من به چراغهای شکستهی خیابان
درختان زردِ پاییز
به گنجشک بال شکستهی روحم
چایهای بغضدار
چشمانی که دید و رود نشد
به دستانِ خالیام
پنجرهای که دید و دم نزد
من
به خودم
بیش از همه یک گریه بدهکارم
بگذارید
زیر گرمای خورشید زمستان
با صدای پرحرفی باران
دمی بمیرم
غم گوشهی تاریک مینشیند
سکوت از ترس به شانهی شب میزند
رفتگر خاکها را میروبد
شب از خواب میپرد
و باز حرف میزند
میگوید
و تکرار مکررات میکند
انگار که بخواهد حواسِ سکوت را پرت کند
اما غم از تاریکی به بیرون میخزد
توی چشمانِ شب نگاه میکند
و سایهاش به سکوت هم سرایت میکند
انگار آمده باشد که
همه را به خود مبتلا کند