیگه پیدا می‌کردم.
لبخندی زدم و نیم‌نگاهی به ساختمان انداختم.
- دلم تنگ شده‌ بود واسه خاطراتی که تو این ساختمون داشتیم.
لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. گویی او هم یاد گذشته در ذهنش جولان می‌داد. صحبتم را ادامه دادم و برای اطمینان خاطرش گفتم:
- نترس آفتاب. دیگه مثل گذشته خام و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
گفت: می‌گذرد و از یاد می‌بری.
گذشت و من هیچ‌چیز را از یاد نبردم.




خیره‌ی ظرف غذایی بودم که دست‌ نخورده باقی‌مانده بود. اضطراب جانم را چون پیچکی زهرآگین به زوال می‌رساند و من موجود ضعیف و نالان قصه بودم که کاری از پیش نمی‌بردم. نگاهم خیره‌ی سیاهیِ تلوزیون بود و روحم غوطه‌ور در افکاری که ذهنم را مشوش می‌ساخت.
از روی راحتیِ سبز لجنی‌ام برخاستم. بشقاب غذا را برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم. دیگر بوی خوش قورمه‌سبزی برایم خوشایند نبود. آشپزخانه‌ی مربعی‌ شکل کوچک را تنها یخچالی نقره‌ای، کابینت‌های سفید و سینک ظرفشویی آذین بسته بود؛ بدون میز ناهارخوری.
ظرف را داخل سینک فلزی رها کردم و به هال بازگشتم. روی راحتی لم دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
دلم می‌خواهد تمام روزهایی که کنارت خوشحال بودم را پس بگیرم؛ نه اینکه از شادی فراری باشم، یا خوشی زده باشد ز*یر*دلم، فقط به خودم آمدم و دیدم نمی‌ارزید، آن شادی‌های کوتاه به این غم‌های ماندگار، نمی‌ارزید.



روی نیمکت آبی‌رنگ پارکی که دو کوچه بالاتر از محل زندگی‌ام بود، نشستم. نسیم سردی که می‌وزید، گونه‌هایم را بی‌رحمی چنگ می‌زد. من اما آن‌قدر داغ از فکر بودم که توجهی به این قساوت نداشتم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود؛ اما با شنیدن صدای بشکنی که مقابلم زده شد، از افکارم بیرون کشیده شدم.
- غرق شدی!
صدای مردانه‌ی کنارم، سرم را وادار به چرخش کرد. نیمی از پیاده‌روی طویل پارک، از پشت سرش حالا بهتر به چشمم می‌خورد.
- هی! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,438
پسندها
40,378
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
با هیچ جمعی حس نزدیکی نمی‌کنم و انگار هیچ بحثی به من مربوط نیست. دور ایستاده‌ام و از دور همه‌چیز کوچیک و آرام و بیهوده به نظر می‌رسد.



بی‌اختیار خندیدن‌هایم انگار داشت از دستم خارج می‌شد که باز هم همین حرکت را تکرار کردم.
- مال چند قرن پیشی که از این لفظ استفاده می‌کنی؟
خنده‌هایش انگار مسری بود. یه نیمکت تکیه داد و دست چپش را پشت نیمکت رها کرد.
- مال عهد بوق. چطور مگه؟
با خنده سری تکان دادم:
- هیچی.
احوالم کمی بهتر شده‌بود. حالا انگار درختان بی‌بال و پر تنومند بیشتر به چشم می‌خوردند. گوشه و کنار پیاده‌رو و پارک را برگ‌های مرده به تصرف درآورده بودند. گویی زمین بوی مرگ گرفته بود.
زمانی به خود آمدم که با کم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا