• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان توفش | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع |TIFani|
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 834
  • کاربران تگ شده هیچ

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده‌بود. بوی خاک خیس و برگ‌های له‌شده‌ی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده‌باشد. آب باران در میان سنگفرش‌های نامنظم خیابان‌ها جمع شده‌بود و هر از گاهی، باد که می‌وزید، سطح آن‌ها را موج‌دار می‌کرد. اما خاتون، چیزی از این‌ها را نمی‌دید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده‌بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده‌بود. هنوز صدای نرم و خفه‌ی او توی سرش می‌چرخید، مثل سرودی که به‌ زور در گوش کسی خوانده شده‌باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لب‌هایش را روی هم فشرد. گام‌هایش در گل فرو می‌رفت اما انگار آن را حس نمی‌کرد. درونش چیزی سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
باد از میان کوچه‌های باریک پیچید، قطره‌های باران روی برگ‌های خیس به‌آرامی تکان خوردند. هوا آنقدر سرد شده‌بود که انگار استخوان‌های آدم را می‌جوید، اما خاتون حس می‌کرد داغ است.
داغ از حرف‌های صادق. از فشاری که قلبش را در هم فشرده‌بود. از جمله‌ای که هنوز در سرش تکرار می‌شد: «داری میری توی دامش، خاتون.»
نگاهش را از صادق گرفت. لب‌هایش را روی هم فشرد.
- فقط یه قول بود.
صدایش آرام بود، اما پر از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد.
صادق سری تکان داد. نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که خاتون می‌دانست دیگر امیدی در آن نیست.
- تو هیچ‌وقت به قول‌های احمد شک نکردی، نه؟ حتی وقتی بارها بهت نشون داد که آدم قول‌هاش نیست؟
خاتون چیزی نگفت. صادق یک قدم جلو آمد، صدایش هنوز آرام بود، اما لحنش از همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
خانه‌ی عمو محمد بوی چای تازه و خاک باران‌خورده می‌داد. سماور گوشه‌ی اتاق آرام قل‌قل می‌کرد و بخار لطیفش در نور کم‌رنگ چراغ نفتی، موج‌دار در هوا می‌چرخید. اما این گرمای خانه، دردی از سرمایی که میان این سه نفر نشسته‌بود، دوا نمی‌کرد.
همه‌چیز بیش از حد آرام بود. و این آرامش، مثل لحظه‌ای بود که درست قبل از شکستن چیزی، در فضا معلق می‌ماند.
عمو محمد، با آن نگاه سنگین و چهره‌ی جدی‌اش، دست از چای ریختن کشید. نگاهش از لبه‌ی فنجان بلند شد و مستقیم در چشم‌های خاتون نشست.
- بهت چی گفت؟
صدایش آرام بود، اما آنقدر سنگین که انگار همه‌ی خانه از وزن این سوال فرو می‌ریخت.
خاتون انگشتانش را به هم گره زد. یک لحظه نفسش بند آمد. دلش می‌خواست جواب ندهد. یا شاید منتظر بماند که کسی دیگر جواب این سوال را بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- واقعا بهش فکر کردی، نه؟
خاتون باز هم پاسخی نداد اما نگاهش می‌گفت که جواب، چیزی جز تأیید نیست.
عمو محمد نفس عمیقی کشید. بعد، وقتی دوباره به خاتون نگاه کرد، چیزی در سوسوی نگاهش تغییر کرده‌بود. انگار که برای اولین بار، دخترکی که جلویش نشسته بود، غریبه به نظر می‌رسید.
- تو حاضری این کار رو بکنی؟
سکوتی که اتاق را گرفت، نفس‌گیر بود. باد، بار دیگر پرده‌ی خانه را تکان داد. سماور همچنان آرام می‌جوشید. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار که این مکالمه‌ی سنگین، در این خانه نگنجیده‌بود. اما همه‌چیز عوض شده‌بود. چشم‌های خاتون روی استکان چای سرد شده‌ی جلویش افتاد. دست‌هایش را مشت کرد.
- اگه این تنها راه باشه، آره!
چیزی در اتاق فرو ریخت. شاید اعتماد، شاید امید، شاید چیزی که هنوز اسمش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- پس بگو تا بفهمم. بگو توی مغزت چی می‌گذره که باعث شده حاضر باشی همچین فکری کنی!
سکوت. باد دوباره پرده‌ی خانه را تکان داد. اما حالا، پرده فقط پرده نبود.خودش را می‌لرزاند انگار که از آنچه در این خانه می‌گذشت، به وحشت افتاده‌باشد. خاتون به صادق نگاه کرد. به چشمانی که حالا پر از درد شده‌بودند. و بعد، با لحنی آرام گفت:
- می‌خوام بابام رو نجات بدم. باید نجاتش بدم! مگه من جز اون کی رو دارم لعنتی؟
صادق لب زد، چیزی می‌خواست بگوید، اما نتوانست. چون حقیقت، دقیقاً همان‌جایی که باید، فرود آمده‌بود.
***
بوی نان تازه و عطر خاک باران‌خورده‌ی کوچه‌ها در هم پیچیده‌بود. بازار هنوز خلوت بود. آفتاب تازه از پشت کوه‌ها سرک کشیده و نور کم‌رمقش روی سقف‌های شیروانی خانه‌های قدیمی افتاده‌بود. خاتون گوشه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خاتون هنوز نفسش را در سینه حبس کرده‌بود، انگار که اگر آزادش می‌کرد، چیزی را از دست می‌داد. احمد بی‌هیچ عجله‌ای، با خونسردی قدم برداشت. مسیرش را از میان بازار منحرف کرد. کوچه باریک و نمور بود، با دیوارهای خشتی که بوی خاک باران‌خورده می‌دادند. رد رطوبت شب گذشته هنوز روی سنگفرش‌ها باقی مانده‌بود و نور کم‌جان خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. خاتون، ایستاده در آن سایه‌روشن، گوشه‌ی شال دور گردنش را محکم‌تر در دست فشرد. نمی‌دانست چرا آمده‌بود. چرا در لحظه‌ی آخر، به جای پس زدن این بازی، تن به ادامه‌اش داده‌بود و احمد، چند قدم آن‌طرف‌تر، درست در نقطه‌ای ایستاده‌بود که خورشید از پشت، خطوط چهره‌اش را تیز و نافذ کرده‌بود. با آن قامت بلند، آن یونیفرم اتوکشیده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
باد از میان کوچه‌های باریک می‌گذشت، از روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی باران شب گذشته، از لابه‌لای دیوارهای خشتی که بوی خاک و رطوبت از آن‌ها بلند می‌شد. نور کم‌رمق خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. اما برای خاتون، همه‌چیز در سکوت مطلق فرو رفته‌بود. نفسش در سینه گیر کرده و قلبش درون قفسه‌ی سینه می‌کوبید، اما صورتش... بی‌حالت، خونسرد، همه چیزش نشان‌دهنده بزرگ شدن زیر دست یک مرد سیاسی بود که نمی‌خواست حتی ذره‌ای ضعف نشان دهد و احمد، با آرامشی مطلق، نگاهش را به خاتون دوخته‌بود. نه لبخند می‌زد، نه اخم داشت. اما سکوتش از هر دیالوگی سنگین‌تر بود.
- از این می‌ترسی، نه؟
صدایش آرام بود. خیلی آرام. مثل صدای قطره‌ی آبی که روی سنگ سرد شبنم‌زده می‌چکد، بی‌شتاب،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
پاییز داشت از راه می‌رسید. هوای گیلان هنوز شرجی بود، اما نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق‌ها می‌گذشت، حس خنکی داشت. با این حال، بدن خاتون از درون می‌سوخت.
«خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
لبش را تر کرد. نه، نباید به این فکر می‌کرد. نباید!
قدم‌هایش روی سنگفرش‌های مرطوب به سختی استوار می‌ماندند، انگار که زمین هم ثباتش را از دست داده باشد. اما صدای پایش، هرچقدر هم که محتاطانه، باز هم در سکوت خانه طنین انداخت و درست همان لحظه، صدای صادق را شنید.
- کجا بودی؟
چشم‌هایش را بست. نه. الان نه. نفسش را در سینه حبس کرد، از همان نفس‌هایی که انگار زهر را در خون می‌چرخاند. باید خودش را کنترل می‌کرد. باید تمام نشانه‌های آن کشش لعنتی را از صورتش می‌شست. به خودش مسلط شد، دستش را از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
« فراموشش کن. تموم شد. فقط یه بازی کثیفه. چیزی بیشتر از این نیست.» خاتون این جملات را مدام در ذهنش تکرار می‌کرد. مثل وردی که شاید بتواند آن اتفاق را از حافظه‌اش پاک کند. اما حتی حالا که چند روز گذشته و هوا خنک‌تر شده‌بود، هنوز رد آتش آن بوسه روی پوستش خودنمایی می‌کرد. از صبح خودش را مشغول کرده و حیاط را آب پاشیده، وسایل را جا‌به‌جا کرده و حتی نیم ساعت تمام مقابل آینه‌ی قدی ایستاده و سعی کرده‌بود اثری از آن لحظه روی چهره‌اش نبیند. ولی فایده‌ای نداشت. آن لمس لعنتی، انگار که روی جانش حک شده باشد، پاک نمی‌شد. می‌دانست که باید از این فکر فرار کند، اما ذهنش، به طرز بیمارگونه‌ای، به همان لحظه بازمی‌گشت. نمی‌توانست انکار کند که چیزی درونش تغییر کرده و این، بیش از هرچیز، او را می‌ترساند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/2/25
ارسالی‌ها
62
پسندها
292
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- قهوه لازم نیست، موسیو.
از کافه بیرون زد. هوا هنوز شرجی بود، اما او بدنش سرد شده‌بود. احمد اینجا بود و این یعنی هیچ‌جا از او در امان نیست. یعنی به هیچ جان‌کندنی بیخیالش نمی‌شود. اما بد ماجرا، احساسات بی‌ثبات عقل و قلبش، در این روزها بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش لغزنده است. انگار آن شاخه گل مریم، همان گل لعنتی، باری روی شانه‌هایش گذاشته‌بود که نمی‌توانست از آن فرار کند. نفسش را آرام بیرون داد، نگاهش را به خیابان دوخت. آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند، چرخ‌دستی‌های دستفروش‌ها، صدای نعل اسب‌ها روی سنگفرش‌های خیس، فریاد پسربچه‌ای که فال می‌فروخت. همه‌چیز عادی بود. اما نه برای او. قدم‌هایش را تندتر کرد. هرچه زودتر باید به خانه برمی‌گشت. دور از بازار، دور از خیابان، دور از... او.
اما هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا