نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 1,266
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #31
یه لحظه از جدیتش ترسیدم، بدون این‌که نگاهم کنه شروع کرد به بیرون آوردن وسایل تو نایلون که گفتم:
- باشه... باشه الان خودم عوضش می‌کنم.
سریع بلند شدم و وایسادم که اونم دست نگه داشت. بلند شد و روبروم وایساد. نگاهش عاری از هیچ حسی بود!
با یه لحن جدی و سرد گفت:
- تا یه‌ربع دیگه برمی‌گردم چک می‌کنم.
بغض بدی گلومو گرفته بود، بدون این‌که نگاهش کنم سرمو تکون دادم و اونم از اتاق بیرون رفت. چونه‌م شروع به لرزیدن کرد و اشک‌هام دونه‌دونه رو گونه‌هام می‌ریختن، با فکر این‌که تا ابد اینجا اسیر شدم و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم برگردم، آروم و جوری که فقط خودم می‌شنیدم گریه می‌کردم. می‌دونستم تا یه ربع دیگه حتماً برمی‌گرده. سریع بازومو پانسمان کردم و تو اون حین هم باز نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم. رو تخت نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #32
رفتم تو اتاق و مرتبش کردم. اطراف اتاق رو نگاه کردم، داشتم بهش عادت می‌کردم ولی خب خوب یا بد داستان من اینجا تموم شد. قرص و وسائل پانسمان رو برداشتم و پائین رفتم. کاوه کنار ماشین منتظر بود منم سوار شدم و حرکت کردیم. با این‌که بعضی‌وقت‌ها فکرهایی به سرم می‌اومد که واقعاً منو می‌بره تهران؟ نکنه بهم دروغ گفته باشه! اما وقتی نگاهش می‌کردم تموم افکار منفیم می‌رفت و دلم آروم می‌شد.
ساعت حدودای دو بعدازظهر بود که رسیدیم تهران. یه‌چیزی عجیب بود چون قبل از این‌که من بگم به کدوم سمت بره خودش از همون‌جا می‌رفت انگار که بلد باشه! بالاخره رسیدیم سر خیابون و وایساد. با این‌که خیلی وقت‌ها با حرف‌هاش دلمو می‌شکوند ولی خب یاد محبت‌هایی که بهم کرده بود هم باعث می‌شد بعداً دلتنگش بشم قطعاً! پیاده شدم و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #33
- راستش مادر، من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، از وجنات و مدل حرف زدنش مشخص بود آدم حسابیه! از دست اون بی‌قواره تو رو نجاتت داده بود و پیش خونوادش بودی. همین که تو رو نجات داده بود خودش یه سند بود برا باشرف بودنش! به خدا توکل کردم و واسه همین ماجراتو گفتم:
- چ...چ...چی؟
- نه، نه! کامل نگفتم، فقط گفتم بعد ازمرگ پدر و مادرت می‌خواستن طبق رسم و رسوم بدنت به پسر عموت که فرار کردی و از طریق نوه من اومدی اینجا، خیلی وقته با من زندگی می‌کنی و باقی ماجرا. دیگه از خونه‌تون و سند و ارث و میراث و این چیزها حرفی نزدم، انسان راحت گول شیطانو می‌خوره واسه همین ترسیدم بگم مال و منالی داری.
نفس عمیقی کشیدم ،پس این همه مدت کاوه از همه‌چی خبر داشت. حداقلش می‌دونست که من دزد نیستم ولی بازم اون همه بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #34
- امروز اومدم کوله رو جابه‌جا کنم و برا فردا آماده باشه، از دستم افتاد و زیپش پاره شد و همش ریخت بیرون. کنجکاو شدم و نگاهشون کردم ولی آوین هیچ‌کدومش سند نیست.
- پس چیه؟
- مدارک تحصیلی، مدارک آموزشی، لوح تقدیر و چیزای بی‌ربط!
کلافه دستمو به صورتم کشیدم.
- تو مطمئنی کسی از خونتون چیزی نبرده؟
- نه به‌خدا من هر روز جاشو چک کردم. همون کوله‌ایه که تحویلم دادی. پولا، طلاها همه سرجاشه! ببینم خودت اون مدارک رو دیدی؟ مطمئنی سند توشون بوده؟
وقتی فکر کردم من اصلاً مدارک رو نگاه کرده بودم! فقط هرچی اونجا بود رو تو کوله ریخته بودم.
- نه منم چک نکردم.
- باشه من امروز نمی‌تونم ولی فردا وقتی آوردمش باهم نگاه می‌کنیم.
- باشه.
آشوب بدی به دلم افتاده بود. نکنه کسی رفته داخل خونه سارا و ورشون داشته؟ سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #35
پریدخت خانوم نمی‌خواستم اون‌موقع نگرانتون کنم. منتظر شدم خودشم بیاد بهتون بگم. سهند بهش رضایت داده و چند روزی میشه که بهروز با وثیقه اومده بیرون. بهتره یه مدت دیگه خونه ما بمونه هرچند بهش بد می‌گذره!
پری خانوم آروم زد رو دستش و گفت:
- خدا مرگم بده. چه‌جوری این جونورو آزادش کردن؟
پوزخند زدم و گفتم:
- دارید دروغ می‌گید!
برگشت سمتم و با جدیت تمام نگاهم کرد.
- لزومی نمی‌بینم دروغ بگم.
پری خانوم: آوین! بسه!
سکوت کردم. گیرم که راست هم گفته باشه، بهروز دیگه منو می‌خواد چیکار؟ مدارک دستشه... حتماً با سند خونه ما هم اومده بیرون!
نفس بلندی مثل آه از دهنم بیرون اومد و بی‌اهمیت به کاوه از کنارش رد شدم و آروم گفتم:
- اومده باشه بیرون هم سراغ من نمیاد. به کارش نمیام دیگه.
کاوه: ببخشید میشه یه لیوان آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #36
- من فدای اون اشک‌هات بشم الهی. دلم آشوبه! دیشب کلی خواب بد دیدم، الانم که گفت این مرتیکه اومده بیرون دلم هوری ریخت، به دلم نیست اینجا بمونی، برو دخترم. کاوه پسر بدی نیست، بد تو رو نمی‌خواد، می‌تونه ازت مراقبت کنه. اگه اون لندهور اینجا بیاد منِ پیرزن چه‌جوری جلوشو بگیرم باهات کاری نداشته باشه؟ اگه بلائی سرت بیاره من از غصه دق می‌کنم مادر.
- پری خانوم من نمی‌تونم با کاوه برم. چرا واسش دردسر درست کنم؟ اون مسئول مشکلات من نیست! الان نمی‌تونم توضیح بدم ولی مطمئن باش بهروز اینجا نمیاد ولی منم اینجا نمی‌مونم. دو روز بهم فرصت بده یه جا برا خودم پیدا کنم میرم. نمی‌خوام دردسر واستون درست و شما رو هم اذیت کنم.
- وای مادر! مگه من گفتم تو اینجا اذیتی برام؟ چرا اینجوری می‌گی؟ به‌ولا من... .
زنگ درو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #37
- ای‌جون. چه ناناس!
یه‌لحظه دستشو گذاشت رو گلوم و درحالی‌که داشت با تموم قدرتش فشار می‌داد گفت:
- یا مثل بچه آدم می‌گی کجاست یا زجرکش شدن خودتو اینجا می‌بینی.
تقلا می‌کردم دستشو از رو گلوم برداره که بالأخره برداشت ولی به سرفه کردن افتاده بودم.
درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، خندیدم و گفتم:
- تو خواب مگه ببینیش.
بازوم رو محکم گرفت و اومد سمت اتاق و شروع کرد به ریختن همه چی وسط اتاق. کتاب‌هام، لباس‌هام و وسائلم همه وسط اتاق بود، درحالی‌که با یه‌دستش بازوی منو گرفته بود با دست دیگه‌ش تندتند بین چیزهائی که کف اتاق بود، داشت می‌گشت.
با حرص بهش گفتم:
- اینجا نیست احمق!
تو‌ یک‌لحظه که دیدم حواسش پرته، از فرصت استفاده کردم و تا می‌تونستم محکم هولش دادم و فرار کردم اما نرسیده به در ورودی پذیرائی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #38
با شونه‌م به در ماشین می‌کوبیدم که بیشتر دست خودم درد می‌گرفت و هیچ اثری نداشت! برگشتم سمتش و درحالی‌که صدامو بالاتر برده بودم گفتم:
- چرا نمی‌شنوید؟ تو رو به هرکی می‌پرستی وایسا! من باید برگردم پیش پری‌خانوم. چرا تنهاش گذاشتیم؟ اگه بلائی سرش اومده باشه... من... .
سریع یه گوشه وایساد و برگشت سمتم و محکم شونه‌هامو گرفت و زل زد تو چشم‌هام و گفت:
- می‌گم حالش خوبه چرا نمی‌فهمی؟
این‌دفعه اون صداشو بالا برد و داد زد:
- محض رضای خدا یه‌بار به حرفم گوش کن!
خودمو عقب کشیدم، حالت تهوع داشتم و دلم بهم می‌پیچید و تپش قلب خودمو در حد خیلی بالائی حس می‌کردم.
- درو باز کنید حالم بده.
نگاهم کرد و قفلای درو باز کرد، سریع اومدم پایین و دو قدم اونورتر همون کنار جدول بالا آوردم. کاوه هراسون اومد سمتم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #39
- بهروز؟ الان با اونی؟ اینجا اومده بود مادر؟ کجائی الان دخترم؟
پس بهروز قبل از اینکه پری‌خانوم به خونه برگرده از اونجا رفته. سعی کردم آروم باشم دلیلی نداشت بی‌خود با گفتن حقیقت ماجرا نگرانش کنم. بینیمو بالا کشیدم و آروم گفتم:
- نه، فقط ازش می‌ترسیدم واسه همین با آقا کاوه برگشتم.
- باهاش رفتی؟ با کاوه ای الان مادر؟ گوشی رو بده دستش.
مردد کاوه رو نگاه کردم که برگشت سمتم و آروم گوشی رو به سمتش گرفتم که ازم گرفت.
- سلام. جانم!
- نه‌بابا چه‌حرفیه!
- آره من اومدم نبودید گفتم نصف شب تو راه نباشیم حرکت کردیم. ببخشید خلاصه!
- چشم!
- چشم حتماً.
- از طرف من خدانگهدارتون.
گوشی رو گرفت سمتم و منم باهاش حرف زدم و ازش خداحافظی کردم. کاوه که تقریباً حرفامونو شنیده بود درحالی‌که دستشو می‌برد سمت سوئیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
47
پسندها
84
امتیازها
103
  • نویسنده موضوع
  • #40
- از اون‌جائی که اونو قبلش فرستاده بود بیرون. اون‌موقع هم بهت گفتم نمی‌خواست بلایی سر اون بیاد بالاخره اون خانوم خونواده‌ای داره که دنبالش بگردن، دنبال دردسر اضافی نبوده دیگه!
این حرف مثل پتکی به سرم کوبیده شد. یه‌جورایی لبخند رو لبم خشکید. صدای بهروز تو سرم پیچید:
- امروز می‌خوام خاکت کنم تو همین باغچه! هیچکس هم نمی‌فهمه! می‌دونی چرا؟ چون تو بی‌کس و کاری!
به‌ظاهر سکوت کرده بودم اما حرف‌های بهروز تو مغزم رو دور تکرار بود. حرفش تلخ اما واقعیت همین بود. انگار کاوه ناراحتیمو فهمید، نگاهم کرد و گفت:
- ببخش من منظور بدی نداشتم، فقط... .
- نه مهم نیست.
سکوت بدی حکم‌فرما بود. بالاخره کاوه گفت:
- راستی تو فامیل همین یه عمو رو داری؟ خاله‌ای؟ عمه‌ای؟ پدربزرگی؟ مادربزرگی؟ فامیلی!
- فقط عموم هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 15)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا