- ارسالیها
- 683
- پسندها
- 9,570
- امتیازها
- 24,973
- مدالها
- 37
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
خب الحمدلله صحفه چهار هم شروع شد
- معلومه که بلدی میخواد! دعا نویست من رو معرفی کرد؟
- هر چی بلوط تو عطاریها بود، براش بردم ولی اوکی نداد. آخرش آدرس تو رو داد و گفت تو از همه بیشتر غذای سنجابا رو میشناسی!
قدمهایم ایستاد و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم چشمانش را ببینم. دعا نویس مرا میشناخت؟
مرد که فکر کرده بود من ناراحت شدهام؛ فوری در پی توجیح در آمده بود.
- توهین نباشه خانم! من فقط حرف اون رو زدم.
به در نارنجی خانه رسیدیم. کلید را از جیب مانتوی کوتاه مشکیام درآوردم و در را باز کردم.
حس میکردم درختان حیاط بزرگ خانه، بخاطر حضور مرد غریبه با تعجب نگاهم میکنند.
به سمت مرد برگشتم. هنوز در کوچه ایستاده بود و پا به پا...
- معلومه که بلدی میخواد! دعا نویست من رو معرفی کرد؟
- هر چی بلوط تو عطاریها بود، براش بردم ولی اوکی نداد. آخرش آدرس تو رو داد و گفت تو از همه بیشتر غذای سنجابا رو میشناسی!
قدمهایم ایستاد و سرم را بالا گرفتم تا بتوانم چشمانش را ببینم. دعا نویس مرا میشناخت؟
مرد که فکر کرده بود من ناراحت شدهام؛ فوری در پی توجیح در آمده بود.
- توهین نباشه خانم! من فقط حرف اون رو زدم.
به در نارنجی خانه رسیدیم. کلید را از جیب مانتوی کوتاه مشکیام درآوردم و در را باز کردم.
حس میکردم درختان حیاط بزرگ خانه، بخاطر حضور مرد غریبه با تعجب نگاهم میکنند.
به سمت مرد برگشتم. هنوز در کوچه ایستاده بود و پا به پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش