نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
و بالاخره صحفه‌ی پنج :648342-72cb2e1b3522351e3290c7de779fdbb1:
بزن دست قشنگه رو....


با کفشش به بازویم زد؛ کلافه و عصبی از سفید شدن مانتو مشکیم، سرم را بالا گرفتم. آن‌قدر بالا بود که برای دیدنش باید گردنم را کاملا کج می‌کردم.
- کار و بار نداری تو که همیشه این‌جا پِلاسی؟
با صدای کشیده و عشوه‌ی رو مخی، تند تند پلک می‌زد!
- مشتری فرهیخته‌تون برای بار چهارم تو این ماه، اومدند عسیسم!
این مشتری فرهیخته‌ هم، شورش را در آورده بود! هر هفته، مثل روز اول، بدون استثنا، شنبه‌ها، حاضریش را در بذر می‌زد.
مِن، مِن کنان، چرتی می‌خرید و تا شنبه‌ی بعد غیب می‌شد.
زیر چشمی به پیاده رو نگاه کردم؛ درون ماشین نشسته بود.
باز خودم را با سایت مشغول کردم اما حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
پارت قبلی یه جمله کوچولو جامونده بود.♡

به دوستی همون اول رمان، گفتم لاچین شخصیت رو مخیه برام و چون نقش مهمی داره، ادامه‌ش میدم...
الآن می‌بینم چقدر لاچین هی شبیه خودم داره میشه :grinning-squinting-face::day-dreaming:
دچار شوک شخصیتی شدم:grinning-squinting-face: سعی می‌کنم لاچین رو دوست داشته باشم و اصلا رو مخ نیست و دختر خوبیه
:to-become-senile:



لاچین آن‌قدر مهربان بود که به کسی آسیبی نرساند اما جسمی!
از لحاظ روحی همه‌ی انسان‌ها از او فراری بودند. سعی کردم با لبخند و لحن گرم، کمی با او مراعات کنم.
- بنفشه‌های قبل رو برای اسفند و بهار آینده بذار. داخل گلدونای پشت سرت، پیاز سنبل کاشتیم. اگه از الان تا عید بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
با ورود شخصیت جدید، ناچارا راوی عوض میشه، امیدوارم بتونم طوری بنویسم که باهاش خو بگیرید ♡

- راستش، من تو دنیا از تنها کسی که می‌ترسیدم، بابام بود! اما الآن فهمیدم با ۳۵ سال سن هم می‌شه از یه دختر بیست ساله ترسید! خواهرت بود، دیگه؟
منظورش لاچین بود! فکر می‌کرد لاچین از او کوچک تر‌ست؟
خنده‌ی کوتاه دخترک، تیر خلاص به دلش بود. دستی به موهای فِرش کشید و پریشان هم با لبخند به موهایش نگاه می‌کرد.
خوشبینانه فکر می‌کرد که شاید همین موها و استایل کلاسیکش دل دخترک را به اینجا کشانده‌ست.
- بابات؟ مگه چه شکلیه؟
- خدابیامرز کپی خودم بود! اون زمان از سیبیلاش می‌ترسیدم؛ وقتی رفت، دیدم دوست دارم تا آخر عمر، منم اون شکلی باشم!

متاثر، متاسفم آرامی گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
بریم یکم از پسرمون بیشتر بخونیم:687:

ببینم پسر تازه واردمون طرفدارش بیشتر یا ارژن عزیزم؟
:to-become-senile:

پریشان انگشت کوچک دستش را به طرف او، برد.
- یه دوستیه بدون عشق؛ قول؟

گیسوان حنایی، چشمان مشکیش را قاب گرفته بود و از او دوستی معمولی می‌خواست؟
مگر می‌شد عاشق ابروهای حنایی و چشمان درشتش نشد؟ ناچارا انگشت دخترک را گرفت.
- راستین، دوست پریشان هستم خانم محترم!
معرفیش دخترک را خنداند. نمی‌دانست چه شد که دخترک تخس، دلش را برده بود.
همه چیز زیر سرِ موهای دخترک بود!
مشتش را زیر چانه گذاشت و با ولع به تابلوی مقابلش نگاه کرد.
قصد نداشت چیزی را از دست بدهد! پریشان به تابلوهای کافه اشاره کرد. دستانش خیلی کوچک و ظریف بود!
- از فرش دستبافت چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
بیاین تابوی دختر نباید از پسر بزرگ‌تر باشه رو بشکنیم
حالا ۲۰۰ سال بزرگ‌تر چیزی نیست که... :to-become-senile:

تنها کسی که می‌تونه بگه سرد و گرم روزگار چشیده، پریشانه:day-dreaming::grinning-squinting-face:

خب گل پسر جدید هم راستینه :sun-bespectacled:



****
به پریشان درون آیینه، خیره نگاه می‌کرد؛ او را نمی‌شناخت. چشمان پریشان درون آیینه در این یک ماه از همیشه بیشتر می‌درخشید.

نخی که از یقه‌ی مانتوی نارنجی رنگش، آویزان مانده بود با سر انگشت، جدا کرد.
شال سبز را روی موهایش مرتب کرد؛ کیف کوچکش را برداشت و از خانه بیرون زد.

او قبلا، قلبش را به شیر ایرانی باخته بود اما شاید می‌شد قلبش را با کس دیگری هم شریک باشد. امروز وقت آن رسیده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
تصویرشان در آیینه‌های پله برقی به دل راستین، نشسته بود. از پله‌ها که پیاده شدند، تابلوی نئون بوتیک لاچین، می‌درخشید.
اگر زرق و برق زندگی لاچین را پریشان، نمی‌پسندید اما این جور وقت‌ها به دادش می‌رسید.
دوشادوش هم وارد بوتیک شدند؛ بوتیک دوبلکس آن‌قدر بزرگ بود که دیدن همه‌ی لباس‌هایش ساعت‌ها طول می‌کشید.
پریشان با معذرت‌خواهیِ کوتاهی برای بررسی اجناسی که سفارش داده بود؛ از او جدا شد.
میان رگال لباس‌های مختلف می‌چرخیدو فروشندگان با لبخند به او خوش آمد می‌گفتند.
تصویر استایلش درون آیینه‌های سرتاسری بوتیک افتاده بود و او سعی می‌کرد به خودش نگاه نکند.
حتی بین لباس‌های ارزان او و لباس فروشنده‌ها، میلیون‌ها تفاوت بود.
هر چه جلوتر می‌رفت، قیمت لباس‌ روی رگال‌ها هم، فضایی‌تر می‌شد.
فکر می کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
من حیرانم، سیلانم
نمی‌دونم اصلا دارم چه کار می‌کنم با خودم
با سلدا

اینجا کجاست اصلا؟ :vava::shok:
نظرتون درباره راستین چیه؟ یه دستی برسونید دیگه:suicide2:

روی یکی از پاف‌های کنار سالن نشست و سعی کرد به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نکند‌.
خودش را در ساحل می‌دید و پریشان را نشسته بر کروز لوکسی که لحظه به لحظه از او دور می‌شد.
بعد از دقایقی که نمی‌دانست چقدر گذشته با صدای پریشان به سمتش چرخید.
لبخند مثل خوشه‌ی گندم روی صورت پریشان می‌درخشید.
پنچ مرد با کیسه‌های پر لباس، پشت سر پریشان ایستاده بودند. مثل ربات‌های برنامه ریزی شده، بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
جدا از سلیقه‌ای که سوشال مدیا، مد کرده، قبول دارید اختلاف طبقاتی با آدمی که دوستش دارید، چه قدر سخته؟
حالا این اختلاف تنها پول نیست؛ به نطرم فرهنگ خانواده ها بزرگ ترین مشکله :day-dreaming::smiling-face-with-tear:
می‌دونم پارت‌ها کوتاهن، ادغام‌شون می‌کنم
شنبه!:prankster2:


- یک دونه پریشان که بیشتر، نداریم! تعارف رو بذار کنار؛ کجا بریم الآن؟

- راستش من آدرس‌ها رو دقیق بلد نیستم، برات نوشتم.
بعضی از کارهای پریشان برایش عجیب بود؛ درست مثل الآن که آدرس‌ها را بلد نبود!
مگر می‌شد در شهری بزرگ شوی و آدرسش را ندانی؟
پولدارها این‌گونه بودند؟ لیست کاغذی بلند و باریک را از میان انگشتان ظریفش، بیرون کشید.
همزمان با رانندگی، نگاهی به آدرس‌ها انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
کیسه‌های وکیوم شده، وزن سنگینی داشتند و او به سختی جا به جایشان می‌کرد ولی پریشان به راحتی یک کیسه را تا جلوی در خانه‌ها می‌برد.
هر چقدر با چشمان گشاد و خیره به پریشان نگاه کرده بود اما پریشان به روی خودش نیاورده بود.
مگر می‌شد دختری به ظرافت و لاغری پریشان بتواند کیسه‌ای به آن سنگینی بردارد؟
ساق دستانش از برداشتن کیسه‌ها، کشیده شده بود و درد ریزی به سراغش آمده بود اما پریشان با خیال راحت کنارش، خوابیده بود.
کنار کافه تبریز که پاتوق این روزهایشان بود، ماشین را نگه داشت.
حس می‌کرد درون یک فیلم جومانجی گیر کرده ست.
اگر هیکل پریشان درشت و ورزشکاری می‌بود این قدر حالا گیج و متعجب نبود. تمام این یک ماه را مرور کرد.
در این مدت کم دوستی چیزی در رفتار پریشان، غیر طبیعی نبود اما امروز... .

نور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
- دیر وقته، گفتم اول تبریز شام بخوریم بعد برسونمت خونه.

دقایقی بعد، رو به روی هم نشسته و منتظر غذای‌شان بودند. نه او جرئت داشت حرفی بزند و نه پریشان حرفی می‌زد!
می‌ترسید دهانش را باز کند؛ کنجکاویش را بروز دهد و پریشان سنگ روی یخش کند.

گارسون پیتزای خوش رنگ و لعاب را جلوی‌شان گذاشته بود و پریشان با سری پایین افتاده، باسرعت غذا می‌خورد.
از اینکه برای غذا خوردن هیچ افاده‌ای نداشت، همیشه لذت می‌برد و کنار پریشان اشتهایش باز می‌شد.
اصلا کنار پریشان، همه چیز، مزه خوبی داشت. کنار پریشان، تمام غم‌ها را از یاد می‌برد.
تکه‌ی پیتزا را به سمت دهانش برد.

- شب‌ها... تنها... تو خونه نمی‌ترسی؟

می‌خواست ببیند باز هم دروغ بهم می‌بافد یا نه؟ حس می‌کرد با آدم اشتباهی آشنا شده‌ست و می‌دانست پریشان آن‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا