متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان روی دیگر زندگی | فاطمه فاطمی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #41
پس از جنگ با عقلم، دست قلبم را گرفتم و با او از پله‌برقی به طبقه بالا رفتم. هر قدم که برمی‌داشتم صدای خنده‌ها بالاتر می‌رفت. اکثر میهمانان کیک در دست ایستاده بودند و تعداد کمی، صندلی داشتند. نه فقط مجموعه خودشان بلکه تمام سالن طبقه سوم را برای تولد گرفته بودند. سایه روی صندلی نشسته بود. دو مرد در دو طرفش قرار داشتند. شال از سرش روی شانه‌اش افتاده بود و موهای بلوند لختش را کج روی صورت ریخته بود. چند نفر مسئول عکس گرفتن از او شده بودند. آنقدر ژست‌هاش را تغییر داد که آخر یکی از گوشی به دستان، گوشی خودش را پایین آورد و کفری پوف کشید.
در میان جمعیت به دنبال بردیا می‌گشتم که صدای عرفان را پشت سرم شنیدم.
-‌ ترانه! کی اومدی؟
از دنبال کردن بردیا خسته شده و سرم را نود درجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #42

شهر من، رقصِ کوچه‌هایش را بازمی‌يابد!
هیچ کجا هیچ زمان، فریادِ زندگی
بی‌جواب نمانده است...!
احمد شاملو
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #43
یلداتون مبارک**

دختری با موهای بلند قهوه‌ای پشت ترک پسر جوانی نشسته بود و از شادی بیش از حد یا غمی که به استخوان رسیده بود فریاد می‌زد. آنقدر موهاش در باد تاب خورد تا از مسیر نگاهم کیلومترها دور شدند. در چهره‌های مردم شهر نه غم هویدا بود نه شادی. مشخص نبود او که لبخند می‌زند خوشحال است یا او که لب‌هاش هیچ انحنایی ندارد و میان ابروانش چین افتاده است. دختری 17-18 ساله کلاه هودی‌اش را بر سر گذاشته بود و دست پسری هم سن و سال خودش را محکم گرفته بود. مشغول تعریف کردن خاطرات امروزش بود. من در مسیر بازگشت‌شان بودم اما آن دو در دنیای خود سیر می‌کردند. خیال کردم دختر مرا می‌بیند و مسیرش را تغییر می‌دهد اما محکم به بازویم برخورد کرد و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #44
-‌ راستی...تولدت مبارک ترانه. خوبه که تو رو داریم. پدرت برات هدیه گرفته، گذاشتمش روی میز طاها.
زیر لب تشکر می‌کنم و در اتاق را باز می‌کنم. طاها روی صندلی نشسته و پشتش به من است. آنقدر سرش گرم محتویات لپ تاپ است که متوجه ورود من نمی‌شود. با گام‌هایی بی‌صدا نزدیکش می‌شود و دست‌هام را روی چشم‌هاش می‌گذارم.
-‌ سلام داداش کوچولو!
خنده‌کنان از جا بلند می‎شود. جعبه‌ای برداشته و مقابلم می‌گیرد.
-‌ تولدت مبارک آبجی خانوم. گفتم شاید از انگشتر فیروزه خوشت بیاد. البته می‌دونم دربرابر هدیه‌ای که تو برام خریدی هیچی نیست. قرار بود سر تولدت بهت بدم که آّبجی طناز رفت، بابا هم زنگ زد گفت نمیاد. هیچی دیگه فقط من موندم و خودت.
دستش را خیلی منتظر نمی‌گذارم. در جعبه‌ کوچک مربع شکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #45
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #46
از اولین روز، اولین ماه چهارمین فصل سال سلام.
سکوت اینجا این‌طوریه که میشه ازش به عنوان کتابخونه استفاده کرد. چهل و ششمین پارت و سکوت؟


جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #47
فصل دوم
«پناه آخر»
-‌ این دفعه شکایت کافی نیست مامان. باید از اون محل بریم. چند بار دیگه طاها باید آسیب ببینه تا این رو بفهمی؟ فقط گوشیش رو ندزدیدن، سر هیچی کتکش زدن. اون یکی دستشم ناقص کردن. هیچکس هم قرار نیست به داد ما برسه. چون تو اون محل این یه مسئله کاملا عادیه.
نوک خودکار را چنان محکم روی کاغذ سفید مقابلم می‌کشم که هر لحظه ممکن است پاره شود.
-‌ دلت خوشه ترانه. باید بریم اجاره نشینی. دیگه همین خونه هم برامون نمی‌مونه. الان هر چی نباشه سقف بالا سرمون مال خودمونه.
صدای آهم بلند می‌شود.
-‌ مامان کاری نکن طاها هم مثل پویان بذاره بره. برای آینده اونم شده یکی دو سال اجاره نشینی تو یه خونه خوب رو تحمل کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #48
خودکار را برداشته و برای آنکه او را از سرم باز کنم چیزی روی کاغذ می‌نویسم. طولی نمی‌کشد که دست گرمش را نزدیک دست سردم آورده و خودکار را از میان انگشتانم جدا می‌کند.
-‌ ترانه! با من راحت باش. پولی چیزی می‌خوای بگو. خودم بهت وام میدم، بدون سود.
از اسمم متنفر می‌شوم وقتی او صدایم می‌زند. با لحن محکم و عصبی‌ام آشنایش می‌کنم.
-‌ گفتم کار دارم.
دستان بهم قلاب شده‌اش را پشت گردنش گذاشته و دست از پا درازتر می‌رود. نگرانی‌ام برای طاها و بخیه‌های پیشانی و دستش یک طرف، نه گفتن‌های مادر یک طرف دیگر. حالا باید با این بیمار دیوانه چه می‌کردم؟
تلفن زنگ می‌خورد. حال برداشتنش را ندارم اما مجبورم. فردی آدرس دقیق‌مان را می‌خواهد. همان زمان بردیا از در داخل می‌آید. نگاهی به من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #49
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده انجمن
سطح
46
 
ارسالی‌ها
2,588
پسندها
64,597
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #50
کت بردیا را دور خودم می‌پیچم. وسایلم داخل فروشگاه جا مانده است. با صدای گام‌های مرد نگهبان، به در تکیه می‌زنم.
-‌ ای بابا! الان من باید به خاطر شماها جریمه شم؟ چرا همیشه از همه دیرتر می‌بندید؟
صدایم درنمی‌آید. با پلکی که مدام می‌پرد پشت سرم را نگاه می‌کنم. عرفان روی زمین مجال نفس کشیدن ندارد. آرام با انگشتان لرزانم به در ضربه می‌زنم. بردیا متوجه شده و از زدن مشت بعدی به صورت عرفان منصرف می‌شود. نگهبان نزدیک‌تر می‎‌آید.
-‌ اونجا چه خبره؟ بیا این‌طرف ببینم.
از جایم تکان نمی‌خورم.
-‌ این پسره شفاعت به بهانه برداشتن وسایلش برگشت تو. حالا چرا نمیاد بیرون؟
نفس حبس شده‌ام را آزاد کرده و لب باز می‌کنم.
-‌ میاد. الان میاد.
بردیا با ابروهای درهم تنیده بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا