فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

~Deku · 20/2/25

کد فن‌فیکشن: 61
ناظر:

asi"
نام فن فیکشن: Se habla de Bruno
ژانر: #درام #عاشقانه #فانتزی
نویسنده: محیا دشتی
خلاصه: برای سال‌های طولانی، خاندان مادریگال پیشگوی خودش رو از دست داد، تا این که پیشگویی نهایی بالاخره به حقیقت پیوست و با سقوط معجزه، همه اعضای خانواده کنار هم برگشتن و معجزه رو قوی‌تر از قبل ساختن... صبر کن، مطمئنی که همه برگشتن؟ چی به سر این در لعنتی اومده؟

Ghasedak. · 20/2/25

"هوالقلم"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد از ۲۰...

~Deku · 20/2/25

سخن نویسنده: وقتی که ‹نو› رو از جمله ‹نو سه هابلا د برونو› حذف کردم، دیدم این حیفه که این اسم، تبدیل به یه داستان نشه. من داستان انکانتو رو تغییر ندادم، ولی یه چیزایی بهش اضافه کردم که اینجا می‌تونید بخونید. قلم کار به شدت ساده و غیرادبی هست، طوری که تا پلک بزنید رسیدین به آخر داستان. امیدوارم منو از حمایتتون دریغ نکنید.
کلماتی توی اسپانیایی هستن که برای خطاب کردن همدیگه، مخصوصاً بین اعضای خانواده استفاده میشه و من هم تو این داستان ازشون استفاده کردم، و ترجیح دادم بجای باز کردن پاورقی، لیستشون رو توی همین مقدمه بذارم:
هرمانو Hermano: برادر
هرمانا Hermana: خواهر
سینیور Señor: آقا
سنیورا Señora: خانوم
کارین‌یو Cariño: عزیزم (خطاب به مرد)
کارین‌یا Cariña: عزیزم (خطاب به زن)
نین‌یو...

~Deku · 20/2/25

فصل اول
- اوه، ببین کی اومده هرمانو!
برونو که انگار بهش شوک قلبی دادن، سریع تصمیم به فرار گرفت، که پپا دستشو گرفت و مانعش شد:
- تو مگه از خدات نبود ببینیش؟
- آه، خب... چیزه من الآن موهام نامرتبه صدامم گرفته.
- موهای تو همیشه این شکلیه و صدات هم هیچ مشکلی نداره.
اخم رو صورت پپا شبیه مادرایی بود که دارن با بچه‌شون سر و کله می‌زنن. در هر حال، اون دست برونویی که محکم نگه داشته بود رو کشید و با خودش از اتاق بیرون برد. صورت برونو شرم رو داد می‌زد.
- اوه، این گوجه فرنگی دوست داشتنی کیه؟ باید براش کیک تعدیل فشار خون درست کنم؟
- از سر راهم برو کنار جولیـِتا!
جولیتا با خنده‌ای عقب رفت و اجازه داد که اون دو تا به حرکتشون توی راه پله ادامه بدن. درواقع، تنها دلیلی که برونو الآن مقاومت نمی‌کرد...

~Deku · 20/2/25

- هولا سنیورا! تولدت مبارک!
ولریا لبخندی زد و با خوش‌رویی تمام جواب داد:
- باعث افتخارمه که اینو از خانواده مادریگال بشنوم.
و با چشمکی به برونو، وارد خونه شد.
پپا آرنجش رو به شونه برونو زد و نگاه معناداری بهش کرد، بعد با خنده‌ای گفت:
- ببخشید ول، جولیتا الآن کمک لازمه.
- ...
- ...
برونو در تلاش برای حرف زدن، سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
- خوشگل شدی.
ولریا خندید و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی دیگه مطمئن شد هیچکی نگاه نمی‌کنه، لبخند مرموزی زد و گونه‌هاش کمی رنگ گرفتن.
- آم... ول...
- هاها...
- من می‌دونم معنی اون نگاه چیه.
- واقعاً؟ خب فکر می‌کنی چیه؟
برونو دستی تو موهاش برد و لبخندی زد.
- سورپرایزت سر جاشه، میای ببینی؟
برونو که فکر می‌کرد لبخند ولریا از اشتیاقیه که واسه تدارکات...

~Deku · 20/2/25

***
«دو سال بعد»

- واقعاً یه جوری رفتار می‌کنی انگار تو جای اون حامله شدی.
پپا با نارضایتی آهی کشید، این وضعیت برادرش در کمال دوست داشتنی بنظر رسیدن، آزاردهنده بود. واقعاً باید یاد می‌گرفت بیشتر به خودش اهمیت بده، و متأسفانه این کارو نمی‌کرد. وضعیت برادرش توی اون لحظه واقعاً دیدنی بود:
اون دیشب درحالی که کنار تخت زنش، رو زمین نشسته بود و یکی از دست‌های ول رو تو دوتا دست خودش گرفته بود، همونجا خوابش برد. الان فقط سرش روی تخت افتاده بود و یه پتو روی شونه‌هاش بود، که احتمالاً ول وقتی متوجه شد برونو خوابه دلش نیومد اونو بیدار کنه و یکی از چهارلایه پتوهاش رو انداخت رو دوش برونو.
«اونوقت دوران بارداری من، شوهرم جای یه ذره نگرانی همه‌ش داشت خوشحالی می‌کرد.»
پپا با این افکار، تونست کل فحشایی که...

~Deku · 23/2/25

فلیشا از یه سنی به بعد، خیلی کم گریه می‌کرد و درک و فهم بالایی از اطرافش داشت. این بخاطر موهبت معجزه‌ای بود که هر عضوی از خانواده مادریگال دارا بود. طرحی که روی در اتاق فلیشا مادریگال حک شده بود، یه عالمه صورتک با حالات متفاوت چهره رو نشون می‌داد، که هر کدومشون با یه نخ به دختر وسط تصویر متصل بودن.
خیلی زود، همه فهمیدن این چه معنی‌ای می‌ده. فلیشا می‌تونست نیت‌ها و عواطف حقیقی بقیه رو حس کنه. درنتیجه بعد از این که موهبت فلیشا کشف شد، دیگه کمتر کسی نیاز به پیشگویی پیدا می‌کرد. مردم به فلیشا «پلیس مادریگال» لقب داده بودن و اون رو به عنوان قاضی حقیقیشون می‌شناختن. توی بیشتر معاملاتشون، حضور فلیشا مشخص می‌کرد که طرف معامله نیت کلاهبرداری داره یا نه.
- دیگه حق نداری پاتو خونه مردم بذاری.
- ولی...

~Deku · 11/4/25

آیا واقعاً زندگی اینقدر راحت بود؟ آیا خانواده مادریگال، واقعاً قرار بود همیشه خوشبخت زندگی کنن؟ آیا خورشید زندگی، همیشه فقط توی زاویه‌ای می‌تابید که سایه‌ای دیده نشه؟
مطمئناً تا الآن متوجه شدید که یه اتفاقی این بین افتاد. خوشبختی مطلق خانواده مادریگال، به شما یأس و نابودی کشیده شد، وقتی که فلیشا فقط شش سال داشت.
- کارنیا، منو نگاه کن. خواهش می‌کنم، چشم‌هاتو نبند. هی‌، هی.
- من چیزیم نمی شه فقط باید یکم استراحت کنم.
دست ولریا شل شد، ولی برونو اجازه نداد ازش جدا بشه و انگشت‌هاش رو دور دست ول محکم‌تر کرد.
- ولی اگر اتفاقی برام افتاد...
- تو چیزیت نمی‌شه. خودم درمانش رو پیدا میکنم، قول میدم.
- برونو تو جرئتش رو نداری.
چشم‌های برونو، با بهت به ولریای جدی خیره موندن.
- تو خیلی وقته که جرئت...

~Deku · 11/4/25

فصل دوم
«چهارده سال بعد»
- هی، مطمئنی رو هدف درستی دست گذاشتی؟
- آره بابا. این از اوناییه که کمبود محبت دارن، کلا هم یه نفر تو مدرسه باهاش دوست شده.
- فکر می کردم پرستیژت برات مهم تر باشه. بهتر نبود دنبال یه آدم محبوب تر باشی؟
- پرستیژ من به قدری بالا هست هست که خودم حق انتخاب داشته باشم. فلیشا آسیب پذیره و این برام نازش می کنه دوست دارم باهاش بازی کنم.
تری متوجه نمی‌شد که دن چه علاقه ای به مادریگال پیدا کرده بود. دنیرو ، پسری که کوچک‌ترین تصمیم‌هاش می‌تونست زبون‌زد مدرسه بشه، می‌خواست سمت کسی بره که اون همه آدم رو از خودش رونده بود؟ چه اتفاقی براش می‌افتاد وقتی که اون دختر رش می‌کرد؟ خب، معلوم بود که هیچی. فلیشا مادریگال کسی نبود که بخواد همه جا جار بزنه که دن رو رد کرده؛ اگه...

~Deku · 11/4/25

- وقتی این‌جوری بهم زل می‌زنی معذب میشم.
- اوه، شرمنده.
فلیشا با این حرف برای خودش وقت خرید تا کمی فکر کنه. اون نمی‌خواست سر چیزای کوچیک از توانایش استفاده کنه. هر بار که ازش استفاده می‌کرد، حس می‌کرد یه موجود پارانوئید غیرانسانی بود. بهتر نبود قضیه رو از طریق یه راه منصفانه و انسانی‌تر حل کنه؟ ‌
- دن، من فکر میکنم باید احتیاط من رود رو درک کنی. من ترجیح میدم کسی رو هم‌سطح خودم انتخاب کنم.
«واو، خرگوش کوچولو جایگاه خودش رو می‌دونه.»
لبخند دن پهن تر شد.
- خب، انکار نمی‌کنم که این ریسک داره، ولی من اگر می‌خواستم از قدرتم سو استفاده کنم همین حالاش هم تو رو بدست آورده بودم.
- ولی هیچ تضمینی نیست که آینده هم مثل الآن مسالمت‌آمیز باشه.
نگاه فلیشا بطرز ترسناکی روی دن قفل شده، یه لحظه برق زرد...

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

گزینه‌های بیشتر

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس

امضا : ~Deku

موضوعات مشابه