• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جنگ عاشقان | ابوالفضل حیدری کاربر انجمن یک رمان

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
71
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
از این بیشتر خوشحال بودم که حداقل چند کلمه‌ی تونستم با الینا صحبت کنم،. همینش برام کلی ارزش داشت.
اون شب اون‌قدر خوشحال بودم که شب نتونستم درست بخوابم.
حسین هنوز هم داشت ناز نگار رو می‌کشید و تا جایی که دارم می‌بینم تا الان کلی دست به جیب شد.
از سرویس طلا و هدیه بگیر تا شکلات و لواشک.
نگار هم تا حدودی داشت کوتاه میومد ولی هنوز رو حرفش پافشاری می‌کرد، حسین هم جوری نگام می‌کرد انگار ارث‌ و میراثش رو بالا کشیدم که البته فکر کنم کارم تا حدودی همینجوری بود.
ولی خب منم بی‌خیال نشسته بودم روی مبل و به زن‌ذلیلی آقا حسین نگاه می‌کردم و فیلم می‌دیدم.
- نگار می‌خوای یه چیزی بهت بگم که برا آینده‌ات بدرد بخوره.
اینو که گفتم چشمای حسین گشاد شد، فکر کنم فهمید می‌خوام چی‌کار کنم و یه ترسی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ابوالفضل حیدری

ابوالفضل حیدری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/8/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
71
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
از پشت میزم بلند شدم و آروم به سمت میزش قدم برداشتم.
حسابی سرش گرم لپ‌تابش بود.
رسیدم بالای سرش،اما اونقدر غرق کارش بود که حضورم رو حس نکرد،مدیونید که فکر کنید اونقدر ریزم.
ـ نورش رو بیشتر کنی بهتره،چشمات اذیت میشه.
بی تفاوت سرش رو برگردوند سمتم،اما تا شناختم همون لبخند زیباش که دلم رو زیر و رو میکنه رو روی ل..*باش نشوند.
از جاش بلند شد
ـ سلام،مزاحم که نشدم
ـ سلام،نه دیگه آخراش بود،بفرمایید بشینید.
نشستیم پشت میز که گفت:
ـ زوج عاشق در چه حالن؟
ـ زوج عاشق فعلا توی بهترین رستوران دارن شام میخورن
ـ و شما رو دعوت نکردن درسته؟
این حرفش رو با خنده زد
ـ نه بابا اتفاقا دعوتم کردن ولی خب حوصله نداشتم برم.
یه جوری نگام کرد که حس کردم میخواد بگه خر خودتی
ـ البته به اون قسمت نرسید که بخوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ابوالفضل حیدری

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا