برگزیده مجموعه اشعار آبیِ رنگ پریده| عبیر باوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abiii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 648
  • کاربران تگ شده هیچ

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بخشی از غمم را
روی دوش‌های کوه گذاشتم،
فرو ریخت
به آسمان گفتم،
شکست
ناامید، درِ گوشِ زمین فریاد زدم
نیست شد
غم را
ناچار به رودها ریختم
خشک شد
 
امضا : Abiii
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ~Horzad

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
من به چراغ‌های شکسته‌‌ی خیابان
درختان زردِ پاییز
به گنجشک بال شکسته‌ی روحم
چای‌های بغض‌دار
چشمانی که دید و رود نشد
به دستانِ خالی‌ام
پنجر‌ه‌ای که دید و دم نزد
من
به خودم
بیش از همه یک گریه بدهکارم
بگذارید
زیر گرمای خورشید زمستان
با صدای پرحرفی باران
دمی بمیرم

غم گوشه‌ی تاریک می‌نشیند
سکوت از ترس به شانه‌ی شب می‌زند
رفتگر خاک‌ها را می‌روبد
شب از خواب می‌پرد
و باز حرف می‌زند
می‌گوید
و تکرار مکررات می‌کند
انگار که بخواهد حواسِ سکوت را پرت کند
اما غم از تاریکی به بیرون می‌خزد
توی چشمانِ شب نگاه می‌کند
و سایه‌اش به سکوت هم سرایت می‌کند
انگار آمده باشد که
همه را به خود مبتلا کند

 
امضا : Abiii
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ~Horzad

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بهار آمده
نمی‌خواهی برگردی؟

من که بعدِ تو
نگاهم عینک دودی زده
اما می‌گویند درخت‌ها
شکوفه به سر زده
و توی آواز نسیم
رقص کنان
زنده‌تر می‌شوند

حالا باران می‌بارد و
عطرِ آشنای بهار
روی پیراهن نویش پیداست

نم نم بارانِ بهاری می‌بارد و
صورت خیابان‌ها را
از غم‌هایی که کفِ آن ریخته
می‌شورد

بهار آمده
نمی‌خواهی بیدار شوی؟

می‌گویند بهار آمده
و من رنگ و رویش را از یاد برده‌ام
غریبه شده
و فراموش کرده‌ام چهره‌اش را
بهار آمده و تا در را برایش باز کردم
سراغت را از من گرفت
چه جوابی پس بدهم؟
به بهاری که
یک چشمش اشک است و
یک چشمش خون
بیا برگرد و به آغوشِ سردِ این بهارِ دلتنگ
حالی کن
که رفته‌ای
و با هیچ بهاری نمی‌آیی
مهم نیست چند بهار به خانه بیاید
و برود
تو...خیالِ آمدن نداری

زمستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abiii
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ~Horzad

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
چه غریبانه دل سپردیم
در سحرگاهی که
پر حرفی چشمانمان
تاریکی شب را
جان به لب کرد
دوست داشتنمان سوتفاهم بزرگ
و
دوست نداشتنمان سوتفاهمی بزرگ‌تر
ما هم زبان بودیم
و زبان یکدیگر را بلد نبودیم
لعنت به دیواری که نیست

دوستت دارم
اما قطعه‌‌ای شهاب سنگم
طرد شده از آسمان
قسم خورده
نگوید
دوستت دارم
 
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
زل می‌زنند به ماه
به ماهی که توی شب غرق است
و کسی فکر نمی‌کند
شاید این ماه
در خون خود می‌غلتد
شاید دارد جان می‌دهد و
ستاره‌‌ها
به احترام این مرگ زیبا
خویش را به آتش کشیده‌اند

خیابان‌ها کوه‌اند
من تنها با خودم
و هر شب، تنهایی را
به من بازمی‌گردانند
گاهی خاطرات را
یک عمر فکر و خیال
خیابان‌ها کوه‌اند
بازمی‌گردانند به من
تنهایی ماه را
غم ابدی ماه را
و تاریکی جام سکوت را بالا می‌گیرد
و می‌گوید
زهر شیرین نوش باد
 
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
گفتی بروم
لب‌هایت بی‌عرضه‌تر از آن بودند
که بگویند خداحافظ
چشمانت..مثل همیشه
جورِ همه‌ات را کشیدند
چشمانِ لامصبت
که دست گذاشتند روی قفسِ خانه‌ات
هولم دادند
لبِ دره‌ی جهان تلو تلو خوردم
توی آتش دست و پا زدم
تو فقط نگاه کردی
نگاه کردی و من
دیگر تلاشی نکردم
دستانِ آتش را از دورم باز کنم
تو فقط نگاه کردی و
نگاهت جورِ همه‌ات را کشید
راستی
گفته بودم نگاهت قاتل است؟
 
آخرین ویرایش
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
از خواب می‌پرم
و کابوسِ روزها،
جفتِ پا می‌پَرَد وسط رویاهایم

خواب به خواب شده‌ام
مانده‌ام به کدام بیداری رو بیندازم
که مرا از شرِ این خواب‌های ترسناک
خلاص کند

ورق‌هایم توی تاریکیِ روزمرگی‌ها
پر می‌کشند
می‌دوم
و نفس زنان
به جان دادن آرزوها مات خیره می‌مانم
که خونِ فواره شده
مرا به کیشِ پوچی می‌کشانَد

مژ‌ه‌هایم خاکِ مانده را پارو می‌کنند و
شعر از لای دستانم لیز می‌خورد
از تاریکی‌ام می‌گریزد
به رودی که به خیالِ دیگر شاعران منتهی می‌شود
شعری برایم باقی نمی‌ماند
تا صدای چشمانم را
به گوشِ دلت برساند
شعرها پر کشیده‌اند
و مرا دست بسته
توی این برهوت
رها کرده‌اند

دستانم...دستانِ پر از خالی‌ام
خونی می‌شوند
آلوده می‌شوند به خونِ بی‌گناهی
می‌روم
و خودم را با همان دستان رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
حالم پاییز می‌شود
تکانی می‌خورم
و بی‌آنکه شاخه‌ای نجاتم دهد
زرد می‌شوم
سقوط می‌کنم
به زیرِ قدم‌های روزگار
خرد می‌شوم
می‌شکنم
و هیچ رهگذری نمی‌پرسد
برگِ سبز این درخت کجاست؟
چرا رفت؟
 
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
تب دارم
و کسی نیست به بالینم نشسته باشد
تب بُر به خوردِ دلم بدهد
قطارِ دیروز از رویم رد می‌شود
و چیزی جز جنازه‌
از من باقی نمی‌گذارد
اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم می‌ریزند
و توی حلقم چکه می‌کنند
هی می‌آیند و هی می‌روند
راهی برای رهایی پیدا نمی‌کنند
و همه‌ی دره‌های سقوط
بن بستند
مدام به سرفه می‌افتم
اما
چینی توی گلویم
شکستنی نیست
هی خفه‌ام می‌کند
هی میمیرم
هی زنده می‌شوم
 
آخرین ویرایش
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,772
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
شلیک می‌کنم هر شب
شلیک می‌کنم هر صبح
فکری توی مغزم

راه می‌روم و
کسی نمی‌بیند
شکسته‌هایم روی زمین می‌افتند
پا می‌گذارم روی شکسته‌ها و
رقص کنان می‌خندم
پاهایم خون ریزی می‌کنند
می‌خندم و خون
رودی می‌سازد
به پهنای جوانی‌ام
جوانی‌ام را سر می‌کشد و
لیوان خالی عمرم را
بی‌صدا
روی میز تقدیر می‌گذارد

 
امضا : Abiii

موضوعات مشابه

عقب
بالا