- ارسالیها
- 2,578
- پسندها
- 64,491
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- سن
- 25
- نویسنده موضوع
- #41
پس از جنگ با عقلم، دست قلبم را گرفتم و با او از پلهبرقی به طبقه بالا رفتم. هر قدم که برمیداشتم صدای خندهها بالاتر میرفت. اکثر میهمانان کیک در دست ایستاده بودند و تعداد کمی، صندلی داشتند. نه فقط مجموعه خودشان بلکه تمام سالن طبقه سوم را برای تولد گرفته بودند. سایه روی صندلی نشسته بود. دو مرد در دو طرفش قرار داشتند. شال از سرش روی شانهاش افتاده بود و موهای بلوند لختش را کج روی صورت ریخته بود. چند نفر مسئول عکس گرفتن از او شده بودند. آنقدر ژستهاش را تغییر داد که آخر یکی از گوشی به دستان، گوشی خودش را پایین آورد و کفری پوف کشید.
در میان جمعیت به دنبال بردیا میگشتم که صدای عرفان را پشت سرم شنیدم.
- ترانه! کی اومدی؟
از دنبال کردن بردیا خسته شده و سرم را نود درجه...
در میان جمعیت به دنبال بردیا میگشتم که صدای عرفان را پشت سرم شنیدم.
- ترانه! کی اومدی؟
از دنبال کردن بردیا خسته شده و سرم را نود درجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش