- تاریخ ثبتنام
- 12/2/25
- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 292
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #31
پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نمدار و خاکخوردهی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تقتق نرم قدمهایشان میلرزید. در آستانهی در مادر ایستاده بود؛ با چادر گلدار و صورت خستهاش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونههایش نشسته بود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد به شوهرش. لبخند خستهای زد و کنار رفت تا آن دو وارد شوند.
پدر دختر را روی لحاف رنگپریدهی کنج اتاق نشاند، روبهروی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف میپاشید. صدای چای در قوری قلقل میکرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی…راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که...
پدر دختر را روی لحاف رنگپریدهی کنج اتاق نشاند، روبهروی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف میپاشید. صدای چای در قوری قلقل میکرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی…راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.