• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- اسمش چی بود؟
- ... .
- دعانویست رو میگم.
- آهان سلطان، اسمش سلطان بود خانم.
- که این‌طور! پس هنوز زنده است!
می‌شناختمش! سال‌ها پیش که سلطان جوانی بیست ساله یا بیشتر بود، زیادی دور و بر خانواده لاوین می‌پرید.
نمی‌دانم از کجا به حضور ما پی برده بود؛ چون ما همیشه در برخورد با آدم‌ها در سایه بودیم.
انرژی‌ها را به خوبی می‌شناخت و طالب انرژی ما بود.
قصدی نداشت که ما را به دنیا نشان دهد، چون به خوبی می‌دانست این کار عاقبت خیری ندارد.
او فقط می‌خواست در جمعمان باشد؛ انرژی‌مان را ببیند و آشنا شود.
انسان‌ها قرن‌ها بود که خودشان را به ما ثابت کرده بودند.
انسان‌ها قرن‌ها بود که خودشان را به ما ثابت کرده بودند و ما از طمع آن‌ها می‌ترسیدیم.
طمع می‌توانست آنها را به مکیدن خون‌مان برساند.
نامیرایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
طبقه اول ایلدا و اصلان زندگی می‌کردند و من و هما در طبقه دوم بودیم.
هنوز در واحدمان را باز نکرده، صدای آوازشان می‌آمد.
تا در را باز کردم، اول صدای بال‌ها و بعد خودشان روی شانه‌ام نشستند.
دقیقه‌ای نگذشته بود که با باز شدن محکم در بالکن از جا پریدند و سردرگم به سمت لاچین پرواز کردند.
لاچین که از هجوم آنها جا خورده بود، خودش را فوری کنار کشید و آنها از میان در بالکن از خانه بیرون پریدند.
- هر چی جنبنده تو آسمون‌هاست از من حساب می‌برند، الا این کبودای تو.
دستانش را به موازات بدنش می‌کشید و استخوان‌هایش تق‌تق صدا می‌دادند.
لاچین همیشه بعد از تبدیل، غرغرو و غیر قابل تحمل می‌شد؛ حق هم داشت، این‌که سال‌ها اجازه تبدیل نداشته باشی و همیشه بدن درد را تحمل کنی، سخت بود.
یک ریز، زیر لب غر می‌زد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با جمله‌ای که ناخودآگاه گفتم؛ همه‌چیز برای لاچین روشن شد.
چنان با غضب نگاهم می‌کرد که کاملاً به مبل تکیه دادم تا از او کمی دور باشم.
اگر بهم حمله می‌کرد و من هم تبدیل می‌شدم، فقط چند دقیقه می‌توانستم از چنگال قدرتمندش فرار کنم!
این دعواهای خواهرانه، میانمان طبیعی بود.
خودم را به شکل سنجاب و در کودکی به یاد آوردم که با پنجه‌های کوچکم، سعی می‌کردم به سر و گردن لاچین بکوبم و نگذارم مرا به آسمان ببرد.
از یادآوری گذشته لبخندی ناخواسته روی لبانم آمد بود، لاچین که از خنده‌ام نتیجه دیگری گرفته، چنان جیغ بلندی کشید که حواس جمع به حرکت تند لب‌هایش نگاه می‌کردم.
هرچند جوری تند حرف می‌زد که درکی از کلماتش نداشتم.
- آره، بخند! سیگاری بدبخت، رزومه‌ت رو بزار کنار قاتلیت... تو اومدی تبعید یا به الواتی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
*‎*‎*‎
برای بذر، چهارپایه فلزی بزرگی خریده بودم که هر وقت، قد‌ من و شادی به قفسه‌های بالا نرسید، راحت باشیم.
حالا درست آن چهارپایه، پشت پیشخوان و چسبیده به صندلی من بود‌.
بوی آهن زنگ زده‌اش، دائم در دماغم بود و اول صبحی، حالم را به هم می‌زد.
پاهایش را هی تکان می‌داد و کفش‌هایش در حرکت رفت و برگشتی به پله دوم چهارپایه، می‌خورد؛ خاک‌های کفشش روی شلوار مشکیم را سفید کرده بود.
نه حوصله‌اش را داشتم و نه جرات می‌کردم هم چیزی بگویم! تفاوت سنی مان پنج سال بیشتر نبود اما در چرخه طبیعت او شکارچی و من شکار بودم‌.
هیچ‌جوره حتی کلامی هم از پسش بر نمی‌آمدم!
خودم را با صندلی، کمی به سمت راست کشیدم تا شاید از گرد و خاکش دور باشم.
میز را کنار شیشه‌های سرتاسری مغازه گذاشته بودم تا خیابان را ببینم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سردرگم از میان راهروی قفسه‌ها به سمت میزم برگشتم که میان راه با دیدنش ایستادم.
دسته گل زیبایی به رنگ نارنجی، روی میزم رها شده بود.
رزهای مینیاتوری نارنجی‌اش، آنقدر قشنگ بود که تند به سمتش بدوم. سرم را میان دسته گل بردم و نفس عمیقی کشیدم.
به جای بوی رز، بوی بادام کوهی و گندم می‌داد.
بدون هیچ کارتی صاحبش مشخص بود!
با کنجکاوی از میان شیشه‌ها به بیرون نگاه کردم اما هیچ کسی نبود. مثل رویا آمده و رفته بود
***

لیوان‌های بلور درون سینی‌ می‌درخشید و گرمای هوا در مهر ماه آنقدر زیاد بود که دلم بی‌تاب جرعه‌ای از شربت جلویم بود.
به غیر از سلام، حرف دیگری با آدم روبرویم نزده بودم.
اولش جوری از دسته گل مدهوش شده بودم که دلم نمی‌خواست به آدرس روی بسته بذر بنفشه بیایم؛ اما همین چشمان خجالت زده روبرویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
*‎*‎*‎
«تغییر راوی»

به پریشان درون آینه خیره نگاه می‌کرد؛ او را نمی‌شناخت.
چشمان پریشان درون آینه در این یک ماه از همیشه بیشتر می‌درخشید.
راستین و زبان چربش را دست کم گرفته بود!
نخ آویزان از یقه مانتوی نارنجی‌اش را جدا کرد؛ شال سبز را روی موهایش مرتب کرد؛ کیف کوچکش را برداشت و بعد از خونه بیرون رفت.
او قبلاً قلبش را به شیر ایرانی باخته بود اما این روزها فکر می‌کرد، شاید بشود قلبش را با کس دیگری هم شریک شود!
از حیاط که بیرون رفت، او سرش را روی فرمان گذاشته بود و طرقه‌ها روی کاپوت ماشین ایستاده بودند؛ با طلبکاری به پریشان نگاه می‌کردند.
پریشان جوابی برای طلبکاریشان نداشت. این کاری بود که با همه اشتباهات انجام داده بود و حالا راه برگشتی نداشت.
با باز کردن در طرقه‌ها پریدند و راستین متوجهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
همین‌طور که در راهروهای پاساژ آرام راه می‌رفتند؛ مردها هم بدون کلامی پشت سرشان می‌آمدند.
بدش نمی‌آمد که کمکشان کند و یکی از کیسه‌های سنگین را بردارد؛ ولی نمی‌خواست در دید عموم او هم ربات حلقه به گوش پریشان باشد.
کیسه‌های لباس تمام صندوق عقب و حتی صندلی‌های پشت را پر کرده بود.
با نشستن در ماشین هر دو نفس عمیق بلندی کشیدند.
- ببخش که خسته‌ت کردم. می‌دونم این روزا چقدر شلوغی و با پررویی درگیرت کردم.
از بوتیک دور شده بودند؛ انگار طلسم شکسته شده بود و حالا پریشان خودش را می‌دید.
هوس کرده بود سخت در آغوش بگیردش و شاید آرام بگیرد.
می‌دانست این کار فقط پریشان را دور و دورتر می‌کند.
آنها فقط دوست بودند! آن‌هم دوستی با قوانینی که پریشان وضع کرده بود.
استارت زد و ماشین شتاب آرامی گرفت.
- یک دونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- بلد نیستی؟ یکی از آدرس‌ها، درست نزدیک خونتونه پری! مگه تو این شهر بزرگ نشدی؟
پریشان عامدانه رویش را به سمت پنجره چرخاند تا راحت‌تر دروغ بگوید.
پریشان نمی‌خواست از این بیشتر او را وارد سحر و جادوی زندگیش کند.
- ایران بزرگ نشدم!
آهان کشیده‌ای گفت.
دروغ پریشان برایش واضح بود، چرا که در همان اولین ملاقات‌شان خودش گفته بود که از مهاجرت بیزار است؛ نمی‌خواست دروغش را به رو بیاورد.
اجبار نبود که! فکر کرد حتما دلش نمی‌خواهد رویش زیاد شود.
- هر سال من و چند نفر دیگه با شروع آبان یه تعداد لباس گرم بین بچه‌های کار، پخش می‌کنیم. آدرس‌ها هم جاییه که افرادی پخش اون‌ها رو به عهده گرفتند.
متحیر به سمتش برگشت.
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می‌کردم این همه لباس برای خودته! به منم می‌گفتی تا کمکی کرده باشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
لحظه به لحظه حرف‌هایش برای راستین ضد و نقیض‌تر می‌شد.
حتی به کلمه مهاجرت هم آلرژی داشت آن وقت ایران بزرگ نشده بود؟
می‌ترسید پریشان هم مثل سلطان باشد!
از دعانویس‌های دغل باز که فقط پول را می‌شناختند و دردی را دوا نمی‌کردند، متنفر بود!
وقتی همه دکترها برادر مریضش را جواب کرده بودند، به اجبار مادرش، به سراغ سلطان رفته بود و مابقی ماجرا... .
ترسش از رفتارهای پریشان نمی‌گذاشت در راه برگشت، حرفی بزند.
پریشان هم با فهمیدن دلیل سکوت راستین، تلاشی برای حرف زدن، نمی‌کرد.
پریشان با خود اعتراف کرد شاید از همان اول نباید راستین را به زندگیش راه می‌داد و حالا باید کم و بیش راستین با دنیای او آشنا می‌شد و بعد تصمیم می‌گرفت به دوستی با پریشان ادامه دهد یا نه.
تقریبا حوالی ساعت ۱۰ شب، ترمز دستی را جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
*‎*‎*‎
این همه آدم چرا قلبمو باید به تو می‌دادم؟
وسط اتاق دراز کشیده بود.
صدای آهنگ آنقدر کم بود که وقتی از روی ناراحتی آه می‌کشید، صدایش را نمی‌شنید!
از بچگی برای اینکه دردی روی دردهای مادر نباشد، در سکوت کامل و بی‌حاشیه زندگی می‌کرد.
شیطنت‌های برادرش را که می‌دید از هرچه خوشگذرانی و عیاشی بیزار می‌شد.
او نمی‌خواست در کنار رضا، دلیل اشک‌های مادرش باشد.
وابسته پریشان شده بود؛ چون او را مثل خود فارغ از دنیای مدرن می‌دید.
دنیایی که در آن، هم سن و سالانش با او زیادی فرق می‌کردند.
رفتارهای عجیب غریب امروز پریشان، او را منگ کرده بود.
نگاهش را از سقف اتاق گرفت و به سمت پنجره اتاق کوچکش چرخید.
می‌دانست آدمی مثل پریشان، که سی سال به این کار علاقه مند شده است را نمی‌تواند تغییر دهد. پریشان عددی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا