متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

تمرین نویسندگی تمرین نویسندگی کاربران (دوره‌ی هشتم) | انجمن یک رمان

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
عرض سلام و وقت بخیر به کاربران عزیز انجمن یک رمان.

همانطور که مستحضر بودید، توضیحات کامل دررابطه با تمرین نویسندگی در فراخوان شرح داده شد.
شرکت‌کنندگان متن خود را در مدت معین شده برای بررسی ارسال می‌کنند و توسط منتقدان بررسی خواهد شد.

دقت کنید که متن شما بین ۴۰ خط گوشی ۱۵ خط سیستم تا ۱۰۰ خط گوشی و ۸۰ خط سیستم باشد.

اگر برای متن خود یک محتوای معرفی می‌نویسید، باید شامل عنوان متن، ژانر متن و خلاصه‌ی متن می‌باشد. برای مثال:
نام متن: ویرانی

ژانر: اجتماعی
خلاصه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
3,814
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
امضا : Mobina.yahyazade

امیر احمد

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
303
پسندها
2,821
امتیازها
13,933
مدال‌ها
11
  • #3
- آتش... آتش... آتش... .
کلمات بی‌رحمانه به پرده ذهنم هجوم آورده‌اند، طنین صدای هیولا‌مانند در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌شود، انگار شخصی درست در کنارم ایستاده و در پرده گوشم به آرامی کلمات را زمزمه می‌کند. زمین پاهایم را حس نمی‌کند انگار با طناب بلندی در هوا معلق هستم و هر لحظه که صدای کشیده شدن طناب را می‌شنوم به آرامی به بالا کشیده می‌شوم، صدایی خر‌خر‌مانند و زنانه می‌گوید:
- اون یه جادوگره! اون یه جادوگره! جادوگر رو بسوزونید!
به محض پایان سخنش فریاد‌های بلندی در تایید این حرف به هوا بلند می‌شوند و بدنم را با ضربات دردناکی تکه‌تکه می‌کنند، انگار جمعیت زیادی در دور و اطرافم ایستاده‌اند و چیزی شبیه به قلوه‌سنگ به طرفم پرتاب می‌کنند. در میانه داد و فریاد‌های وحشیانه صدای بم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
177
پسندها
670
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • #4
نام متن: بابالنگ‌دراز
ژانر: عاشقانه
خلاصه: هر دختری در رویاهایش یک بابالنگ‌دراز دارد!

بابا لنگ دراز عزیزم!
عشق مقوله‌ی عجیبی است. آدمی که عاشق نشده باشد، آدمی که گرفتار عشق نشده باشد، درکی از احوالِ دلِ عُشّاق بزرگ جهان نخواهد داشت!
مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم من نیز عاشق شده‌ام. چون لیلی و مجنون، رومئو و ژولیت، شیرین و فرهاد، بیژن و منیژه یا حتی آیدا و شاملو را به خوبی درک می‌کنم.
نظر شما چیست؟! آیا احتمال عاشق شدنم وجود دارد؟ اصلاً باور می‌کنید که دختر کوچولوی لجبازتان عاشق شده باشد یا باز می‌خواهید مثل همیشه بخندید و در دلتان بگویید: «تو هنوز خیلی بچه‌ای دختر»؟!
عیبی ندارد اگر به حرف‌هایم بخندید. به شما حق می‌دهم. خودم باید تشخیص بدهم که عاشق شده‌ام یا نه! می‌گویند عاشق شدن، علائمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,370
پسندها
10,646
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • #5
بالاخره توانستم از میان غلغله‌ی خون و جنازه او را پیدا کنم. به دیوار کوتاهِ سفید و مرمرین عمارت میان باغ تکیه زده بود. همان‌جایی که پیچک‌ها روی آن پیش رفته و ستون‌های بلند بالای دیوار را دربرگرفته بودند. نگاه زار و خسته‌اش را به راهی که از آن می‌آمدم دوخته بود و مشخص بود توانی برای بلند شدن ندارد. با دیدنش قرار از کف داده و با سرعت خود را به او رساندم و کنارش نشستم. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید و نفس‌های منقطع می‌کشید.
- چی شده؟
تنها لبخندی بی‌جان روی لبش آمد. نگاهم به پهلویش خورد که پیکانی با پرهای سیاه آن را دریده بود و خون از میان آن زخم بیرون می‌جهید. دست راستش را به تیر گرفته بود، اما توانی برای بیرون کشیدن آن نداشت.
- من اومدم، دیگه نگران نباش، الان نجاتت میدم.
پلک‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,837
پسندها
20,641
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • #6
نام متن: آن سر غار
ژانر: اکشن، فانتزی
خلاصه: گروه ویژه سعی دارن از غار خارج بشن، اما وسط راه به پرتگاه می‌رسن و درحالی که تلاش می‌کنن با قلاب‎‌هاشون خودشون رو به انتهای غار برسونن، دشمنی پیداش میشه که جون اعضا رو در خطر قرار میده
(یک پارت از داستانی بلند)


- داره میاد بدویید!
فوری تفنگ را از از جیبش کشید و قلاب را تا آن سر غار شلیک کرد. تفنگ را در دستش سفت کرد و تا زن خواست چاقویش را از پشت سر در کمرش فرو کند پرید و سمت مقصد قلاب کشیده شد. باد سرد از شدت سرعت گونه هایش را شلاق می زد و با وجود این سرعت مسافت آنقدر زیاد بود که از حرکت نمی ایستاد.
نگاهی به پشت سرش کرد، مطمئن شد که سرعتش از بالهای زن بیشتر است اما...صدایی آرام اما تیز را شنید و بعد احساس سقوط کرد. در همان حالت نگاهش به زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
1,091
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • #7
قسمتی از رمان : برایش عشق شدم
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

به تماشای خود از دور می‌نشینم.
می‌گویم کاش گل بودم و از نو شکوفه می‌دادم یا یک نیلوفر روی مرداب که امید داشت زیباترین است.
شاید هم یک بلبل روی شاخه‌ درختی که حتی اگر خواندن را فراموش می‌کرد وفا را یاد داشت؛ لاکن میان این تماشا بوی ابرِ سبک می‌خورد به اثر انگشت مغرم، چشمانم ظالمانه آبی‌هایش را می‌بیند و تمام وجودم اشک می‌شوند.
می‌گویم کاش آسمان آبی چشمانت بودم در وقت طوفان می‌گریستم و هیچ‌ آدمی کنارم زانو نمی‌زد تا ببیند حالم را... .
ماشین با سرعت وارد ورودی بیمارستان شد و خشم قباد دامن گیر ما دو نفر می‌شود.
-مردیکه مگه من نگفتم زنگ بزن به دکتر خودم چرا سر خود شدی هر طرف عشقت می‌کشه میری.
میلاد پر حرص از دقایق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

اشک سرخ

هنرمند انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
783
پسندها
17,070
امتیازها
44,373
مدال‌ها
24
سن
22
  • #8
نگاهی به گوشیم انداختم، چیزی تا خاموش شدنش نمونده بود رو به علی و فاطمه کردم و گفتم:
_گوشیم چند ثانیه دیگه خاموش میشه، جمع کنید بریم.
همه به طرف در رفتیم و از خانه خارج شدیم، یه لحظه تو ذهنم گذشت شاید گوشیمو جا گذاشتم، علی در حال پایین رفتن از پله‌ها بود، با صدای بلند گفتم:
_ من میرم گوشیمو بیارم.
وارد خونه شدم که دیدم پیرمردی در حالت خمیده در حال راه رفتنه، مشخص بود حال درستی نداره، نفسای یکی در میون، خس خس سینه، صورت براق شده از عرقش، با هر قدم پاهاش روی زمین کشیده میشد، انگار به سختی داره تعادلش رو حفظ میکنه، مدام آب دهنش رو قورت می‌داد و به من نگاه میکرد، یک لحظه تو ذهنم گذشت نکنه م**س.ت باشه، ترسیدم، جوری که بدنم یخ کرد، تپشهای قلبم به قدری تند شده بود که توی دهنم حسش میکردم، از پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
315
پسندها
637
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • #9
داستان کوتاه

نام داستان: [روح‌ام را به من برگردان]
ژانر: عاشقانه

آغاز

و در زمان‌های بسی دور در کلبه‌ای کوچک دخترِ زیبارو با چشمانِ چون کواکب زندگی می‌کرد. این دخترک با زیبایی محسور کننده‌ای که داشت؛ با آن‌که خیلی کوچک بود اما با هر کی مقابل می‌شد همه در اولین نگاه نا‌خود‌آگاه دل به آن می‌سپرد‌. همه هم‌سن و سال‌هایش هم بخاطر زیبایی‌اش با آن حسادت می‌کرد و جزء پدر سالخورده‌اش دیگر کسی را نداشت. روزی این‌ زیبا‌رو در خیابانِ در شهر قدم می‌زد و با افکار کودکانه‌اش سر‌گرم بود که یک‌باره مردِ سهی‌قد سد راه‌اش شد؛ دخترک سرش را به طرف بالا بلند کرد تا چهره‌ای آن را ببیند. وقتی دقیق برسی‌اش کرد فهمید پادشاه‌ آن زمان مقابلش ایستاده. پادشاه برروی زمین زانو زده و خود را با دخترک هم قد ساخت و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sharif

“Atreisa Pardis Negar”

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
41
پسندها
77
امتیازها
103
  • #10
نام اثر:محله ای زودپزی ها
نویسنده :آتریسا پردیس نگار
ژانر :طنز ،اجتماعی
در «محله‌ی زودپزی‌ها»، زندگی به سبک خاصی می‌گذرد؛ جایی که همه به ظاهر شاد و بی‌خیال‌اند، اما در دلشان مثل زودپز در حال جوشیدن‌اند! هر روز، سوت‌های بی‌خیالی می‌کشند و در عین حال، از درون به مشکلات و چالش‌های زندگی خودمی سوزند.


ساعت هشت و نیم شب، در طبقه اول ساختمان سه طبقه، در محله‌ای که به خاطر خلقیات آدم هایش به زودپزی‌ها معروف بود، صدای آمنه مثل زنگ خطر در فضا پیچید. او زنی میان‌سال و عصبی بود که همیشه در حال سرزنش کردن پسرش، مهدی، بود. آمنه با چشمانی که همچون دو چراغ خطر در شب می‌درخشید، به مهدی که در حال تماشای تلویزیون دراز کشیده بود، گفت:
مهدی! پاشو این نایلون سیاه آشغال‌ها رو بزار دم در، الان آشغال‌جمع‌کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا