• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 3,060
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
- کاری به این‌که کتابِ یا هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای ندارم! نمی‌خوام از دوستام چیزی درخواست کنی! سر در‌ نمیارم از این‌ همه صمیمیت غیر قابل هضم!
جا خوردم و نگاهش کردم.
- من نمی‌دونستم شما بدتون میاد من با باران دوست باشم! اگه نمی‌خواستید چرا خودتون بارها ازم خواستید باهاش حرف بزنم؟ اگه مشکلی بود خب همون اول بهم می‌گفتید! فازتون چیه دقیقاً؟ من اینجا رو بلد نیستم وگرنه خودم دنبال کار خودم می‌رفتم.
خواستم از سمت راستش برم که پاشو گذاشت اون‌جا و جلوم وایساد و دست‌هاشو تو جیباش فرو کرد. خیلی عصبانی سرمو بلند کردم که دیدم اونم دست کمی از من نداره همون‌جوری که به چشم‌های هم زل زده بودیم گفت:
- این مدتی که من غافل بودم از تو و خونه، چند بار تو نبود من بیرون رفتید؟ خونه‌شونم رفتی؟
از تعجب چشم‌هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
خیلی آروم گفتم:
- خدا نکنه.
بهم لبخند زد و بیرون رفت. همون‌جا وایساده بودم درحالی‌که دیگه اثری از عصبانیت تو وجودم نبود!
چهار روز گذشت. کماکان مشغول درس خوندن بودم، هرچی جلوتر می‌رفتم می‌دیدم که دروس تخصصیمو باید بیشتر روش کار کنم چون یادم رفته بود.
چهار زانو رو تخت نشستم و سعی کردم رو تست‌ها تمرکز کنم. وقتمو گذاشتم و دونه‌دونه حل کردم اما دست آخر وقتی جوابا رو بررسی کردم تقریباً داد زدم:
- لعنتی!
کتاب رو با قدرت هرچه تمام‌تر پرت کردم که به در خورد و افتاد. دست‌هامو تو موهام فرو کردم و با کلافگی مالش می‌دادم. من اینا رو مثل آب خوردن بلد بودم چرا یادم رفته؟ ده‌دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز شد. کاوه بود، کتابو از رو زمین برداشت و یه نگاه به جلدش و بعدم یه نگاه به من انداخت. انگار خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سریع بلند شدم و اومدم بیام بیرون که برگشتم سمتش.
- شما چی؟
درحالی‌که بلند می‌شد و کتاب رو تخت می‌ذاشت گفت:
- نوش جون، من قبلاً خوردم، تو برو.
با خوشحالی گفتم:
- باشه پس.
بعد از غذایی که واقعاً هم چسپید، آشپزخونه رو مرتب کردم و برگشتم بالا. همین که در اتاقم رو باز کردم خشکم زد؛ یه میز تحریر و صندلی تو اتاقم بود که کل کتاب‌هام روش مرتب چیده شده بود.
- خوشت میاد؟
یه‌لحظه جا خوردم و کاوه رو با یه‌لبخند گنده رو لبش پشت سرم دیدم.
- رو تخت که نمی‌شه درس خوند. بیشتر خواب آدمو می‌گیره، اینم تو اتاق من بدون استفاده بود اینجا جاش بهتره.
جلوتر رفتم و صندلی رو عقب کشیدم. رو میز رو نگاه کردم، چراغ مطالعه و یه ساعت رومیزی هم روش بود، کشو رو بیرون کشیدم؛ خودکار، مداد و کاغذ داخلش پیدا می‌شد. خیلی خوشحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
اون‌روز کاوه منو برد کوه! اما نه این‌که کوه‌پیمائی کنیم، با ماشین تا بالای اون‌ کوه که یه‌حالت تفریح‌گاه و پارک شلوغ داشت، رفتیم. از اونجائی که وایساده بودیم کل شهر دیده می‌شد و منظره فوق‌العاده‌ای داشت. آب‌ و هوا به‌شدت تمیز بود جوری که فقط می‌خواستی ریه‌هاتو ازش پر کنی. نزدیکای غروب هوا خیلی سرد شد و من چون سوی‌شرت تنم بود بیشتر سردم شده بود که با هم رفتیم و بلال تنوری با چایی زغالی خوردیم و به‌شدت چسپید. مادامی که رو به‌ شهر داشتیم چایی می‌خوردیم و به غروب خورشید خیره شده بودیم گفتم:
- آقاکاوه، امروز با پری‌خانوم حرف می‌زدم، می‌خواست گوشی رو به مادرتون بدم تا باهاش حرف بزنه.
نگاهم کرد و آروم گفت:
- چی گفتی بهش؟
- گفتم خونه نیست الان. ولی به‌این فکر می‌کردم اگه دفعه بعد هم پرسید چی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
کاوه: سلام، توراهیم، ماشین از کجا؟ آهان اوکی، ما می‌ریم میدون بالایی، باشه.
سرمو چرخوندم سمت کاوه، حس کردم قیافه‌ش تو هم رفته.
- چیزی شده؟
- هیچی، لازم نیس بریم دنبالشون، بردیا میارتشون.
تقریباً داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که کاوه یه‌مشکلی با این بردیا داره! ما زودتر رسیدیم و منتظر موندیم، کمی طول نکشید که یه 206 سفید اومد و جلوتر از ما وایساد و سهیل و یه‌ پسر دیگه که احتمالاً بردیا بود از درهای جلو و باران هم از در عقب پیاده شدن. ما هم رفتیم پایین و به‌ هم سلام کردیم. باران، من و بردیا رو بهم معرفی کرد. یه پسر با قدمتوسط و هیکل اتوکشیده، سفید و موفرفری که شباهت کمی هم به باران داشت و از نظر ظاهری پسر جذابی به حساب می‌اومد. قرار شد ماشینا رو همون‌جا بزارن و پیاده بریم بالا. من که دلتنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
حرکت کرد و اومد کنارمون که کاوه با عصبانیت گفت:
- عقل کل دختر باهامونه! تو این هوا و اون وضع جاده می‌فهمی چی می‌گی؟
بردیا پوزخند زد و گفت:
- مواظب باش النگوهات نشکنه داداش!
کاوه همین که یه قدم برداشت سهیل جلوشو گرفت و گفت:
- رأی می‌گیریم. من و کاوه مخالفیم؟ بقیه چی‌ می‌گن؟
بردیا و باران دستشونو بالا آوردن و گفتن ما موافقیم. یه لحظه همه منو نگاه کردن.
سهیل: آوین‌خانوم شما چی؟
باران زیرلب فقط با التماس می‌گفت تو رو خدا، راستش خودمم کنجکاو بودم واسه همین گفتم:
- بریم بالا.
بردیا و باران هم‌زمان گفتن:
- ای‌ول!
نگاه عصبانی کاوه رو رو خودم حس می‌کردم. باران دستش رو با خوشحالی تو بازوم قلاب کرد و راه افتادیم. کمی که بالاتر اومدیم فهمیدم کاملاً حق با کاوه بود.
مسیرش خیلی بد بود هم این‌که همه‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- وای شرمنده من واقعاً نمی‌دونستم شما خریدید، خیلی ممنونم زحمت کشیدید.
خندید.
- دشمنت شرمنده، اشکال نداره به‌هرحال خوشحالم که کسی که ازشون استفاده می‌کنه رو از نزدیک دیدم. اون دو تا دفتر رو هم مطالعه کن بد نیست نکته‌های خوبی توشه. به دردت می‌خوره.
- حتماً، بازم ممنونم.
واقعاً خجالت‌زده بودم از طرفی هم تو درک بالای این پسر مونده بودم که چه‌جوری لوم نداده! یه‌لحظه تعجب کردم چرا بقیه بهمون نرسیدن؟ برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم، مه‌ غلیظی بود و هیچی معلوم نبود. انگار با بردیا گرم صحبت، خیلی سریع حرکت کرده بودیم. درحالی‌که وسط جاده وایساده بودم گفتم:
- آقا‌بردیا بقیه نیستن وایسیم تا برسن بهمون.
خندید
- ولشون کن تنبلا رو! فس‌فس راه میان.
بانگرانی دوباره پشت سرم رو نگاه کردم. حس کردم از دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
- باید چه اتفاق دیگه‌ی بیفته تو بفهمی دیگه بچه نیستی! چه‌جوری سرتو انداختی پائین دنبال یه پسر غریبه راه افتادی؟ نمی‌گی آخه بقیه کدوم گوری‌ان؟
نگاهش کردم که با عصبانیت بهم زل زده بود.
- آره من بچه‌م که الان با یه پسر غریبه که هیچی ازش نمی‌دونم و تو یه شهر غریبه درحالی‌که زندگیم رو هواست، دارم زندگی می‌کنم!
درحالی‌که پوفی نفسش رو با عصبانیت بیرون داد، دستش رو محکم به صورتش کشید و نگاهم کرد. سرم رو انداختم پائین و رو به عقب راه افتادم.
صدای قدم‌هاش رو پشت سرم شنیدم که اونم راه افتاده بود. نمی‌دونم چند دقیقه می‌شد که بدون هیچ‌حرفی پشت سر هم حرکت می‌کردیم که گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد:
- جانم سهیل، آره برگردید، نه نگران نباش، آره نزدیکیم شما برید. باشه فعلاً.
نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
رد انگشتش رو گرفتم که یه موتور سه‌چرخ کوچیک دیدم که یه پیرمرد کنارش نشسته و جلوش رو یه چهارپایه کوچیک کتری سیاه و وسایلش دیده می‌شد.
- اون پیرمرد رو می‌گید؟
- آره، اسمش عمو‌حیدره. کل کافه‌های شهرم بگردی نمی‌تونی طعم چایی زغالی‌هایی که می‌فروشه رو پیدا کنی.
منم کماکان لبخند زدم.
- فکر کنم همین باشه که می‌گید.
خندید و درحالی‌که بلند می‌شد گفت:
- شک نکن اصلاً! من برم سینی رو برگردونم و بریم دیگه.
- باشه.
منم بلند شدم و کوله‌پشتی رو مرتب کردم، خواستم بلندش کنم که کاوه بدوبدو برگشت و خودش ورش داشت و کنار هم راه افتادیم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود اما نزدیک ماشین بودیم که گفتم:
- میشه گوشی‌تون رو بدید من حال باران رو بپرسم؟
بعد از چند ثانیه مکث گوشیش رو درآورد شماره رو گرفت و دستم داد. بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
94
پسندها
238
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
خودم تو یه‌حرکت خاموشش کردم و سرم رو چرخوندم سمت شیشه که دوباره روشن و این‌بار صداشم بیشتر کرد و حتی باهاش هم زمزمه می‌کرد. از عصبانیت لبم رو گاز گرفتم. چند دقیقه گذشت تا اون آهنگ تموم شد و کاوه پلیر رو خاموشش کرد. عجیبه که نخواست بیشتر از این لجبازی کنه! باز هم نزدیک به ده دقیقه هیچ‌کدوم حرفی نزدیم. نزدیکای خونه بودیم که صدام رو صاف کردم و گفتم:
- اگه میشه واسم یه بلیت اتوبوس تهران بخرید پولشو بهتون پرداخت می‌کنم.
همون‌جوری که جلوش رو نگاه می‌کرد پوزخند زد. سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
- من کاملاً جدی گفتم. با پری‌خانوم هم حرف زدم گفت خبری از بهروز نیستش و حتی اون اطراف هم ندیدتش. حتماً خودش منصرف شده از این جدل بی‌حاصل! منم می‌خوام برگردم و تو خونه خودم به زندگیم برسم.
خندید و ابروهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا