- تاریخ ثبتنام
- 2/7/22
- ارسالیها
- 723
- پسندها
- 10,019
- امتیازها
- 28,473
- مدالها
- 39
- سن
- 24
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #31
لمس زبری خاک زاگرس بعد از ماهها، طوری مرا خوشحال کرده بود که بیخستگی، با سرعت هرچه تمام حفرههای کم عمق را با بلوط پر میکردم و سراغ حفره بعدی میرفتم .
امید داشتم از حفرههایی که با راستین در دل زمین زاگرس کنده بودیم، در بهار جدید بلوط جوانه بزند.
هرچند شاید سالها بعد موفق میشدیم، نهال کوچکش را ببینیم.
- خسته نشدی؟
کمر خشکم را صاف کردم و به سمتش چرخیدم.
به درخت بلوط کهنسالی تکیه داده بود و از لیوانهای جلویش بخار بلند میشد.
من هم شانه به شانهاش زیر سایه درخت نشستم. در اواسط پاییز بودیم و در این سرمای هوا، چای داغ میچسبید.
- ولی خودمونیما راستین، دوستی با من، غیر از زحمت، برات هیچی نداشت!
- آره، قبول دارم؛ از بس به زحمت انداختیم شکمم آب شده! نگاه... .
هر دو به شکم نداشتهاش...
امید داشتم از حفرههایی که با راستین در دل زمین زاگرس کنده بودیم، در بهار جدید بلوط جوانه بزند.
هرچند شاید سالها بعد موفق میشدیم، نهال کوچکش را ببینیم.
- خسته نشدی؟
کمر خشکم را صاف کردم و به سمتش چرخیدم.
به درخت بلوط کهنسالی تکیه داده بود و از لیوانهای جلویش بخار بلند میشد.
من هم شانه به شانهاش زیر سایه درخت نشستم. در اواسط پاییز بودیم و در این سرمای هوا، چای داغ میچسبید.
- ولی خودمونیما راستین، دوستی با من، غیر از زحمت، برات هیچی نداشت!
- آره، قبول دارم؛ از بس به زحمت انداختیم شکمم آب شده! نگاه... .
هر دو به شکم نداشتهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.