- تاریخ ثبتنام
- 7/6/25
- ارسالیها
- 25
- پسندها
- 180
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- سن
- 22
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
چیزی نمانده بود که پلکهایش روی هم بیوفتد که سوزشی در کتفش پیچید، از گوشه چشم برق نقرهای کوچکی نگاهش را قاپید.
چشم باز کرد و با دیدن قاصدک معلق روبه رویش ماتش برد. آبدهانش را قورت داد و دستش را بالا برد، بدون فکر، بیاراده. انگشتان یخزدهاش قاصدک را قاب گرفتند. پرزهای نقرهایاش روی پوستش خزیدند، مثل تماس روحی که نمیشود مطمئن بود واقعاً اتفاق افتاده یا نه.
اما چیزی درونش تشنه فهمیدن زمزمه کرد:
"سعی کن بفهمی… حتی اگر ترسناک باشه."
مردد ماند، اما دم گرفت... و با یک فوت سبک، انگار بند از چیزی گشود.
قاصدک چرخید، بالا رفت، و حافظهی خفتهی دروغین را بیدار کرد.
بوی تند کاه خیس، تاپالهی اسب، و دود چوب سوخته اولین چیزی بود که توی بینیاش پیچید. گرما و سرما، همزمان پوستش را خراشیدند.
پسرکی...
چشم باز کرد و با دیدن قاصدک معلق روبه رویش ماتش برد. آبدهانش را قورت داد و دستش را بالا برد، بدون فکر، بیاراده. انگشتان یخزدهاش قاصدک را قاب گرفتند. پرزهای نقرهایاش روی پوستش خزیدند، مثل تماس روحی که نمیشود مطمئن بود واقعاً اتفاق افتاده یا نه.
اما چیزی درونش تشنه فهمیدن زمزمه کرد:
"سعی کن بفهمی… حتی اگر ترسناک باشه."
مردد ماند، اما دم گرفت... و با یک فوت سبک، انگار بند از چیزی گشود.
قاصدک چرخید، بالا رفت، و حافظهی خفتهی دروغین را بیدار کرد.
بوی تند کاه خیس، تاپالهی اسب، و دود چوب سوخته اولین چیزی بود که توی بینیاش پیچید. گرما و سرما، همزمان پوستش را خراشیدند.
پسرکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش