• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه وهم سفید | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 174
  • کاربران تگ شده هیچ

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد داستان: 615
ناظر داستان: Seta~ Seta~


هوالحق

نام داستان کوتاه: وهم سفید
نویسنده: دیاناس(ماهی قرمز)
ژانر: روانشناختی، درام
خلاصه:
در میان همهمه‌ی صداهای درهم و خاطرات گم‌شده، چشمانی آشنا سردی روزگار را از تنش زدود. در خیابان‌های خاموش، آسمان‌های بی‌رنگ و آرزوهای پوشالی ردایی از رنگ آشنا را در اعماق ذهن خود یافت و برای ناکامی به تلاش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

M A H D I S

مدیر تالار کتاب + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
713
پسندها
9,837
امتیازها
25,273
مدال‌ها
38
سن
24
سطح
21
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۵۰۱۲۵_۰۱۳۸۴۰_Samsung Internet.jpg"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
در ازدحام افکار، صدایی زمزمه‌وار در گوشش می‌پیچید، گرمی دستی را بر پوستش حس می‌کرد و عطری آشنا در هوا می‌رقصید. روزها گذشتند، نگاه‌ها خیره ماندند، نامی بر لب‌هایش شکل گرفت؛ اما شب که فرا رسید، سکوتی سنگین جای زمزمه‌های شیرین را گرفت و روشنای صبح بی‌رحم‌تر شب بود که بی‌مقدمه حقیقت را به زبان آورد، قعر تنهایی‌اش!
 
امضا : Kalŏn
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق را نگاه می‌کرد، اما انگار چیزی آنجا نبود. شاید هم بود. چیزی که فقط او می‌توانست ببیند. سقف مثل صفحه‌ی خالی یک بوم نقاشی بود؛ اما ذهنش آن را با هزاران تصویر متفاوت پر می‌کرد. خطوط گچی سقف گاهی به شکل چهره‌هایی درمی‌آمدند که در سکوتی سنگین به او زل زده بودند، گاهی هم به اشکالی درهم و پیچیده که انگار رمزهایی نامفهوم را زمزمه می‌کردند.
نور کم‌جان چراغ‌خواب، سایه‌ای زرد و لرزان روی دیوار انداخته بود، سایه‌ای که به نظر زنده می‌رسید. هاوار می‌دانست که این فقط بازی نور است؛ اما در عین حال مطمئن نبود. مرز میان واقعیت و خیال برایش مثل لایه‌ای نازک و لرزان بود که هر لحظه می‌توانست پاره شود. گوشه‌ی اتاق، روی صندلی قدیمی و شکسته‌ای، چیزی وجود داشت؛ نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
هاوار نفس عمیقی کشید. هوا در سینه‌اش سنگین بود، انگار چیزی نامرئی آن را فشار می‌داد. برای چند لحظه چشمانش را بست. به امید این‌که وقتی دوباره بازشان کند، همه‌چیز ناپدید شده باشد؛ اما نه. سقف هنوز همان تصاویر مبهم و درهم را نشان می‌داد. سایه‌ها هنوز روی دیوار کش می‌آمدند و صداها هنوز همان‌جا بودند.
به سختی از تخت بلند شد. تشک، زیر وزنش ناله‌ای خفه کرد. حس می‌کرد زمین زیر پایش نرم شده. انگار روی سطحی لرزان و نامطمئن ایستاده باشد. پاهای برهنه‌اش را روی زمین سرد گذاشت. سرش گیج می‌رفت؛ اما مجبور بود راه برود، باید از این سکون لعنتی فرار می‌کرد.
از اتاق بیرون زد. راهرو تاریک بود. تنها نور کم‌رنگی از پنجره‌ی انتهای آن به داخل می‌تابید. دیوارها انگار زنده بودند، انگار موج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
این صدا را می‌شناخت. یکی از آن‌هایی بود که همیشه همراهش بود. صدایی آرام، اما پر از زهر. از همان‌هایی که خلاصی از او، رویایی محال بود.
هاوار لبخند تلخی زد.
- فرار؟
با خودش حرف می‌زد؛ اما احساس می‌کرد مشغول صحبت دیگری‌ست.
- من جایی برای رفتن ندارم.
صدا پچ‌پچ‌کنان ادامه داد:
- تو می‌دونی که اینجا واقعاً خونه‌ی تو نیست. همه‌چیز از بین رفته، یادت نمیاد؟
هاوار قدمی به عقب برداشت. دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت. می‌خواست مخالفت کند؛ اما ذهنش خالی شده بود.
- من... من هنوز اینجام. اینجا... .
اما ناگهان به خودش آمد. به اطراف نگاه کرد. چیزی تغییر کرده بود. دیوارها انگار کمی محوتر شده بودند، مثل اینکه داشتند در تاریکی حل می‌شدند. اشیاء به شکل‌های عجیب و ناپایدار درمی‌آمدند. انگار که واقعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
سرش را تکان داد.
- مزخرفه.
بطری را برداشت، درش را باز کرد و یک جرعه از آب سرد و بی‌مزه نوشید. گلویش خشک بود.
صدایی پشت سرش بلند شد.
صدای کشیده شدن، مثل ناخن‌هایی که به آرامی روی چوب کشیده می‌شوند.
هاوار یخ کرد. نمی‌خواست برگردد؛ اما چیزی در درونش او را مجبور کرد به‌آرامی سرش را چرخاند.
هیچ‌کس آنجا نبود. فقط صندلی‌های چوبی و میز چوبی لکه‌دار. اما می‌توانست قسم بخورد که لحظه‌ای پیش، چیزی را در گوشه‌ی تاریک آشپزخانه دیده بود.
نفسش را بیرون داد و بطری را روی میز گذاشت. دیگر خسته شده بود. نه فقط از این توهمات، بلکه از همه‌چیز. از صداها، از این خانه‌ی زندان‌وار، از این احساس که انگار همه‌چیز خواب است، اما هیچ‌وقت به پایان نمی‌رسد.
به سمت اتاق خوابش برگشت. پاهایش به سختی روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
صدایی آشنا از پشت در آمد. نرم و گرم؛ اما کمی نگران. چند لحظه‌ای صدایی نیامد. ماهان دوباره در زد، این بار محکم‌تر.
- پسر، بیداری؟
باز هم سکوت.
ماهان در را به‌آرامی باز کرد. هوای خفه‌ی اتاق به او هجوم آورد. نگاهش روی هاوار افتاد که هنوز روی تخت افتاده بود، با موهای درهم و صورتی که زیر نور کم‌رنگ، بیمار و رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. اخمی روی پیشانی‌اش نشست. قدم‌زنان به سمت تخت رفت و دستش را روی شانه‌ی هاوار گذاشت.
- هاوار، پاشو. منم، ماهان.
هاوار تکانی خورد. نفسش عمیق‌تر شد، پلک‌هایش کمی لرزیدند و بالاخره چشمانش را باز کرد. نگاهش، مات و گیج، چند ثانیه به سقف دوخته ماند، انگار که هنوز بین خواب و بیداری گیر کرده باشد. سپس با تاخیری چند ثانیه‌ای، چشمش به ماهان افتاد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
به اطراف نگاه کرد. اتاق نامرتب و غبارگرفته بود. رد پای شب‌های طولانی و بی‌خوابی‌های ممتد در همه‌چیز دیده می‌شد. لیوان آبی نیمه‌خورده روی میز کنار تخت، پتوی مچاله شده، دفترچه‌ای که روی زمین افتاده بود، پر از دست‌خط‌های شتاب‌زده‌ای که شاید افکار پراکنده‌ی یک ذهن خسته بودند.
با لحنی مهربان گفت:
- پاشو یه چیزی بخوریم. از دیشب هیچی خوردی؟
هاوار سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان داد. راستش را بخواهد، حتی یادش نمی‌آمد آخرین وعده‌ای که خورده چه بوده.
ماهان نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد.
- پس میری یه آبی به دست و صورتت بزنی، منم برات یه چیزی درست می‌کنم.
خسته و فرسوده نگاهش را به ماهان داد.
- ماهان، لازم نیست… .
و ماهان حرفش را برید.
- لازم نیست، ولی دلم می‌خواد.
ابرو بالا انداخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
با قدم‌هایی کند و سنگین از راهرو گذشت و وارد آشپزخانه شد. نور صبحگاهی، کم‌جان و خاکستری، از میان پرده‌های سنگین نفوذ کرده بود. ماهان پشت میز نشسته، یک لیوان قهوه‌ی داغ مقابلش و بوی نان تست شده در هوا پیچیده بود. انگار خریدهایش را باز هم ماهان انجام داده بود.
- بالاخره اومدی.
ماهان با لبخند نگاهش کرد؛ اما در عمق نگاهش همیشه آن سایه‌ی نگرانی بود.
بی‌حرف روی صندلی نشست. قهوه‌ای که ماهان برایش ریخته بود، کمی بخار می‌کرد. دستش را دور لیوان حلقه کرد و برای لحظه‌ای احساس کرد که گرما از میان پوست یخ‌زده‌ی انگشتانش عبور می‌کند.
ماهان، با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد، گفت:
- چیزی که دیشب دیدی… هنوز اینجاست؟
هاوار لحظه‌ای ساکت ماند. ماهان همیشه مستقیم به اصل مطلب می‌پرداخت. نه از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا